خودکشی پس از قتل عاشق سمج
آخرین روزهای پرکار اسفندماه که باید بیشتر پروندهها تعیین تکلیف میشدند و سر و سامانی به آنها میدادم، پرونده دیگری به دایره فقدانی ارجاع شد که دختر ۲۸ سالهای به نام «لیلی» از ظهر روز گذشته از خانه خارج شده و دیگر به خانه برنگشتهاست.
پدر این دختر که بازنشسته یکی از ارگانهای دولتی بود، با نایلون مدارک و شناسانامه دخترش روبهرویم نشسته بود و آنقدر در فکر فرو رفته بود که وقتی چندبار صدایش کردم تازه متوجه شد که با او کار دارم.
از او درباره ماجرا پرسیدم. گفت که دخترش تحصیلکرده حسابداری است و تا چندماه پیش در شرکت خصوصی کار میکرده، ولی با توجه به اختلاف با مدیر حسابداری از آنجا استعفا داده و چند روزی به دنبال کار جدید است.
نمیدانم چرا حسی به من میگفت که این مرد چیزی را پنهان میکند و نمیخواهد اصل ماجرا را برایم تعریف کند. بعد از اینکه اظهاراتش را ثبت کردم و تلفن دخترش را گرفتم، تحقیقات را از همان روز آغاز کردم و روز بعد شماره را استعلام گرفتم تا ریز مکالمه و پیامکهایش بهدست بیاید.
بعد از اینکه در کمترین زمان فهرست تماس و پیامکهای این دختر به دستم رسید، متوجه شدم او چند روز پیش از ناپدید شدن با شمارهای که متعلق به مرد جوانی به نام «محمدرضا» است، تماس گرفته و آخرین تماسش هم با همین جوان بودهاست.
با شماره جوان تماس گرفتم ولی جواب تماسهایم را نداد. به پدر دختر زنگ زدم و از او خواستم تا خودش را سریعتر به ادارهمان برساند. پیش از رسیدن او به فرضیههای دیگری هم فکر کردم؛ براي مثال، شاید پای رییس حسابداری شرکتی که لیلی در آن کار میکرده در میان باشد.
وقتی پدر دختر جوان به اداره آمد از او درباره محمدرضا پرسیدم. با سوالم جا خورد و طوری حرف زد که از چیزی خبر ندارد ولی وقتی گفتم که پرینت مکالمات دخترش را گرفتهام و او با این مرد چند مدتی است تماس داشته است، مجبور به بیان حقیقت شد و گفت که دخترش از سالها پیش با این جوان رابطه دوستی داشته و از سه سال پیش که این جوان به دلیل نامعلومی غیبش زده دخترش بیخیال او نشدهاست و سالها دنبالش بوده و مثل اینکه چند ماه پیش او را پیدا کردهاست.
با اظهارات پدر لیلی و با استعلام از مالک خط، بهنشانی بهدست آمده رفتم ولی کسی در را باز نکرد. با هماهنگی با بازپرس پرونده از دیوار بالا رفتم و پریدم توی حیاط و داخل خانه شدم. در پذیرایی مرد جوانی که از روی عکس مشخص شد محمدرضاست، بیهوش روی زمین افتادهبود. چند ورقه خالی قرص ترامادول هم کنارش افتادهبود که نشان میداد خودکشی کرده است. کمی آنطرفتر کاغذی را پیدا کردم که او برای همسرش به نام «سایه» دردودلهایش را نوشته و از او خداحافظی کردهبود. او در بخشی از این نامه درباره علت خودکشی گفتهبود که از دست دختری به نام لیلی دست به این کار زدهاست.
سریع به اورژانس زنگ زدم و محمدرضا را به بیمارستان لقمان حکیم رساندیم. او را به بخش مسمومیتهای دارویی بردند و بعد از شستوشوی معدهاش به بخش مراقبتهای ویژه انتقالش دادند. باتوجه به محتویات نامه، فرضیه قتل از سوی محمدرضا قوت گرفت. او در نامهاش نوشتهبود لیلی را به قتل رسانده و فقط نوشتهبود برای رها شدن از دست او خودکشی کردهاست.
برای رازگشایی از این پرونده هر روز به بخش مراقبتهای ویژه زنگ میزدم تا ببینم محمدرضا به هوش آمده است یا نه و عصرها هم بیمارستان میرفتم و ساعتی کنار تخت مینشستم تا شاید به هوش بیاید و گرهای از این پرونده بگشاید.
