سپنتا نیکنام: فرزند ایرانم و از این جا نمی روم
وسط زمین بازی نیمه کاره کودکان ایستاده بود. قد بلند با کت و شلوار عنابی رنگ اتوکشیده و کفش های مشکی تازه واکس خورده. با تلفن حرف می زند. از مخاطبش می خواست به قول و قرارش برای آماده شدن زمین بازی متعهد باشد. بدون لهجه و به فارسی سلیس صحبت می کرد. فقط سیاهی سنگین موهایش نشانه ای از اهل کویر بودنش بود. یک سی و دو ساله زبر و زرنگ است که چهره اش بزرگ تر از سن واقعی اش نشان می دهد.
قد بلند کمکش کرده تا نگاهش از بالا باشد؛ به همه چیز، از توانایی خودش گرفته تا مواجهه اش با تعلیق از شورا. مثل بیشتر یزدی ها با سرعت رانندگی می کند. مثل بیشتر ما ایرانی ها، یادش می رود کمربند ایمنی را ببندد. کتاب هم نمی خواند اما به دروغ نمی گوید که کتاب می خوانم. توی کوچه و خیابان که راه می رود با بیشتر آدم ها سلام و علیک دارد. حالا دیگر خیلی ها او را می شناسند؛ سپنتا نیکنام را. من در یزد مهمان ناخوانده سپنتا نیکنام بودم. عضو شورای شهر که مثل بیشتر اهالی کویر اهل گفتگو و جنجال نیست و حالا راضی شده بود تا دو روز همراهش باشم، از خانه پدری تا کلاس درسش در مدرسه زرتشتی ها.
در شربت خانه کسری، نزدیک آتشکده یزد دو ساعت حرف زدیم و من سپنتا نیکنام را کشف کردم؛ ته تغاری یک خانواده هفت نفره است با سه برادر و یک خواهر که از همان کودکی هم بلندپرواز بوده. تعریفش از «ته تغاری» هم مصادره ای بود به مطلوبِ خودش که به شوخی می گفت: «می دانی ته تغار یعنی چه؟ ته تغار همیشه پرملاط تر از بقیه تغار بوده.»
می خواهید بگویید که از همان کودکی با خواهر و برادرهای تان مقداری تفاوت داشتید؟
- تفاوت خاصی که نه ولی از همان کودکی شخصیت خودساخته ای داشتم. مثلا من دوست داشتم پول توجیبی بیشتری داشته باشم و برعکس خواهر و برادرهایم قانع نبودم. برای همین یک وقت هایی برای پدر و مادرم کار می کردم. مثلا به مادرم می گفتم من آشپزخانه را تمیز می کنم یا کفش های بابا و مامان را شب ها قبل از خواب واکس می زدم و پول می گرفتم. می گفتم برای تان کار می کنم و پول می گیرم. نه این که پدر و مادرم چنین توقع هایی داشته باشند، خواست خودم بود. یا این که پدرم در بانک سپه کار می کرد و من خوب درس می خواندم و نمره خوب می گرفتم و خوشحال بودم که با درس خواندن می توانم از بانک جایزه بگیرم و پول سرویس رفت و آمدم به مدرسه را جور کنم.
این روحیه مستقل به رغم این که شما ته تغاری خانواده بودید از کجا در شما شکل گرفته بود؟
- خودم هم نمی دانم. بعضی ویژگی ها ذاتی است و اکتسابی نیست. ما چهار برادر بودیم. توی خانواده ها هم همیشه پسرها با هم کل کل و دعوا دارند. همیشه این حس در من وجود داشت که نباید بگذارم به من زور بگویند. شاید این میل مستقل بودن از همان زمان ها در من رشد کرده. من از زمانی که یادم هست همیشه مسئولیت پذیری داشتم. حتی من از همان سال اول دبستان بدون خجالت سر صف می ایستادم و بلند نماز می خواندم با این که خیلی ها در آن سن و سال خجالت می کشند. یادم هست نوجوان بودم و دندانم خراب شده بود، خودم تنها رفتم دندانپزشکی باشگاه بانک سپه. گفتند اجازه ندارند به زیر هجده ساله ها بدون حضور پدر یا مادر آمپول بی حسی بزنند. ما خانواده پر جمعیتی بودیم و پدر و مادرم هم درگیر کار و مسائل زندگی بودند و دوست نداشتم که وقت شان برای دندان درد من تلف شود. حتی بدون اطلاع آنها رفته بودم. اصرار کردم و بدون این که آمپول بزنند تحمل کردم تا کار روی دندانم انجام شود. این طوری بودم دیگر.
مخاطب صحبت های سپنتا نیکنام بودم و او چندین خاطره از آن دوران کودکی و نوجوانی اش تعریف کرد که همگی در راستای تایید روحیه مستقلش بود. حس کردم که او از خودش رضایت دارد؛ از راهی که رفته و از جایی که ایستاده راضی است. خواهر و دو برادرش چند سالی است که از ایران رفته اند و برادر دیگرش هم ساکن تهران است. او در یزد مانده با همسر پزشک و دختر و پسرش مانتره و اهورا. وقتی می پرسم که او چرا مثل خواهرها و برادرها از ایران نرفته؟ می گوید: «چرا باید بروم؟»
نظرتان این است که خانواده تان اشتباه کردند که از ایران رفتند؟
- نه! هر کسی با توجه به روحیات و در نظر گرفتن تمامی شرایط برای خودش تصمیم می گیرد. نمی توان قضاوت کرد.
