این یک داستان واقعی است
آخه ما غذای سگ نمی خوریم!
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همینه گوشت بده ننه !قصاب یک نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پونصد تومن فَقَط اشغال گوشت میشه ننه ...
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش … همینجور که داشت کارش را می کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی میخوای ننه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همینه گوشت بده ننه !
قصاب یک نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پونصد تومن فَقَط اشغال گوشت میشه ننه … بدم؟! پیرزن کمی فکر کرد و گفت: بده ننه!
قصاب آشغال گوشت های اون جوان را می کند ومی گذاشت برای پیرزن ... جوانی که فیله سفارش داده بود همینجور که با موبایلش بازی می کرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟! پیرزن نگاهی به جوان کرد گفت: سگ؟!! جوان گفت: اره … سگ من این فیله هارو هم با ناز می خوره … سگ شما چجوری اینارو می خوره؟!
پیرزن گفت: میخوره دیگه ننه … شکم گشنه سنگم میخوره … جوان گفت: نژادش چیه مادر؟! پیرزنه گفت: بهش میگن توله سگ دوپا ننه …ایناره برای بچه هام میخوام ابگوشت بار بذارم ! جوونه رنگش عوض شد … چند تیکه بزرگ از گوشتهای فیله رو برداشت گذاشت روی آشغال گوشتهای پیرزن … پیرزن بهش گفت: تو مگه ایناره برای سگت نگرفته بودی؟! جوان با شرمندگی گفت: چرا ! پیرزن گفت: ما غذای سگ نمیخوریم ننه … بعد فیله ها رو گذاشت آن طرف و اشغال گوشتهایش را برداشت و رفت !
قصاب هم شروع کرد به وراجی که: خوبی به این جماعت نیومده آقا … و از این چرندیات ... و من همینطور مات مانده بودم ...
بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانوهایت زندگی کنی ...
منبع: مشرق نیوز
ارسال نظر