داستانک؛ تغییرات زنان در آسانسور
پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید:
پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم.
در همین موقع آن ها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد. پدر و پسر، هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت. هر دو خیلی متعجب تماشا می کردند که ناگهان، دیدند شماره ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره ای باز شد، و آن ها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله ای از آن اتاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا...
نظر کاربران
اين داستان بود الان؟بهنديم يا گريه كنيم؟من كه هنگ كردم !
پاسخ ها
نه رمان بود
مسخره
خیلی بامزه بود...مرسی+++
+++++++
بسیار جالب بود ممنونم برترین ها .کلی خندیدم
مسخره
مجله شیطون شدی! ((((:
خيلي جالب بود سپاس ...
الان یعنی چی؟ خوب؟
بی ذوق نباشید!خنده دار بود دیگه!
تکراری بود
عالی بود
خندیدیم