واقعا شما هیچ وقت در معرض این تصمیم قرار نگرفتید که بروید یا بمانید؟
- من عرق خاصی به ماندن در ایران دارم. خوشبختانه همسرم هم چندان تمایلی برای رفتن از ایران ندارد. خواهر و برادرم چندین سال است که رفته اند و از ما هم می خواستند که برویم اما عقیده امروز من این است که تا جایی که بتوانم باید در ایران بمانم. شاید بعدا شرایطی برایم پیش بیاید که من هم ترجیح بدهم از ایران بروم اما فعلا قرارم این نیست. من خودم را فرزند ایران می دانم. اگر هر کدام از ادیان جایی را به عنوان مکان مقدس خودشان دارند، منِ زرتشتی جز ایران جایی را ندارم. راستش من توی زرتشتی ها یک مقداری هم اصول گرا هستم.
به همین دلیل هم رئیس انجمن زرتشتی های یزد هستید؟
- تعصبات مذهبی من است که باعث می شود مسائل انجمنی برایم مهم شود. زمانی که در دور قبل عضو شورای شهر شدم هنوز رئیس انجمن نبودم. یک سال بعد از این که در دوره قبل عضو شورای شهر شدم، رئیس انجمن زرتشتی ها شدم و همین مسئله خیلی ها را به بودن من در شورا هم حساس کرد.
ریاست انجمن زرتشتی ها به هر حال می توانست شما را به عنوان یک عضو شورای شهر آسیب پذیر کند. چرا ریاست انجمن را قبول کردید؟
- راستش من زمانی که چهار سال قبل و در دور قبل عضو شورای شهر شدم هنوز رئیس انجمن نبودم. با این حال از همان ابتدای ورودم به شورا با مخالفت ها روبرو شدم.
یعنی این مخالفت ها و مشکلات در دوره قبل حضورتان در شورای شهر هم بوده؟
- بله! همه این مراحل را قبلا هم رفتم. از رد صلاحیت قبل از انتخابات تا ممانعت از حضور در شورا.
نوجوانی سپنتا نیکنام با سودای نماینده مجلس شدن گذشته؛ این را همه کسانی که سپنتا را می شناسند می دانند که شورای شهر یزد برای بلندپروازی های او کوچک است. ابایی هم ندارد از این که بگوید: «از دوران دبیرستان فکر نماینده مجلس شدن در سرم بوده. من به خودم قول داده بودم اولین سالی که به سن قانونی برسم کاندیدای مجلس بشوم و حتی قبل از این که عمویم نماینده زرتشتیان در مجلس شود این فکر با من بود. دلم همیشه می خواست خودم اولین «نیکنام»ی باشم که نماینده مجلس می شود.» که نشد!
اما همان ایام بود که او رئیس شورای دانش آموزی دبیرستان شد: «اول یا دوم دبیرستان بودم که رئیس شورای دانش آموزی شدم. همزمان شده بود با دور دوم کاندیداتوری آقای خاتمی. در سالن شهید شیرودی برنامه گرفته بودند و آقای خاتمی سخنرانی داشت. من به عنوان نماینده زرتشتی ها برای خواندن متنی که از قبل آماده شده بود رفتم. اولین بار بود که این همه جمعیت را یک جا می دیدم. قلبم شدید می زد. به هر ترتیبی بود با حس و حال خاص خودم متن را خواندم و بدون این که پایین متن نوشته باشد «درود بر خاتمی»، خودم این جمله را هم اضافه کردم و جمعیت حاضر در سالن تا چند دقیقه این جمله را مدام تکرار می کردند. شور و حال خاصی ایجاد شد. بعد از آن محافظ های آقای خاتمی آمدند و گفتند ایشان می خواهد شما را ببیند. جلو رفتم و او هم من را بغل کرد و بوسید و از من سوال و پرسش کرد که اهل کجا هستم و وقتی فهمید یزدی هستم از خاطرات خوب خودش با زرتشتیان یزد تعریف کرد.»
شما که سودای نمایندگی مجلس داشتید چه شد که از شورای شهر سر در آوردید؟
- خیلی اتفاقی شد. یک روز توی دانشگاه یکی از اعضای شورای سوم را دیدم که جوان ترین عضو شورا بود. دیدم و یادم آمد که موعد ثبت نام انتخابات شوراهاست. با چند نفر مشورت کردم که بروم یا نه و خیلی اتفاقی تصمیم گرفتم ثبت نام کنم. با توجه به هدفی که برای آینده ام داشتم، کاندیدا شدن برای شوراها ریسک بزرگی بود چون اگر زمین می خوردم تبعات بدی برایم داشت.
