مشکل اصلی «بمب: یک عاشقانه»، ناسازگاری لحن و فضای صحنههای خارجی (عمدتا مدرسه) و داخلی (خانه و زیرزمین) در فیلمنامه است. البته متوجه تضاد بین این دو مکان هستم.
روزنامه شرق- علی فرهمند: مشکل اصلی «بمب: یک عاشقانه»، ناسازگاری لحن و فضای صحنههای خارجی (عمدتا مدرسه) و داخلی (خانه و زیرزمین) در فیلمنامه است. البته متوجه تضاد بین این دو مکان هستم. مدرسه بهعنوان محلی برای آموزش و بهبارآوردن نسل آینده - و آنچه در این مکان آموزش داده میشود- در تضاد فضای عاشقانه کلی و داستان اصلی است و صحنههایی که مدیر مدرسه -با بازی دوستنداشتنی «سیامک انصاری»- به گوش کودکان بیخبر و بیخیال و بازیگوش از «صدام» و آمریکا و شوروی میخواند و کودکان نیز - چون مسخشدگان- مدام مُردهباد، زندهباد بر زمین و آسمان حواله میدهند، کنایهای است بر اوضاعواحوال فرهنگی و اجتماعی اوایل انقلاب. گویی جامعه نهتنها پذیرای ابراز عشق نیست، بلکه مدام درصدد نفرتپراکنی است. مثال: صحنهای که معلمِ زبان به آوازخوانی دعوت میشود، اما در ابتدا از خواندن آوازی عاشقانه امتناع میورزد.
این صحنههای کنایی - که البته عین واقعیت بوده و اغراق نیست- در متن به بار نشسته و با صحنههای داخلی در تضادی تماتیک بهسر میبرد و این ویژگی فیلمنامه است و یک حُسن محسوب میشود، اما ایراد کار کجاست؟ قصه را مرور میکنیم: مردی - به علت مشکلات شخصی- مایل به ابراز عشق به همسرش نیست و پسرکی - به علت فقر فرهنگی جامعه - یا هرچه شما اسمش را بگذارید- ناتوان از ابراز احساسات به دخترکی نوجوان است. این دو زیر یک سقف (خانه و زیرزمین) در عاشقانه خود درماندهاند و هر دو در یک مکان استعاری (مدرسه) عشق را انکار میکنند؛ بنابراین آنچه متن به ما میدهد، عشقهای عاجز در مکانهای شخصی و چشمهای نافذ در مکانهای عمومی - در جهت تبیین نفرتپراکنی- است و بااینحال لحن در مکانهای عمومی باید عبوس و بیروح باشد، اما آیا چنین است؟
اشکال اما در نوع دیالوگنویسی و بعد در اجراست. به نظر میرسد دیالوگها بیش از حد دارای بار طنز هستند و این در اجرا - و به علت انتخاب نادرست بازیگران صحنههای خارجی- تشدید شده و جنبه کمیک پیدا کرده، در صورتی که اگر دیالوگها - از مُردهبادها تا تنبیه کودک به علت همراهداشتن عکس «مریم مقدس!»- به تلخی زهر مینمود و بازیگرانی بهجز «سیامک انصاری»، «حبیب رضایی» و «بهادر مالکی» -که درواقع کمدین محسوب میشوند و کمدی در ذاتشان نهفته است- این نقشها را ایفا میکردند، فضای بیرونی اینقدر از عاشقانه اصلی دور نمیشد و لحن در معرض اغتشاش قرار نمیگرفت.
ضمن اینکه برخی صحنههای خارجی صرفا بار کنایی دارد و از فضای داستان بیرون میزند؛ مثل ترانهنویسی در دستشویی، جابهجاکردن نوار کاست، تذکر به بازیگوشی کودکان، تنبیه کودکان و صحنههایی از این دست؛ بنابراین مشکل اصلی «بمب...» یکدستنبودن آن است. یک جاهایی بار کمدیبودن، بر دوش ساختمان کلی اثر سنگینی میکند و از آنجایی هم که عاشقانه فیلم، آرام و ساده است، بهراحتی زیر بار آن شوخیها و موقعیتهای کمیک، کمر خم کرده. «بمب...» اما به این اشکال خلاصه نمیشود و در صحنههای داخلی، چنان دقیق و با وسواس، «عاشقانه» را ترسیم میکند که کمتر در این سالها نمونهاش را سراغ داریم.
