گونش شعاعی در روزنامه قانون نوشت: خسته شده است؛ خسته از خماری، بیپولی و التماس برای پک زدن به پایپی که جوانی و زیبایی و زندگیاش را از او گرفته. «سمیه» ۳۰ ساله است. زن جوانی که اعتیاد، از او زنی با چشمان گودافتاده و دندانهایی ریخته و گیسهایی سپید کرده، ساخته است. اعتیاد آنچنان زخمی بر جوانیاش زده که به گفته خودش بارها آن را درآیینه دیده و افسوس خورده که چرا در جوانی پیر شدهاست.
گونش شعاعی در روزنامه قانون نوشت: خسته شده است؛ خسته از خماری، بیپولی و التماس برای پک زدن به پایپی که جوانی و زیبایی و زندگیاش را از او گرفته. «سمیه» ۳۰ ساله است. زن جوانی که اعتیاد، از او زنی با چشمان گودافتاده و دندانهایی ریخته و گیسهایی سپید کرده، ساخته است. اعتیاد آنچنان زخمی بر جوانیاش زده که به گفته خودش بارها آن را درآیینه دیده و افسوس خورده که چرا در جوانی پیر شدهاست.
سمیه را که از دور ببینی، انگار زن ۶۰ سالهای را دیدهای که برای راه رفتن باید عصا داشتهباشد یا دستش را به دیوار بگیرد تا زمین نخورد. لاغر و تکیده است با موهایی جوگندمی که مش بلوند هم نتوانسته آن را پنهان کند. دندانهای جلوییش یکی در میان ریختهاند. چشمهای قهوهایاش انگار قرار ماندن ندارند و یکجا بند نمیشوند. آنقدر خمار است که بدنش به رعشه افتاده و باید هر طور شده خودش را بسازد. میرود پیش دو مرد معتادی که کمی آنطرفتر خیمه زدهاند روی زرورق و افیون سفید رنگی که آن را دود میکنند. چند دقیقهای را پیششان میگذراند و آخرش هم سیگاری میگیراند و با چند پک عمیق به فیلتر میرسد.
ته سیگارش را میاندازد زمین و با نوک کفشهای کهنه رنگ و رو باختهاش آن را خاموش میکند. رو به من میکند و گویی جان دوبارهای گرفته باشد، میگوید:« کار من مثل این سیگار به ته رسیده، امروز و فرداست که جنازم رو همین دور و بر پیدا کنن. زمستون پارسال چیزی نموندهبود که از سرما هلاک شم، شانس آوردم که چند نفر از همین آدمايی که اینجا میبینی نجاتم دادن.
دیگه از این زندگی خسته شدم. تا کی باید گدایی کنم، سرم را توی سطل زباله فرو کنم برای پیدا کردن ته غذای این و اون، تا کی باید برای یکذره مواد، تن بدم به خفت و خواری. بهخدا خسته شدم و توان تحمل این همه نگاه تحقیرآمیز که هر روز و هر ساعت مثل خوره به جونم افتاده رو ندارم.بابا من برای خودم آدمی بودم، برو بیایی داشتم، خونه و زندگی و شوهر و بچه داشتم، حماقت منو به این روز انداخته. میدونی چیه خانم؟ حماقت تنها چیزیه که ته نداره. هر چقدر بری بازم جا داره. روزگار من و امثال من، اول و آخرش همین حماقته. هر کسی الکی یه چیزی رو بهونه ميکنه که دوست ناباب و فشار زندگی و شکست عشقی و... مقصرش اول و آخر خودمون هستیم. عقل داشتیم، ميتونستیم دنبالش نریم، مثل خیلیا که لبشون به مواد نخورده. به زور که مواد رو دستمون ندادن یا اسلحه بالای سرمون که نبوده، حتما خودمون خواستیم».
سمیه همین طور غر میزند و از همه چیز و همهکس شکایت میکند. انگار همان چند پکی که به مواد زده، او را سر حال آورده تا حرفهای دلش را برای من بزند. از آنطرف مردی که گویی سرش روی بدنش بند نیست و لول کاغذی را بهدست گرفته به همان چمباتمه برمیگردد و سر سميه داد میزند:«چقدر غر میزنی، هرچی کشیده بودیم پرید. ببر صداتو».
سمیه جوابش را نميدهد و مدام انگشترهای بدلی که توی هر انگشتش انداخته را جابهجا میکند. بعد از کمی مکث با صدایی آرامتر ادامه حرفهایش را میگیرد:« من بچه تهران نیستم، از شمال اومدم. الان 6- 7 سالی میشه تهرانم. 18 سالگی ازدواج کردم و دو سال بعد بچهدار شدم. خدا بهم دختر داد. اسمشو گذاشتیم سمیرا. شبیه باباش بود. دخترم مثل باباش چشم و ابرو مشکیه. از زمانی که اومدم تهران ندیدمش.
10 سالی میشه که مواد مصرف میکنم. دروغ هم نمیگم که گول این و اون رو خوردم. کنجکاو بودم ببینم شیشه کشیدن چه حسی به آدم میده، رفتم دنبالش و معتادش شدم. تا 6 ماه شوهرم خبر نداشت که مصرف میکنم. وقتی شب تا صبح بیدار میموندم و لاغر شده بودم بنده خدا فکر میکرد افسردگی گرفتم، خیلی اصرار میکرد که پیش روانپزشک بریم؛ قبول نمیکردم تا اینکه پایپ رو از توی کابینت پیدا کرد. خیلی دوستم داشت ازم قول گرفت که دیگه سراغ مواد نرم و کلی خواهش و التماس کرد.
