داور ایرانی از دلایل خودکشی اش گفت
بابک رفعتی، داور پیشین بوندسلیگا در کتابش، «دیگر به مرگ اعتنایی نمیکنم» از دلایل اقدام به خودکشی و بهای سنگینی میگوید که به خاطر فوتبال پرداخته.
این مصاحبه را به نقل از دویچه وله بخوانید:
آقای بابک رفعتی از حال و احوالتان برایمان تعریف کنید؟ چه کار میکنید و کلاً چطورید؟
رفعتی: خیلی ممنون. خدا را شکر من حالم خیلی بهتر شده و از این مسئله خیلی خوشحالم. البته هنوز صددرصد آن طور که باید و شاید حالم خوب نشده. خب زمان میخواهد و آدم باید روی خیلی چیزها فکر کند. اما راضی هستم و خدا را شکر میکنم که امروز میتوانم با شما صحبت کنم و بگویم که حالم خوب است و خیلی خوشحالم که اجازه دارم زندگی کنم.
در مقایسه با مقطع زمانی تابستان ۲۰۱۱ و در ابتدای فصل ۲۰۱۲ و ۲۰۱۱ بوندس لیگا که آخرین فصل حضور شما هم در بوندس لیگا بود، حالتان به چه صورت است؟
در واقع از تابستان ۲۰۱۰، موقعی که رئیس فوتبال ما عوض شد، شروع کردند به آزار دادن من و با من رفتاری کردند که میتوانم بعداً توضیح دهم. از همان موقع حال من هم بدتر شد. چون با من خیلی بیانصافی کردند، از من پشتیبانی نکردند و وقتی اشتباه میکردم، به جای این که به من کمک کنند، به من توهین میکردند و پشت صحنه کارهایی میکردند که من ناراحت شوم و خودم فوتبال را کنار بگذارم. در واقع طوری شد که حتی دوستان و داوران دیگر هم به من میگفتند که اینها میخواهند تو را رد کنند. این چیزها بود که من را خیلی ناراحت کرد و خیلی رنجیدم. خب بهعنوان یک مرد آدم خیلی مغرور است و ناراحت میشود. مخصوصاً که ما ایرانی هستیم و با اخلاقی که داریم، دوست داریم با همدیگر خوب رفتار کنیم و بدرفتاری نکنیم. همه این چیزها بود که مرا خیلی ناراحت کرد. در تابستان ۲۰۱۱ من واقعاً حالم خیلی بد بود و تا نوامبر ۲۰۱۱ که آن اتفاق افتاد، من مدام حالم بدتر میشد و شهامت نداشتم با کسی صحبت کنم. چون نمیخواستم نشان دهم که ناراحتم و با من بد تا کردهاند. گفتم که، بهعنوان یک مرد آدم نمیتواند ناراحتی و ضعفاش را نشان دهد.
آیا حالتان به صورت تدریجی بدتر میشد یا این که ناگهانی بود؟ آیا در آن مقطع زمانی امکان و موقعیت دفاع از خودتان را نداشتید؟
در رابطه با سئوال اولتان باید بگویم که من متوجه حالم بودم. بدن آدم گاهی یک چیزی به آدم میگوید، اما آدم به این صدا گوش نمیدهد. مثلاً میدیدم که بیشتر و بیشتر عصبی میشوم. مثلاً در صحبتهایی که با رئیس داورم داشتم، وقتی میدیدم که به جای این که کمکم کند به من توهین میکند، واقعاً این مغز من شروع میکرد به یک طرف دیگر فکر کردن. یعنی به جای این که به فکر فوتبال باشم به چیز دیگری فکر میکردم. اینها با حرفهاشان مرا اذیت میکردند و من تمام وقت یک حالت افسردگی داشتم. طوری که اصلاً اعتماد به نفسام را از دست داده بودم و اصلاً به خودم ایمان نداشتم. خودم را اصلاً گم کرده بودم. آن روزها نشانههایش بود که کم کم حالم دارد بد میشود، منتها نمیخواستم باور کنم. امروز بعد از درمان میتوانم این را تشخیص دهم. البته اشتباه من این بود که از ناراحتیهایم با کسی صحبت نمیکردم. فقط مثلاً به خانمم میگفتم که اینها با من این طور کردند. اما نمیخواستم جلوی خانمم ضعف نشان دهم.