و با این همه وسوسه کاندیداتوری آن قدر شدید بود که ریسکِ تصمیم تازه را پذیرفتید و کاندیدای شوراها شدید؟
- باید فعالیت های سیاسی - اجتماعی خودم را از یک جایی شروع می کردم و به رغم همه حواشی که حدس می زدم، در انتخابات شوراها ثبت نام کردم و در اولین گام رد صلاحیت شدم. علت را پرسیدم که گفتند عدم التزام. وقتی این را شنیدم انگار که همه آینده من روی سرم خراب شده بود. فکر می کردم سودای مجلس و همه چیز از بین رفته. سکوت نکردم و یک دفاعیه مفصل برای اعتراض نوشتم. یک بیماری گوارشی دارم که ارتباط مستقیمی با استرس دارد و همان روزها دامنگیرم شد و در بیمارستان بستری بودم که پدرم یک نامه محرمانه برایم آورد. دفاعیه کار خودش را کرده بود و تایید صلاحیت شده بودم. پزشکم من را از رفتن به شورا منع کرد و گفت استرس برای سلامتی ات خوب نیست اما من قدمی را که برداشته بودم باید کامل می کردم، پس در صحنه ماندم.
سپنتا نیک نام در صحنه انتخابات ماند؛ تک و تنها و بدون حضور در ائتلاف و گروهی. رأی هم آورد. شنیدن داستان آن حضور و تبلیغات انتخاباتی و رأی آوردنش هم شیرین است. به رغم این که تماس های زیاد گوشی تلفن همراهش، او را مدام از حس و حال و هیجان تعریف کردن ماجراهای چهار سال قبل بیرون می کشد: «تایید صلاحیت من در آخرین فرصت تبلیغات انجام شد. به فرمانداری رفتم تا لیست کاندیداها را ببینم و بدانم که آیا دوست و آشنایی می بینم تا با هم ائتلاف کنیم. در فرمانداری به من گفتند که نمی توانند لیست را به من بدهند و همه ائتلاف ها از مدت ها قبل انجام شده. با یکی از دوستان پدرم که دور قبل نماینده شورا بود جلسه گذاشتم و او هم گفت چقدر می خواهی خرج کنی. گفتم چهار، پنج می لیون تومان. گفت همه روی هشتاد، صد میلیون هزینه می کنند. بعد هم گفت حالا بد نیست شما فقط حضور داشته باشی تا خودت را محک بزنی.»
عموی شما که نماینده مجلس بود توصیه خاصی برای این انتخابات به شما نداشت؟ نگفت که نمان؟
- اتفاقا با عمویم صحبت کردم و او هم گفت کاری کن که خیلی آخر ۰نشوی و وسط تر بایستی. خلاصه همه مشورت ها من را ناامید کرد. برای گرفتن عکس تبلیغاتی هم دردسر داشتم. تازه از بیمارستان مرخص شده بودم، کورتن مصرف کرده بودم و صورت و چشم هایم ورم داشت. یکی از دوستان مطبوعاتی که می خواست به من کمک کند دوربین برداشت و گفت با عشق به دوربین نگاه کن تا عکس تبلیغاتی بگیریم. هر چی عکس می گرفت خوب از آب در نمی آمد. ناامید برگشتم خانه اما جمله دوست که گفته بود با عشق به دوربین نگاه کن توی سرم بود که رفتم سراغ آلبوم عکس های عروسی ام. دیدم یک عکس هست که نیم خیز شده ام و به نظر خودم با عشق توی دوربین نگاه می کنم! همان عکس را برش زدیم و برای تبلیغات استفاده کردیم.
تدارک و تبلیغ شما برای رأی آوردن همین بود؟
- همین بود اما در عین ناباوری در شب شمارش آرا مدام به من تلفن می شد که در صندوق فلان جا اولی و در صندوق بهمان جا دوم. اصلا باورم نمی شد. من که می خواستم خیلی پایین نباشم در نهایت نفر پنجم اعلام شدم. تازه بعد از آن مخالفت ها شروع شد تا توی شورای شهر نروم.
دلیل این مخالفت ها با رأی شما چه بود؟
- در جلسه ای به من گفتند که خیلی از مردم نمی دانستند تو زرتشتی هستی و به تو رأی دادند.
خانواده شما خانواده شناخته شده ای در میان زرتشتیان یزد هستند؟
- بله. هم به واسطه پدرم و هم به خاطر عمویم شناخته شده هستند.
پس این را که می گفتند خیلی از کسانی که رأی دادند نمی دانستند شما زرتشتی هستید رد می کنید؟
- بله! من آنجا دلیل هم آوردم اولا که در بسیاری از تبلیغات و تراکت ها صراحتا نوشته ام که من زرتشتی هستم و اتفاقا در آنجا از مردم یزد درخواست کرده بودم تا برای اثبات زندگی مسالمت آمیز و دوستانه مسلمانان و زرتشتیان به من رأی بدهند و همچنین گفتم من هیچ شعار تبلیغاتی نداشتم و فقط جمله «راه در جهان یکی است و آن هم راستی است» را روی پوستر تبلیغاتی ام نوشته بودم. این جمله معروف پیامبرمان آشوزرتشت است و معلوم است که استفاده کننده از آن یک فرد زرتشتی است. دلیل دوم هم اسم من است. اگر اسم من مثلا شهرام یا پیمان یا فرهاد یا این گونه اسامی بود شاید مشخص نبود که زرتشتی هستم اما سپنتا یک اسم کاملا زرتشتی است. تا جایی که می دانم، من اولین سپنتایی هستم که در یزد نام گذاری شده. خلاصه کنم جلسات مختلفی برگزار شد. پیشنهادهایی هم به من شد و من گفتم هیچ چیزی را قبول نمی کنم و هیچ حرفی هم ندارم. اما بعد از رفت و برگشت های مختلف و ایستادگی فرماندار و تلاش نمایندگان مجلس، با حکم آقای لاریجانی در مجلس، من عضو شورا ماندم.»