اساس صحنههای داخلی را تقارنها تشکیل داده: از دو برادر که هر دو عاشق یک دختر بودهاند گرفته تا احساس گناه مرد در قبال ربودن عشق برادرش تا سلب عشقورزی از پسرک - با ضبط نامه عاشقانه. مهمترین کاری که متن دقیق -در صحنههای داخلی- انجام میدهد این است که ابراز عشق مرد به همسرش میشود دغدغه مخاطب؛ مثلا آن لحظهای که مرد برای همسرش گل میخرد، چونان امیدوار نشسته بودم - و اگر خودتان را به آن راه نمیزنید، امیدوار «نشسته بودیم»- که این گل و آن کلاهها سرانجامی عاشقانه را برای فیلم رقم بزند و این یعنی فیلم در لحظاتی، مخاطب را درگیر میکند.
راستش بیشتر دوست داشتم اگر از لحظه آشتیکردن زن و مرد، فیلم تمام میشد، نه دزدی وجود داشت و نه موشکی و نه اشکی؛ اما چه کنیم که هنوز تهماندهای از «آواز قو»، «عطش» و «کما» در جوهر قلم فیلمنامهنویس مانده و کاریاش هم نمیشود کرد. تنها راه چاره برای لذتبردن از «بمب...» - که انصافا لحظات دلنشینی هم دارد- این است که صحنههای بیش از حد ملودراماتیک و بیش از حد کمدی فیلم را از ذهن زدود و همانطور که از نام فیلم برمیآید، به عاشقانهاش دل بست. فارغ از این، به نظر میرسد دلیل قهر زن و مرد کمی پیشپاافتاده است.
مهم نیست که چقدر واقعی است یا نه، اما وقتی در فیلمنامه پرداختی نسبت به حساسیت مرد وجود ندارد، برای عدهای ممکن است قهر این زوج، لوس و کودکانه جلوه کند و به یقین اگر یک یا چند صحنه کوتاه درباره حسادت مرد در نظر گرفته میشد، معضل مرد میشد حساسیت تماشاگر و این دلیل بچگانه میشد دلیلی دراماتیک؛ اما وقتی قرار است علت رفتار سرد مرد را صرفا در یک مونولوگ از زبان همسرش بفهمیم، علت این قهر توی ذوق میزند.
و باز هم جدا از این مسائل، نقش عدهای در فیلم اضافی و بدون کارکرد است. «سیامک صفری» چه نقش مهمی را در فیلم ایفا میکرد و بودونبودش چه تأثیری در فیلم داشت؟ حتی نقش «محمود کلاری» هم آنقدر مهم نیست، چون محرک آشتی زن و مرد، بمبی بود که در نزدیکی مدرسه ترکید و زن، نگران مرد شد.
حال اگر «محمود کلاری» نبود، بمبی نمیترکید یا زن به نگرانی راه نمیداد؟ درکل، «بمب: یک عاشقانه» را دوست ندارم، چون بیش از اینکه با عاشقانهاش عاشقانه داشته باشم، کمدیبودنش یا - در پایان فیلم - هندیبودنش، عصبیام میکند.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
با سلام وقت بخیر
با احترام به نظر نویسنده به نظرم نقطه جذاب فیلم همین گاه لبخند، گاه غم و گاه عاشقانه بود با پیام های سیاسی اجتماعی بسیار زیبا.
همچنین تصویر زیبای سال آخر جنگ و سال های 60 هم اصلا حرفی ازش زده نشد.
سیامک انصاری به درستی و زیبا نقش مدیر مدرسه آن سال ها را بازی کرده بود.
معلم ورزش هم دقیقا انگار معلم ما در آن سال ها بود.
در کل نویسنده نظر شخصی خودشون رو گفتند و اصلا رعایت انصاف نکردند.
نظر کاربران
با سلام وقت بخیر
با احترام به نظر نویسنده به نظرم نقطه جذاب فیلم همین گاه لبخند، گاه غم و گاه عاشقانه بود با پیام های سیاسی اجتماعی بسیار زیبا.
همچنین تصویر زیبای سال آخر جنگ و سال های 60 هم اصلا حرفی ازش زده نشد.
سیامک انصاری به درستی و زیبا نقش مدیر مدرسه آن سال ها را بازی کرده بود.
معلم ورزش هم دقیقا انگار معلم ما در آن سال ها بود.
در کل نویسنده نظر شخصی خودشون رو گفتند و اصلا رعایت انصاف نکردند.