یکی هفتهای بهخاطر اون و دخترم مواد نکشیدم ولی دوباره وسوسه شدم و یکی دوماه بعد که شوهرم پایپ رو توی دستم دید و دعوامون شد. یک هفته دخترمو برداشت و رفت. اینبار من به پاش افتادم و التماس کردم. منو پیش دکتر برد و چند مدتی تحت درمان بودم ولی نمیدونم چرا نمیخواستم دست از مواد بکشم. اصلا به بچم نمیرسیدم، نه ناهار درست میکردم نه شام. بنده خدا شوهرم همه کارها رو انجام میداد. هنوز یکماه از آخرین اتفاق نگذشته بود که برای بار چندم شوهرم مچمو گرفت و از خونه انداخت بیرون و طلاق و طلاقکشی. دادگاه، حضانت بچه رو داد به باباش. البته بهتر، چون نمیتونستم از پس بچه بربیام».
سمیه وقتی به اینجای داستان زندگیش میرسد مکث میکند و زل میزند به کف خیابان. برای چند لحظهای سکوت میکند. شاید غرق گذشتهاش شده، شاید هم خاطرات را که مرور میکند، خاطرهای او را با خودش درگیر کردهاست.
چشمان سمیه قرمز میشود و اشک از گونه دود زدهاش جاری میشود. میگوید:«پدرم رو دق دادم. وقتی فهمید معتاد شدم از خونه بیرون نرفت. میگفت که روش نمیشه به روی مردم نگاه کنه مبادا اینکه بهش بگن این چه دختری هست که تربیت کردی. اونقدر غم و غصه خورد که دق کرد. وقتی بابام مرد سرکوفتهای برادر و خواهرم شروع شد و همشون منو مقصر مرگ بابا میدونستن. یک شب وسایلمو جمع کردم و پولای مادرمو برداشتم واومدم تهران.
به جای اینکه مواد رو بذارم کنار و برگردم به زندگی، سر از شوش و هرندی و این پاتوق و اون پاتوق درآوردم.هر چقدر بیشتر دست و پا زدم بیشتر فرو رفتم.
الان هم که وضعمو میبینی؛ نه قیافه و رنگ و رویی برام مونده نه جوانی که بخوام برگردم به زندگی. بعضی وقتا فکر میکنم دوستای همسن و سالم الان چه شکلی شدن، اگه منو با این ریخت و قیافه ببینن، بهم چی میگن؟ یا اینکه مریم الان چندتا بچه داره؟ سعیده شوهر کرد یا نه؟ اصلا خواهر کوچیکه خودم دانشگاه رفت یا نه؟ این فکرها بیشتر وقتا آزارم میده که چرا زمانی که میشد شیشه رو کنار گذاشت این کار رو نکردم».
سمیه به گفته خودش 6 سالی میشود دخترش را ندیده و دلش برای دیدن او لک زده است. میگوید بعضی شبها خواب او را میبیند، زمانی که آنقدرها توی باتلاق اعتیاد فرو نرفتهبود. ميگويد:« شمارهای از شوهرم ندارم تا زنگ بزنم و چند دقیقهای با دخترم حرف بزنم. برای حفظ آبروی خانوادم جرات نمیکنم برم شهرستان. اگر با این وضعیت برم اونجا آبروی داشته و نداشتمون از بین میره. خیلی دوست دارم برم ترک کنم ولی شنیدم توی کمپ خیلی اذیت میکنن. اگر روزي جرات کنم برم و خودمو از این اعتیاد لعنتی نجات بدم مطمئن باش بهخاطر دخترمه نه چیز دیگه. دوست دارم فقط یکبار ببینمش ولی نه با این ریخت و قیافه».
سمیه راهش را میکشد و می رود، قصه او بیشباهت به حکایت زنانی که گرفتار اعتیاد شدهاند، نیست. قصه آدمهایی که خواسته یا نخواسته به ورطه اعتیاد افتادهاند و به دنبال دستی که آنها را از این مرداب بیرون بکشد.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
لعنت به این مواد مخدر که زندگی یک سوم ایرانی ها رو نابود کرده ، خود مسئولین بلندپایه اعتراف کردن که مافیا مواد رو وارد کشور میکنن و اینقدر قدرت دارن که کسی نمیتونه جلوشونو بگیره مسئولین اگه اطلاع رسانی کنن چهار تا مستند پخش کنن چندتا فیلم و سریال مرتبط بسازن و از تلویزیون پخش کنن و چندین کلاس آشنایی با مواد مخدر و اثرات مخربش بزارن مردم آگاهی پیدا میکنن و سمت مواد نمیرن که مثل این خانم بدبخت بشن و به فلاکت بیوفتن
نظر کاربران
لعنت به این مواد مخدر که زندگی یک سوم ایرانی ها رو نابود کرده ، خود مسئولین بلندپایه اعتراف کردن که مافیا مواد رو وارد کشور میکنن و اینقدر قدرت دارن که کسی نمیتونه جلوشونو بگیره مسئولین اگه اطلاع رسانی کنن چهار تا مستند پخش کنن چندتا فیلم و سریال مرتبط بسازن و از تلویزیون پخش کنن و چندین کلاس آشنایی با مواد مخدر و اثرات مخربش بزارن مردم آگاهی پیدا میکنن و سمت مواد نمیرن که مثل این خانم بدبخت بشن و به فلاکت بیوفتن