خوش شانسی من بود که پدر و مادر سپنتا نیکنام هم که دو سه سالی برای دیدار فرزندان خود خارج از ایران بودند، حالا برای به دنیا آمدن پسر سپنتا به ایران آمده اند و دیدم شان؛ در خانه اجدادی نیکنام ها ساکن بودند در محله خرمشاهِ یزد. با سپنتا نیکنام به خانه پدری اش رفتم. در را آقای نیکنام بزرگ به روی ما باز کرد؛ آرشام نیکنام، پدر سپنتا. اولین چیزی که در آن خانه قدیمی به چشمم آمد مطبخ بود با تنوری که هنوز هم وقتی پدر سپنتا دل و دماغ داشته باشد در آن نان می پزد.
وقتی بعد از گشت و گذار توی حیاط خانه، برگشتم و مقابل مادر سپنتا نشستم، پرسیدم از ته تغاری تان راضی هستید یا نه؟ مادر سپنتا جوابم را با حس مادرانه غلیظی داد که: «سپنتا گُله گُله گُله!» حس و حال قدمت نودساله خانه و خوش رویی میزبانان من را هم همسفر روایت گذشته زندگی آنها کرد. از کودکی های سپنتا پرسیدم که مادرش گفت: «این بچه، اگر اغراق نکنم از زمانی که مهد کودک رفت، دیگر نفهمیدیم چطور بزرگ شد. همیشه درس هایش را با نمره خوب گذراند و روی پای خودش بود. همه کارهایش را خودش انجام می داد. درست است که ما هم زحمات خاص خودمان را داشتیم اما سپنتا از همان اول بچه کم دردسری بود.»
چه وجهی از رفتار کودکی سپنتا امروز بیشتر توی ذهن شما مانده است؟
- زندگی بچه ها همه اش خاطره است. یادم هست که همیشه می گفت من علی دایی هستم. فوتبال بازی کردنش همیشه خوب بود. لباس هایش را هم همیشه شماره ۱۰ می گرفت که شماره علی دایی بود. یک جور شیطنت مخصوص خودش هم داشت. این را بگویم که از حق خودش هم همیشه دفاع می کرد.
این اعتماد به نفس بالا و روحیه بلندپروازی در سپنتا از چه زمانی شکل گرفت؟
- نمی دانم. شاید از همان کودکی. سپنتا واقعا به خودش متکی است. تا حالا هم به هر چی خواسته رسیده. ما هم همیشه حامی اش بودیم. مثل همین دو دوره کاندیداتوری اش برای شورای شهر که تا قبل از آمدن می گفتیم ثبت نام نکن و نرو شورا. اما از زمانی که آمد دیگر پشتش را خالی نکردیم.
پدر سپنتا با گفتن این جمله که «خیلی از سپنتا راضی هستیم اما گاهی هم از دستش حرص می خوریم.» آمد توی بحث ما. مادرش هم جمله معترضانه پدر را تکمیل کرد و گفت: «تمام نگرانی ما وضعیت سپنتاست.»
از پدرش پرسیدم:
با کاندیدا شدنش برای شورا مخالفت نکردید؟ نظری نداشتید؟
- دور قبلی خیلی گفتیم که ثبت نام نکن. این دور هم همین طور که گوش نکرد و گفت شرکت می کنم. هر دو بار خیلی مخالف بودیم اما او تصمیم که بگیرد، از تصمیمش بیرون نمی آید. الان هم علاقه ای که به وطن و جامعه و ملت دارد نمی گذارد کنار بکشد.
پدر سپنتا چای آورد و مادرش قطاب مخصوص یزد تعارف کرد و گفت: «سپنتا که امروز این همه یزد و مردمش را دوست دارد همان بچه ای است که وقتی مدرسه می رفت اصلا یزد را دوست نداشت. زمان انتخاب رشته دانشگاه من اصرار کردم که توی دانشگاه یک رشته در شهر یزد هم انتخاب کند که همان را هم قبول شد و آمد یزد.»
آمد یزد؟ مگر شما ساکن یزد نبودید؟
- سپنتا تا کلاس چهارم دبستان را در یزد خواند؛ در مدرسه ویژه زرتشتیان. پدر سپنتا در بانک سپه کار می کرد و منتقل شد به تهران و همه خانواده رفتیم تهران. خودم هم معلم دبستان بودم که کارم به تهران منتقل شد. سپنتا کلاس پنجم و دوره راهنمایی و دبیرستان را در تهران بود.