در رابطه با سؤال دوم شما، من البته از خودم دفاع میکردم. به رؤسای فوتبالمان، به آقایان فاندل و پوک، میگفتم که شما به من کمک کنید و به من بگویید که چه جوری میتوانم کارم را بهتر کنم. البته این نکته را هم بگویم که بی تردید من در فوتبال اشتباه کردم. اما رئیس آدم باید خیلی حرفهای به آدم بگوید که اشتباه آدم کجاست تا آدم بتواند کارش را بهتر کند. من هم از رؤسای خودم و هم از کارکنان رسانهها زیر فشار بودم. همه این فشارها جمع شد و جمع شد تا روزی رسید که دیگر اصلاً نتوانستم از خودم دفاع کنم. یعنی آدم هرقدر هم مرد باشد، هر قدر هم قدرت داشته باشد، وقتی کارش به افسردگی بکشد، دیگر خودش را گم میکند. من هم دیگر دست خودم نبود و چیزهایی اتفاق افتاد که دیگر دست خودم نبود...
برخوردها و اتفاقاتی که برای شما قابلتحمل نبود، به چه نحو بود، چگونه میتوانید این اتفاقات را توضیح دهید؟
من در کتابی که نوشتم خیلی چیزها را گفتم و مسائل را توضیح دادم. یعنی اگر آدم بخواهد تک تکشان را تعریف کند، فکر کنم یکی دو روز طول میکشد که کارهایی را که با من کردند، بتوانم همه را توضیح دهم. مثلاً وقتی من بهعنوان داور در زمین فوتبال اشتباه میکردم، وقتی بازی تمام میشد و از زمین بیرون میآمدم، خب تمام تماشاچیها برایم سوت میزدند و فحش میدادند. بعدهم که میخواستم بروم توی کابین، آنجا هم تمام خبرنگارها بد و بیراه میگفتند. یا بعد که میخواستم بروم خانه و سوار قطار میشدم، توی ایستگاه راهآهن تماشاچیها فحش میدادند... در خانه هم وقتی میخواستم بخوابم، از این فکر که همه دارند برایم میزنند بیرون نمیآمدم... بنابراین تنها امیدی که برایم میماند این بود که رئیس از من حمایت کند، اما او هم به جای یاری دادن مدام سرکوفت میزد... گاهی حس میکردم پشت سرم تبانی میکنند تا مرا کنار بگذارند... همین فشارها و تحقیرها بود که مرا از پا در آورد... من تمام این مشکلات را در کتابم توضیح دادم تا همه کسانی که شغل من را دارند یا مثل من تحت فشار هستند یاد بگیرند، تا بفهمند که جوری میتوان کسی را این قدر پایین آورد، این قدر برایش زد که کارش به اینجا بکشد که دست به خودکشی بزند. اما باید بگویم که همیشه دو طرف هست. فقط اشتباهات آنها نبوده، اشتباهات من هم بوده. این که میخواستم قوی باشم و نتوانستم در برابر آن درد و ضعفی که داشتم، بایستم و بگویم که دیگر نمیتوانم تحمل کنم و خودم قضیه را تمام کنم.
آقای رفعتی پس از اظهارات شفاف و افشاگریهای شما آقای هربرت فاندل و همچنین دیگر مسئولان فدراسیون فوتبال آلمان نه گفتههای شما را صددرصد تأیید کردند و نه صددرصد تکذیب کردند و میشود گفت که روی همرفته غافلگیر شدند از این اظهارات شما. این مسئله را شما کلاً چه طور دیدید از دیدگاه خودتان؟
من تنها میتوانم بگویم که بیشتر این افراد یا کتاب مرا نخواندهاند و یا نمیخواهند واقعیت امر را باور کنند... من پیشنهاد کنم اول کتاب را بخوانند بعد اظهار نظر کنند... مسلم است که آدم اول باورش نمیشود که این جور اتفاقات افتاده... در واقع خود مردم تشخیص میدهند که چه اتفاقی افتاده و چه کسی واقعیت را میگوید...
نوشتن این کتاب و به اصطلاح خالی کردن خودتان چه نقشی داشت در درمان شما؟
من این کتاب را در اصل در طول تراپی (درمان) شروع کردم. چون دکترم به من گفته بود هر چیزی که ناراحتت میکند، روی کاغذ بنویس، این کار به تو کمک میکند... من در طول تراپیام که روی هم سه ماه بود در دو کلینیک مختلف، شروع کردم کم کم به نوشتن. وقتی حالم بهتر شد و از کلینیک آمدم بیرون، پنج شش ماه بعد یعنی در تابستان ۲۰۱۲، از طرف رادیو و تلویزیون و رسانهها برایم نامه آمد که تعریف کنم چه شده. اولش خیلی خجالت میکشیدم از این کاری که انجام داده بودم. بههرحال جامعه به این کار با دید بدی نگاه میکند و برای من سخت بود که خودم را نشان دهم. اما از سوی یک انتشاراتی به من پیشنهاد شد که اگر بخواهم میتوانم یک کتاب بنویسم از این جریان که من در تابستان ۲۰۱۲ آن را شروع کردم که تقریباً هشت ماه طول کشید تا من این کتاب را تمام کردم... بله، این یک تراپی خیلی خیلی خوب برای خودم بود. فکر دوم ما از نوشتن کتاب این بود که بتوانیم به خیلی از مردم کمک کنیم. چون آدم باید از تجربیات خودش بگوید و کمک کند تا کار هیچکس به اینجا نکشد که بخواهد دست به خودکشی بزند... بنابرین میتوانم بگویم اولین هدفم از نوشتن این کتاب این بوده که یک تراپی برای خودم باشد، هدف دوم کمک به مردم و هدف سوم این که کمی مردم را تکان دهم که باهم مثل انسان راه بیآییم و همدیگر را داغان نکنیم...