در طول دو، سه روزی که او در کما بود تحقیق و تجسسهای میدانی را ادامه دادم ولی هیچ سرنخی بهدست نیامد و انگار همه سرنخها در دست محمدرضایی بود که با مرگش راز این جنایت سربهمهر میماند چراکه پزشکان امیدی به زنده ماندنش نداشتند.
روز سوم از بیمارستان خبر دادند که محمدرضا به هوش آمده است، سریع خودم را به بخش مراقبتهای ویژه رساندم. او در حالت خواب و بیداری بود و نمیتوانست حرف بزند و کسی را نمیشناخت؛ حتی همسرش را. چارهای نداشتم تا صبح روز بعد صبر کنم.
شب در اداره شیفت بودم و تا صبح به این پرونده فکر میکردم و فرضیههای دیگری به ذهنم خطور کرد. با خودم گفتم نکند محمدرضا قاتل نباشد و این چند روز زمان را از دست دادهام. در همین کشوقوسهای درونی بودم که صبح شدم و منتظر تماس از طرف بیمارستان بودم.
ساعت ۹ صبح با من تماس گرفتند و همراه با یکی از خبرنگاران حوزه حوادث که از ابتدای تشکیل این پرونده جزییات و روند قانونی آن را در روزنامه منتشر میکرد، به بیمارستان رفتیم. دکتر به ما گفت به دلیل اینکه آثار قرصهایی که محمدرضا با خوردن آنها خودکشی کردهاست به این زودیها از بین نمیرود، بیمار را زیاد سوال پیچ نکنیم.
وقتی وارد بخش شدیم محمدرضا به ما نگاه نمیکرد، نگاهش را به سقف دوخته بود. خودم را معرفی کردم و پیش از اینکه سرنوشت لیلی را از او بپرسم، خواستم تا ماجرای خودکشیاش را تعریف کند. با لکنت حرف میزد، مشخص بود که تاثیر قرصهاست.
او گفت که چند سال پیش با دختری به نام لیلا آشنا شدهبود، پس از چندماه، بهدليل اخلاق بد او رابطه دوستیشان را بهم زد ولی آن دختر دست بردار نبود و هر روز به مقابل خانهشان میآمد و وقتی جواب منفی از محمدرضا یا خانوادهاش میشنید، شروع به ناسزاگویی میکرد.محمدرضا گفت بهخاطر آبروریزیهایی که لیلی در محلهشان کرده بود خانوادهشان مجبور شدند که به محله دیگری نقل مکان کنند تا از دست مزاحمتهای این دختر راحت شوند.
پس از یکسال بیخبری از این دختر، محمدرضا ازدواج میکند و پس از دو سال همسرش باردار میشود ولی این پایان ماجرا نبود چرا که لیلی دست بردار نبوده و خانه پدری محمدرضا را پیدا میکند و مزاحمتها دوباره آغاز میشود و حتی این مزاحمت و ناسزاگوییها به مقابل محل کار خواهران محمدرضا هم میکشد.
محمدرضا گفت که از ترس لیلی وسط هفته و ساعت ۱۲ شب به خانه پدر و مادرش سر میزد مبادا اینکه لیلی کشیک آنها را بدهد و مقابل زنش آبروریزی کند.
این جوان گفت و گفت و گفت تا به جایی رسید که بغض امانش نداد و زیر گریه زد. هنگامی که کمی آرامتر شد پرده از راز جنایت برداشت؛ لحظهای که من و خبرنگاری که همراهم بود انتظارش را میکشیدیم.
او گفت که برای پایان دادن به این ماجرا به لیلی زنگ زده و قرار ملاقات گذاشتهاند. روز حادثه لیلی سوار ماشین شده و کلی درباره این ماجرا صحبت کردهاند. مرد جوان به گفته خودش از لیلی خواسته که بیخیال او و زندگیش شود و حاضر شده برای اتمام این قضیه پول هم بپردازد ولی دختر انتقامجو دست بردار نبوده و او را تهدید کرده که اگر با او ازدواج نکند آبروریزیها را ادامه میدهد. او حتی حاضر شده به عنوان همسر دوم محمدرضا درآید ولی مشاجره بین آنها بالا میکشد و درنهایت محمدرضا وقتی میبیند نمیتواند حریف او شود، از عصبانیت سر لیلی را چند بار به ستون ماشین میکوبد و در عین ناباوری متوجه میشود لیلی نفس نمیکشد.او برای سرپوش گذاشتن به این جنایت، پیکر بیجان لیلی را به اطراف کرج میبرد و همانجا داخل چاهی میاندازد و به خانه برمیگردد و با گذشت دو روز که عذاب وجدان دست از سرش برنمیدارد تصمیم به خودکشی میگیرد و در نهایت دست به این کار میزند.با اعتراف هولناک این جوان ماجرا را به فرمانده پایگاه چهارم پلیس آگاهی تهران گزارش کردم و به اتفاق تیمی از اداره قتل برای یافتن جسد به نشانی که محمدرضا گفتهبود، رفتیم و پس از چند ساعت گشتن موفق به کشف جسد لیلی شدیم.