از سپنتا نیکنام که از لحظه ورود به خانه اجدادی، من و پدر و مادرش را تنها گذاشته بود و توی حیاط با تلفن صحبت می کرد، خواستم بیاید تا از روزهای نوجوانی اش در تهران بیشتر حرف بزنیم؛ از روزهایی که به قول مادرش اصلا یزد را دوست نداشت. آمد و با خنده گفت: «مامان یادش هست که وقتی برای سفر به یزد می آمدیم و قرار بود یک هفته بمانیم من بلیتم را جلو می انداختم و زودتر از همه خانواده و تنها به تهران بر می گشتم.»
چرا یزد را دوست نداشتی؟
- یزدِ پانزده، بیست سال پیش را دوست نداشتم. چون جذابیت های تهران برای من که نوجوان بودم خیلی بیشتر بود. یزد در نوجوانی من جوّ زنده ای نداشت. شهر ساعت هشت و نه شب تعطیل و خلوت بود. یزد شهر کوچک و خویشاوندی بود. اصلا یک شهرستان واقعی بود. خب طبیعتا تهران از هر نظر برایم جذاب تر بود. اما الان اگر بپرسید می گویم تهران را برای زندگی دوست ندارم و دوست دارم در یزد زندگی کنم. یزد را دوست دارم. آن روزها از روی شور جوانی بود که حتی ترافیک تهران را هم دوست داشتم. اوایل که از تهران به یزد آمده بودم، یک موتور براوو داشتم و بعد از دانشگاه می رفتم خیابان های شلوغ یزد می ایستادم تا حس شلوغی تهران در من زنده بماند.
با زندگی در تهران به چه شناختی از خودت رسیدی؟ تهران چه چیزی بیشتر از یزد به شما می بخشید؟
- من از وقتی چشم باز کرده بودم همه دور و بری هایم زرتشتی بودند. تا چهارم دبستان مدرسه زرتشتی می رفتم. یکباره از پنجم دبستان در تهران مدرسه رفتم، وارد جوّی متفاوت شدم که همه همکلاسی هایم مسلمان بودند و من یک نفر زرتشت. کلمه زرتشتی برای بچه های مدرسه ما عجیب و غریب بود. اولین بار از همان زمان بود که برای من بحث دین مسئله شد و به آن فکر کردم. همکلاسی هایم به من که زرتشتی بودم جور عجیبی نگاه می کردند. کلاس پنجم دبستان را در دبستان استقلال و اول و دوم راهنمایی را به مدرسه باهنر در فلکه سوم تهران پارس می رفتم. یک معلم پرورشی داشتیم که مدام با من بحث مذهبی می کرد. من حرف هایی که معلم پرورشی به من می گفت، شب ها در خانه به پدر و مادرم می گفتم و آنها هم جواب این حرف ها را به من می گفتند و روز بعد به معلمم می گفتم. این رفت و برگشت ادامه پیدا کرد و اذیت می شدم. آن زمان یک تلفن سکه ای در مدرسه بود. مادرم به من چند سکه داد و گفت هر زمان معلم پرورشی صدایت کرد تو هم به من زنگ بزن. همین طور هم شد و من به مادرم زنگ زدم. ظهر که شد برای اولین بار دیدم که مادرم با ماشین جلوی مدرسه ایستاده. به من گفت برو با معلم ها و دوستانت خداحافظی کن چون پرونده ات را از اینجا گرفتم و اسمت را در مدرسه زرتشتی ها نوشتم. مصیبت من شروع شد چون هر روز باید پنج و نیم صبح بیدار می شدم تا از تهران پارس به جمهوری برسم که مدرسه تازه ام آنجا بود؛ مدرسه راهنمایی رستم آبادیان، روبروی دبیرستان فیروز بهرام و در کنار آتشکده زرتشتیان.
مادر سپنتا نگاهش کرد و گفت: «همیشه مرتب و اتوکشیده بود. وسواسی که روی مرتب لباس پوشیدن و شیک پوشی داشت زیاد بود و وقتی می خواستیم برایش لباس بخریم، من و پدرش را حسابی توی بازار می چرخاند تا مطابق سلیقه اش لباس پیدا کند.»
سپنتا نیکنام که در ایام نوجوانی شهر یزد را دوست نداشت، اولین عضو خانواده نیکنام بود که از تهران به یزد برگشت؛ این بار به اجبار و برای درس خواندن در رشته رادیولوژی: «درسم نسبتا خوب بود و امیدوارم بودم رتبه های بالایی در کنکور بیاورم. اما کنکورم را خراب کردم و رتبه هفت هزار شدم. دوست داشتم پزشک شوم اما با رتبه ای که آورده بودم امکانش نبود.»
یزدی شدن دوباره سپنتا نیکنام به درخواست مادرش بود: «روزی که داشتم برای دانشگاه انتخاب رشته می کردم، مادرم مدام به من می گفت یک رشته در یزد هم انتخاب کن و من هم گوش نمی کردم. دورترین شهرها را انتخاب می کردم و یزد را نه. در نهایت به اصرار مادرم رادیولوژی یزد را انتخاب کردم و همان یکی را هم قبول شدم.»
اما قرار نبود ته تغاریِ پدر و مادر در یزد تنها بماند. سپنتا می گوید: «پدرم ماموریت پیدا کرد اولین شعبه بانک خصوصی در یزد را که بانک پارسیان بود راه اندازی کند و همزمان با شروع دانشگاه من به یزد آمد.»