تیتر کتاب شما را که به زبان آلمانی نوشته شده، اگر به فارسی ترجمه کنیم، به عبارتی این مفهوم را دارد: "چیزی نمانده بود که فوتبال زندگی مرا نابود کند». آیا کتاب شما به زبان فارسی نیز ترجمه خواهد شد؟
راستش من نمیتوانم چیزی بگویم، چون این کارها دست من نیست. این چیزیست که آدم باید با کسان دیگری صحبت کند یا با انتشاراتیها. معلوم است که برای من یک افتخار است و آدم خوشحال میشود اگر کسی این داستان را بخواند... این را هم میخواهم بگویم که الان خیلیها در آلمان میگویند این کتاب را نوشته و میخواهد با این کتاب پول دربیاورد. اما باید بگویم کسی که این قدر به مرگ نزدیک شده، یک نگاه دیگری به پول دارد و یک نگاه دیگری به زندگی...
آیا این احتمال وجود دارد که شما در آینده دوباره در دنیای فوتبال حضور داشته باشید؟
من ۲۴ سال داور بودم و امروز ۴۲ ساله هستم. این نشان میدهد که تمام عمرم، تمام زندگیم فوتبال بود... در این یک سال و نیم گذشته زندگی برایم مثل جهنم بود.... اما امروز میتوانم بگویم که هنوز فوتبال را خیلی دوست دارم چون تکهای از زندگی من است. در آلمان در بوندس لیگا من هیچ وقت داوری نخواهم کرد. اما ممکن است بهعنوان یک کارشناس، از طریق تجربیاتی که بهعنوان داور بینالمللی دارم فعالیت کنم...
آیا با همکاران سابق و داوران بوندس لیگا همچنان در تماس هستید و آنها یک مقدار همبستگی دارند با شما؟
روز اولی که این اتفاق افتاد، همه داورها ایمیل فرستادند یا تلفن زدند. منتها من آن اوایل خیلی خجالت میکشیدم و نمیتوانستم جواب بدهم. اما کم کم بهشان جواب میدادم و هنوز که هنوز هست با آنها در تماس هستم. برای من هنوز نامه مینویسند و برایم بهترین آرزوها را دارند.
شما همچنین به نقش مهم همسرتان رؤیا در این دوران بحرانی زندگیتان اشاره کردید که او همیشه منبع انرژی و ثبات برای زندگی شما بوده. در این باره هم بیشتر برایمان بگویید.
کلاً میتوانم بگویم اگر همسر من نبود، من امروز اینجا نمیتوانستم با شما صحبت کنم. چون در وهلهی اول او بود که مرا نجات داد از این بیماری. او از روز اول پشتیبان من بود و هیچ وقت هم سئوال نکرد چرا؟ بنابراین میتوانم بگویم اگر تا آخر عمرم، تا آخرین روز هم از خانمم تشکر کنم، کم گفتهام. من بازهم خدا را شکر میکنم که فرشتهای مثل خانمم را به من کادو داد که بتواند این قدر مواظب من باشد و به من نیرو بدهد...
چه برنامههای دیگری در عرصهی شغلی دارید؟ شما در کنار کار داوری همچنین در بانک اشپارکاسه شهر هانوفر نیز شاغل بودید. آیا در این عرصه در آینده فعال خواهید بود؟
من از همکارانم در بانک "اشپارکاسه" شهر هانوفر، که یکی از بزرگترین بانکهای آلمان است، محبت زیادی دیدم. رئيس کل این بانک گفت که در هر وضعی از من حمایت میکند. در آن دورانی که بیمار بودم، وقتی از تراپی بیرون آمدم، راستش میخواستم از همه چیز خودم را کنار بکشم. چون این حالت خجالت برای من خیلی حس بدی بود. حتی زمانی که حالم هم خوب شد، نمیخواستم برگردم سر کار. آمدم و نامهای نوشتم و گفتم که میخواهم کارم را برای همیشه تمام کنم. اما رئیس بانک نامهای به من نوشت و گفت در بانک به روی من همیشه باز است... الان میتوانم فقط بگویم که خوشحالم زنده هستم، اجازه دارم زندگی کنم و این برای من از همه کارها، پولها و مقامها بیشتر ارزش دارد...
ارسال نظر