داستانک؛ دوست واقعی
پیرمرد سالخورده و متمولی در بستر بیماری افتاد. روزی تک فرزند پسر خود را بر بالینش خواست و به او گفت: دیگر عمر زیادی از من باقی نمانده است
از قضا، پدر چند روز بعد از دنیا رفت.
پسر جوان به دلیل از دست دادن پدر، در ماتم و اندوه فراوان فرو رفت. اما وقتی به یاد حرفهای آخر پدر و نشانی دوستش که به او داد می افتاد، با تعجب از خود می پرسید: پدر من میدانست که من دوستان فراوانی دارم، پس چرا از من خواست در موقع گرفتاری به دوست او که سال ها از او بیخبر بوده مراجعه کنم. با این حال، برگه نشانی دوست پدر را در صندوقچه ای قرار داد.
از فوت پدر، چند سال گذشت. پسر که در دوران کودکی، رمز و راز جمع آوری پول را از پدرش فرا نگرفته بود، با ثروت و دارایی به ارث رسیده خوش میگذراند و مدام برای دوستانش مجلس مهمانی و شادی ترتیب میداد. اگر یکی از دوستانش به کمک مالی نیاز داشت، او بلافاصله به او کمک می کرد. در نتیجه، ثروت پدر در حال اتمام بود.
کم کم بی پولی به سراغ پسر آمد و حال نوبت او بود که از دوستانش بخواهد به او کمک کنند. اما دوستان او به سان «مگسان گرد شیرینی»، به سردی با او برخورد کرده و از کمک کردن به او طفره می رفتند.
در اثر بی پولی، پسر جوان از افرادی، پول قرض گرفت. روزی یکی از این افراد برای باز پس گرفتن طلب خود به نزد پسر آمد. به دلیل برخورد بد و تند طلبکار، پسر جوان با او درگیر شد و در نتیجه او را زخمی کرد. او که میدانست مرد طلبکار از او شکایت خواهد کرد و امکان زندانی شدنش وجود دارد، از تک تک دوستانش خواست به او کمک کنند و اجازه دهند چند روزی در منزل آنها مخفی شود. اما دوستان وی حتی اجازه ورود به او ندادند و از درب منزلشان، جوابش کردند.
ناگهان پسر جوان به یاد وصیت و حرفهای پدر افتاد. او تصمیم گرفت به نزد دوست پدرش برود. با تمام وجود به دنبال نشانی منزل او گشت و برگه نشانی را پیدا نمود. با آنکه مشکلات فراوانی داشت ولی عزم سفر کرد و به سوی شهر محل اقامت دوست پدر به راه افتاد. با زحمت فراوان منزل دوست قدیمی پدر مرحومش را یافت؛ اما در کمال یأس و ناامیدی و از ظاهر منزل دریافت که دوست پدرش از وضع مالی خوبی برخوردار نیست. به هر حال، در زد و خود را معرفی نمود. دوست پدرش به گرمی از او استقبال کرد و او را به داخل منزل برد. پسر جوان وضع کنونی خود را برای مرد سالخورده تعریف نمود. او بلافاصله از همسرش خواست لذیذترین غذا ها را برای مهمان جوانش آماده کند و خود به سرعت از منزل خارج شد. پس از حدود یک ساعت و در حالی که پسر مشغول صرف غذاهای رنگارنگ بود، دوست پدرش عرق ریزان و خسته به خانه بازگشت در حالیکه یک جعبه کوچک کهنه در دستانش بود. او جعبه را به سمت پسر جوان دراز کرد و گفت: این جعبه مال توست.
پسر جعبه را باز کرد و درون آن تعدادی سکه طلای بسیار ارزشمند یافت. دوست پدر ادامه داد: این سکه ها از سود تجارت مشترکی که با پدر مرحومت داشتم باقیمانده است. اینها را بگیر و بدهیهایت را پرداخت کن. از باقیماندۀ آن هم سرمایه ای برای خود دست و پا کن. سعی کن یاد بگیری که پدرت چگونه ثروتمند شد و چه روشی را در جوانی برای جمع آوری پول بکار بست.
پسر جوان با سکه های دوست پدرش به خانه بازگشت و با فروش آنها هم بدهی خود را پرداخت و هم دوباره ثروتمند شد. این مسأله باعث شد که او معنای دوست واقعی را کاملاً دریابد. او فهمید که دوست حقیقی کسی است که در شرایط سخت به کمک دوستش بشتابد. به قول شاعر:
دوست آن باشد که گیرد دست دوست------------ در پریشان حالی و درماندگی
امیدوارم که تمامی شما عزیزان دوستان خوب و واقعی بسیاری داشته باشید و خود نیز دوست خوبی برای آنان باشید.
ارسال نظر