در دانشگاه رادیولوژی خواندید اما چرا رادیولوژیست نشدید؟
- رادیولوژی خواندم اما نتوانستم با این رشته ارتباط نزدیک برقرار نم. به همین دلیل دوره طرح را نرفتم و مدرکش را نگرفتم و مجدد کنکور دادم و اقتصاد خواندم.
آینده شغلی تان را بر اساس این رشته جدید تعریف کردید یا از اقتصاد هم استفاده نکردید؟
- پدرم رئیس بانک پارسیان در یزد بود و من وقت های بیکاری کنار پدرم می نشستم و فرصت های سرمایه گذاری را رصد می کردم. ابتدا به اتفاق چند نفر از شرکت تجارت الکترونیک پارسیان نمایندگی گرفتیم و تجارت الکترونیک را به معنای واقعی در یزد پایه گذاری کردیم. کم کم با مسئولین بیمه پارسان که از تهران می آمدند و به فکر راه اندازی نمایندگی بیمه در یزد بودند آشنا شدم و اولین نمایندگی بیمه پارسیان را در یزد گرفتم. بعضی سال ها هم جزو نمایندگان برتر کشوری می شدم و درآمدم هم از بیمه خوب بود.
می خواهم بدانم که همسر شما مشکلی با عضویت تان در شورای شهر و این حواشی پیش آمده ندارد؟
- خانم من هم با عضویت من در شورا مخالف است و هم با کارهای انجمنی من. حق هم دارد چون همیشه از وقت خانواده و تفریحات خانوادگی ام زدم و برای شورا و انجمن کار کردم. مهم ترین پشتیوانه من در پیشرفت شخصی و پیشبرد امور، صبر و تحمل همسرم است اما کار مردمی را که نمی شود لنگ گذاشت. خانم من هم پزشک متخصص طب اورژانس است و کشیک های سختی دارد. بچه های کوچک داریم که نیاز دارند کنارشان باشیم. خیلی از روابط با دوستان قبلی من و همسرم به واسطه عضویت من در شورا کم شده یا اصلا قطع شده است. مناسبات اجتماعی من تغییر کرده و پذیرفتن همه اینها و کنار آمدن با این برای همسرم راحت نبوده و نیست.
اما انگار مخالفت های شان هیچ تاثیری روی شما نگذاشته و نمی گذارد؟
- یقینا بی تاثیر نیست! اما من این راه را شروع کرده ام و باید تا انتها بروم. روحیه ام هم طوری است که اگر یک شب خانمم کشیک باشد من هم برای خودم ماموریت تعریف می کنم و مثلا سرزده به ایستگاه های آتش نشانی می روم و حریق دروغی اعلام می کنم تا عملکرد ایستگاه ها را بسنجم.
سپنتا نیکنام معلم مذهبی دانش آموزان دبیرستان زرتشتی مارکار است. یک روز در هفته هم کلاس درسش دایر است. اجازه خواستم و اجازه داد و من هم همراهش به مدرسه مارکار رفتم. چند دقیقه ای تا شروع کلاس مانده بود که او موزه مارکار را نشانم داد. ساعت سه بعدازظهر دانش آموزان و موبدان توی حیاط مدرسه همه با هم نماز خواندند و بعد، سپنتا نیکنام دانش آموزانش را به صف کرد برای بردن به دخمه؛ گورستان قدیمی زرتشتیان در شهر یزد.
درس آن روز آیین تدفین مردگان در دین زرتشتی بود. برای من هم فال بود و هم تماشا. برای بچه ها هم همین بود. از هر کدام که پرسیدم معلم شان را دوست داشتن و از بودن در کلاس درسش راضی. می گفتند آقای نیکنام سختگیر نیست و اصلا نمره برایش مهم نیست. کلاس تا غروب آفتاب طول کشید و حضور من دلیل فارسی حرف زدن معلم و دانش آموزانش در تمام آن چند ساعت بود. کلاسی که آخرش با عکس یادگاری سپنتا نیکنام و دانش آموزانش بالای دخمه تمام شد. توی سرازیریِ برگشت از دخمه از سپنتا پرسیدم:
اگر به هر دلیلی ماجرا ختم به خیر نشد و از حضور در شورای شهر بازماندید باز هم سودای کودکی تان که همان نماینده مجلس شدن است در شما باقی می ماند؟
- اتفاقا قوی تر می شود. اگر من از شورا باز بمانم، اتفاق مجلس جایی است که می توانم در سطح بالاتری برای حل این مشکلی که در شورا پیش آمد، اقدام کنم. وقتی من از جایی ضربه می خورم، راه حل کنار کشیدن و نشستن نیست. باید بروم و از سطح بالاتر این مشکل را حل کنم.
پس برای شما هیچ چیز تمام نشده؟
- برای من بازی تازه شروع شده. شروعی قوی تر از این تا به حال دیده بودید؟ اتفاقی که برای من افتاد مثل بالا رفتن از نردبان در بازی مار و پله است.