این پرونده یکی از فنیترین پروندههایی بود که موفق به کشف آن شدم و از طرفی تلخترین پروندهای که دلم برای قاتل و مقتول سوخت. پیش خودم گفتم چرا چنین روابطی به اینجا برسد که با پایان زندگی طرفی، این رابطه خاتمه یابد!
رازگشایی از این پرونده، درست سه روز بعد از عید نوروز نتیجه داد؛ پروندهای که حاضر شدم خانواده را به شهرستان بفرستم و بمانم تا آن را به سرانجام برسانم.
نظر کاربران
ولی من اصلا دلم برای مقتول نمیسوزه برعکس این قاتل دیوانگی کرده و زندگی خودش و خانواده اش رو نابود کرده خب همون اوایل از دست این خانم و مزاحمت هاش شکایت میکرد
وقتی قبل از ازدواج رابطه ای شکل میگیره مسلما برای شناخت بیشتره خب نمیشه که با زور و اجبار زندگی ناخواسته ای رو شروع کرد این جور کار ها و اعمال نشان دهنده یه شخصیت بیمار هست هیچ وقت نمیشه ادم به زور کسی رو مال خودش بکنه و اگر اصرار براین کار کرد یعنی از نظر روانی بیمار هست و باید معالجه بشه
من به عنوان یک خانم هیچ وقت نمیتونم بپذیرم که به زور برم با مردی که هیچ علاقه ای به من نداره زندگی کنم ، یه خورده عذت نفس بعضی جاها خیلی خوبه و در واقع لازمه
پاسخ ها
احتمالا روابط خارج از عرف (که الان عرف هست) داشته اند که محمدرضا تا این حد تحت فشار بوده و هیچکوم شگایت هم نمیتوانستند بکنند.
اخه دختر هم باید اینقدر سیریش و بی شخصیت باشه.همچین دخترهایی همون بهتر که بمیرن.کسی که خودش برای خودش ارزش قائل نشه چرا دیگران باید برای او ارزش قائل بشن.
مرد بیچاره با این کارش زندگی خودش و همسرش رو نابود کرده
یه جوانی از فامیل خواستگار من بود که من علاقه ای بهش نداشتم وجواب رد دادم ولی اون دست بردار نبود و کم کم در حدی شد که خودش اومد رو در رو با خودم صحبت و ابراز علاقه کرد و منم جواب منفی دادم این وضعیت ادامه پیدا کرد و دیگه صحبت هاش دقیقا شده بود التماس و اشک ریختن و این که اگه قبول نکنم خودش رو میکشه این حرفها در حدی روی من اثر بد گذاشته بود که دیگه ازش نفرت داشتم در حالی که شاید اگر کمی غرور داشت و برای خودش ارزش قائل میشد نظر من تا این حد در موردش بد نمیشد
با التماس یا زور و اجبار و تهدید هیچ وقت نمیشه دل کسی رو بدست آورد فکر می کنم در مورد همه همین طور باشه هر چی اصرار بیشتر بشع انکار هم بیشتر خواهد شد و تاثیری دقیقا عکس داره
دوستان من ۶ سال است عاشقم یعنی عشق پاک ودوطرفه اما بنا بدلایلی نمی توانیم ازدواج کنیم برام دعا کنید که به عشقم برسم
پاسخ ها
عاشق. حالتتتتتتتتت خشاااا
بیچاره دختر و پدرش. حتما اون پسر نفهم باعث ابروریزیش شده بوده. وگرنه این همه اصرار از دختر بعیده اون هم تقبل زن دوم
ای کلکا
من این خبرو چندین سال پیش خونده بودم
خبر کم اوردین
خخخخ
شاید پسره با وعده ازدواج از خانومه سواستفاده کرده بعدشم که کارشو کرده میخواسته فلنگو ببنده که نشده...،دختره نباید اعتماد میکرد.
متل خوبی بود
بابا من این فیلمو دیدم اسمشم احساس خیسه میتونین سرچش کنین بابا فیلمای هالیودو خبر میکنین مردم میترسونین ک چی خخخخخخ