این اتفاق شاید با توجه به روحیه شما حتی یک جور سکوی پرش برای خودتان باشد ولی به اطرافیان شما بار روانی زیادی وارد می کند. با این حس چگونه کنار می آیید؟
- شرایط امروز من با آن ایدئالی که در ذهن داشتم فرق می کند. یک نماینده مجلس هیچ وقت چالش هایی را که امروز من دارم ندارم. شاید شما اسم نماینده مجلس شهرهای مختلف ایران مثل بوشهر و کاشان و ... را ندانید. اما فعلا در این مقطع از زمان خیلی ها من را می شناسند. من خودم این وضعیت را دوست نداشتم و خواسته من این نبود. هر فردی از شهرت خوشش می آید اما این شهرت دردسر دارد. این شهرت برای من محدودیت بیشتر آورده و به قول شما در خانواده استرس ایجاد کرده است. اما انتخاب من نبود. حالا که در آن قرار گرفتم ناگزیرم بر اساس رسالت اجتماعی که برایم پیش آمده کارم را پیش ببرم و نمی توانم کوتاه بیایم.
واکنش مردمی که به شما رأی دادند چیست، وقتی شما را در کوچه و خیابان می بینند؟
- مردم پیش دیگران دادخواهی می کنند و به من که می رسند ابراز ناراحتی و تاسف و شرمندگی می کنند. توی هواپیما هم که سوار می شوم یکباره از راه دور یک نفر داد می زند و از من می پرسد که پرونده شما چی شد...
در سفری که اخیرا به تهران داشتید چه کسانی را دیدید؟
- کدام سفر؟ من زیاد به تهران می آیم.
با رئیس دفتر رئیس جمهور دیدار داشتید و دیگر نمی دانم چه کسانی...
- با هیچ کسی دیدار نداشتم. موضع من را هم همه می دانند. من یک کم مغرورم و از کسی چیزی نمی خواهم.
خودت فکر می کنی دلیل واقعی این ماجرا چیست؟ چرا سپنتا نیکنام نباید در شورای شهر یزد باشد؟
- من اولین تجربه حضور یک اقلیت مذهبی در شورای یک مرکز استان پس از انقلاب بودم. بیست و هفت ساله بودم، خیلی سخت بود تا کار شروع شد. بعضی جاها صحبت از این بود که دیگر اعضا در جلسات شورا شرکت نکنند تا شورا را منحل کنند. خیلی از اعضای دوره چهارم مقابله و ایستادگی کردند و کار و تلاش شروع شد. مسائلی هم اتفاق می افتاد که من هیچ نقشی در آن نداشتم اما این گونه برداشت می شد که من انجام داده ام. مثلا سال اول کار، شورا برای مسافران نوروز نقشه چاپ کرده بود. روی نقشه به جای امام شهر خورده بود آریاشهر و به جای آزاد شهر خورده بود آرمان شهر که اسم های قدیم این منطقه هاست. گفتند که این کار را نیکنام کرده و انرژی من مدتی صرف این شد که اثبات کنم در این قضیه هیچ نقشی نداشتم. خلاصه این که در طول کار در شورا همیشه حواشی برای من زیاد بود.
تجربه ای که از حضور در شورای قبلی داری، کار در شورای فعلی را برایت راحت تر می کند؟
- دقیقا! من بعد از دو سال که از شورا گذشت فهمیدم که خیلی وقت ها که موضوعات فرهنگی - مذهبی در شورا مطرح می شد بهتر بود سکوت می کردم و نظری نمی دادم. چون وقتی رأی گیری می شد اگر یک رأی منفی وجود داشت برخی فکر می کردند آن یک رأی منفی را من دادم و نگاه ها روی من تیز می شد. دو سال آخر شورا، تا می دیدم لایحه ای رنگ و بوی مذهبی دارد، به بهانه ای از جلسه خارج می شدم تا حساسیت ها کمتر شود. در همان مدت به دیدار برخی روحانیون بزرگ یزد هم رفتم و موضعم را مشخص کردم.
با سپنتا نیکنام از دیروز و امروز حرف زده بودم و نمی شد که مخاطب حرف های همسرش پریناز نباشم؛ یک خانم پزشک خوش اخلاق و پر انرژی. با او به گذشته نزدیک رفتم و از آشنایی اش با سپنتا پرسیدم. پریناز برایم گفت که «ما همسایه بودیم. او توی جامعه زرتشتی ها فعال بود. من دانشجوی پزشکی بودم و توی برنامه های انجمن هم شرکت می کردم. یک بار برنامه ای ترتیب داده بودند برای پاکسازی پیر سبز که من آنجا با سپنتا آشنا شدم. بعدا به من گفت که آن برنامه را فقط برای آشنایی بیشتر با تو برگزار کرده بودم!»
بعد از آن آشنایی اولیه، سپنتا را چطور شناختید؟
- ما خیلی زود ازدواج کردیم. سپنتا بیست و دو ساله بود و در این سال ها هر دو نفرمان سعی کردیم به ایدئال های هم برسیم. وقتی سپنتا از تجربه ها و خاطرات کودکی و نوجوانی اش برایم تعریف می کند فکر می کنم باید بچه های خودمان را شبیه او بار بیاوریم؛ یعنی تربیت بچه ها جوری باشد که مدل سپنتا بزرگ شوند تا بتوانند روی پای خودشان بایستند و مسئولیت پذیرتر باشند.
سپنتای امروز هم همان سپنتایی است که شما در آغاز شناختید؟
- همان است که بود. موقعیت اجتماعی اش خیلی تغییر کرده ولی از همان اول آشنایی همیشه به من می گفت که هدفش نمایندگی مجلس است. آن زمان نمی دانستم چقدر داشتن چنین مسئولیت هایی سخت است. این را هم بگویم که بودن سپنتا در شورا و انجمن زرتشتی ها برای من افتخار است ولی خب سختی های خودش را هم دارد. سپنتا روحیه مسئولیت پذیری بالایی دارد و حتی بیشتر از زمانی که نیاز است برای کاری که بر عهده می گیرد وقت می گذارد. خیلی اوقات هم از وقت خانواده می گذارد و این شاید ناراحتی هایی هم ایجاد کند اما خوشبختانه همیشه همراه هم و با حمایت هم با آنها کنار آمدیم.
در دور قبل مشکلی با کاندیدا شدن آقای نیکنام برای شوراها نداشتید یا مخالف بودید و او به حرف شما گوش نکرد؟
- در دور اول مخالفتی با کاندیدا شدن سپنتا برای شورا نداشتم. هنوز بچه هم نداشتیم. خودم هم دوران طرحم را می گذراندم و کشیک های طولانی داشتم. برای همین متوجه نبودیم که از وقت با هم بودن مان چقدر دارد گرفته می شود اما بچه که آمد سختی ها هم شروع شد. پارک که می رفتیم تا مانتره کمی بچرخد و بازی کند تمام حواسِ سپنتا به اطراف و کوچه و خیابان بود. یکباره مشکلی می دید و مثلا با معاون ترافیک و یا معاون پارک ها و مسئولین مربوطه در شهر تلفنی حرف می زد و اصلا حواسش به ما نبود. اما واقعا هم در طول این چهار سال گذشته وضعیت پارک های شهر یزد بهتر شد. وسایل بازی کودکان دو برابر شد و خیلی جاها هم نوسازی شد اما خب سپنتا حواسش بیشتر به شهر بود و حالا در این یک ماه گذشته که شورا نمی رود، وقتی با هم بیرون می رویم حواسش به من و بچه هاست و چقدر لذت بخش است.
فکر می کنید به دلیل وقت کم سپنتا توی این چند سال گذشته شما در زندگی از خودگذشتگی داشتید؟
- هر دو نفرمان توی زندگی از خودگذشتگی داشتیم. من پزشک اورژانس هستم و سپنتا همیشه با کشیک ها و شیفت های من کنار آمده و من هم با جلسات و وقتی که او در شورا و انجمن می گذارد کنار آمدم.
شنیده بودم که خانواده نیکنام در میان زرتشتی های یزد معروف اند به سخنوری؛ و این طور که من برداشت کردم معروف اند به حرف زدن بدون لکنت و ملاحظه. سپنتا که این طور بود: کم حرف می زد اما اعتماد به نفسِ پشت حرف زدنش قطعیت خاصی به حرفش می داد. وسط این همه قیل و قال و حاشیه هم داشت خودش را برای آزمون دکتری مدیریت دولتی آماده می کرد تا درسش را ادامه دهد؛ انگار نه انگار که خیلی ها نگاه شان به سرنوشت اوست. سپنتا نیکنام می خواهد سرنوشتش را خودش بسازد. وقتی بعد از کلاس درس به او گفتم آقای نیکنام خسته نباشید، اعتراض کرد و گفت: «وقتی می شود جمله مثبتی به زیبایی «دلخوش باشید» و یا «شاد باشید» بگویی، چرا جمله منفی می گویی و از خستگی حرف می زنی.» حق با سپنتا نیکنام است!
نظر کاربران
درود برشما قرزند خلف کشورم,,,که مملکت رو ترک نمیکنین,,,
از سپنتا ایرانی تر وجود ندارد ...
ایرانی ایرانی را با هر مرام و مسلک دوست دارد
درود به شرفت بزرگ مرد
خداراشکر که مشکلشون حل شده وبه مسیولیت خودشون میرسن موفق باشن
متاسفم برای اون معلم پرورشی
خداراشکر که مشکلشان حل شد اگر به شورا راه نمییافت واقعا حق کشی بود ایرانی ایرانییه مسلمان زرتشتی ویا ادیان دیگر هیچ فرقی باهم ندارن .اصل ماایرانیها زرتشتی بوده .آرزوی موفقیت.
درود بر تو فرزند وطنم ایران
شما يك ايراني هستيد. مليت مهمه نه مذهب.
اتفاقا از اصیلترین نژاد ایرانی هستی
ماه نامه اندیشه وخانم شبانی دستتان درد نکنه عالی بود ممنون
سپنتا برای ما همیشه عزیز هستی حتی اگه نامردان سد راهت باشند ..یزد
حمایت از سپنتا حمایت از ایران است
درود بر سپنتا درود بر سپنتا
بادرود خیلی براتون دعاکردم کارتون درست بشه ایرانی باغیرت