«وطن»، در انتظار محبوس شدگان در معدن
تعداد زیادی از اهالی روستای وطن، کارگر معدن هستند تاکنون از میان قربانیان معدن، ٢ نفرشان از اهالی روستای وطن هستند، ٣ نفرشان هم هنوز در معدن محبوس هستند
ظهر چهارشنبه بود که دلش تکان خورد، دهانش بیشتر جنبید؛ صورت سبزهاش کبود شد وقتی شنید معدن ریزش کرده. چادر سیاهش را سر کرد و رفت پای جاده.
حالا نشسته رو به پنجرهای که به ساختمان نیمهکاره آجری باز میشود. طبقه دوم هنوز خیلی کار دارد برای تمامشدن. سومین روز از رفتن شوهرش است و چشمهای کشیده و خمارش، حالا صورت غریبه و آشنا را کندوکاو میکند، منتظر خبری است که بگوید محسن زنده است، درخانهاش نیمهباز است. نکند محسن بیاید و کسی خانه نباشد، محسناش دوباره بیاید و با آن دستهای زخمی از کار و ناخنهای سیاه از زغال، دستگیره را بچرخاند. باز هم بیاید، باز هم بماند.
خانه، نیاز به آدرس ندارد، بنرهای «محسن» که میگویند رفته، نشانی است. همین که پیچ جادهای که به روستای «وطن» میرسد، تمام شود، همین که دیوارهای کاهگلی کوتاه خودنمایی کنند، بنرها را میشود دید. روستای وطن آزادشهر، آدرس خانه «محسن گنجی» است. جوان ٣٣سالهای که صبح خروس خوانِ چهارشنبه با همان صلواتهای «فهیمه» درخانه را بست و دیگر برنگشت. خودرویی که جلوی درخانه پارک شده، میگوید؛ محسن خانه است، اما نیست و گریههای «فهیمه» هم او را بازنمیگرداند؛ نه فقط گریههایش که حتی رخت عزا به تننکردنش، حتی انتظار سختش، حتی میل شدید به نپذیرفتن مرگش.
شنبه سوم بود. سوم «محسن». میهمانها ازمسجد راهی خانه شدهاند. حیاط از مردان و اتاقها از زنان سیاهپوش، عزادار. روستا رخت عزا به تن کرده است. آنها فقط عزادار محسن نیستند، ایوب، ابراهیم و مراد و محمود هم رفته و برنگشتهاند. جنازه ایوب را پنج روز بعدش آوردند. صبح یکشنبه. هفته یکی نیامده، خاکسپاری آن یکی است و اهالی «وطن»، به این زودی، لباس عزایشان را درنمیآورند.
«محمد» داخل تونل «دو» بود که خبردار شد، تونل «یک» ریخته. خودش آنجا بود، دیده بود که برادرش «محسن» داخل معدن رفته تا کارگران گرفتار را نجات دهد، رفت اما برنگشت: «میدانستم محسن داخل معدن است، بیل را گرفتم که بروم داخل. تازه نیروهای امداد رسیده بودند، یکساعت فقط مشغول این بودند که دستگاه کپسول نجات را به خودشان ببندند، اول نمیگذاشتند معدنکاران بروند اما آخر سر ما به زور رفتیم.
محمد و حسین، نزدیک به ١٥سال سابقه کار در معدن دارند و میدانند کار در معدن یعنی چه: «سه ماه پشت سر هم بود که محسن حقوقش را نگرفته بود. نه فقط محسن که هر کس در معدن زمستان یورت کار میکرد، همین وضع را داشت. کارگران نزدیک به ١٧ ماه از شرکت البرز شرق طلب دارند، آخرین بار که حقوق واریز کردند، برج ٩ پارسال بود. برجهای ١١ و ١٢ را نریختند، فقط یکمیلیون و دویستهزار تومان عیدی ریختند، از اول امسال هم نه از پول خبری هست نه بیمه.» کارگران معدن پارسال دنبال حق و حقوقشان رفتند پای فرمانداری. از آن موقع وضع بدتر شد، گروهی اخراج شدند، گروهی هم از سر ناچاری ماندند: «جلوی ما قرارداد سفید میگذاشتند میگفتند امضا کن. اگر دوست نداشتی امضا کنی، تقی به توقی میخورد، اخراج میکردند، کارگر یک روزه و ٢٠ ساله با هم توفیری نداشتند.» معدن دست بخش خصوصی است، همه نالهشان از پیمانکارهاست. آخر سر هم به قول خودشان حقوقشان، عصرانه مدیرعاملشان است: «ما شیفتمان ١٦ ساعته بود. یک روز کار میکردیم، یک روز تعطیل بودیم.» محمد اینها را به حرفهایش اضافه میکند. گلایه زیاد دارند. از شرکت معدن که حتی نیامد یک تسلیت بگوید، از اینکه حتی یک بنر هم نزدند.
صدای ناله مادر میآید: «وای پسرم رفت، پسر جوانم رفت، دو یتیم گذاشت.» زن عمو با لچکی که بر سر دارد و چادری که به دور کمرش گره زده، از راه میرسد و نفرین گفتنها را به جان مدیر معدن و باعث و بانی حادثه شروع میکند: «عروس من دارد پر پر میزند، یاریم (جاری) دارد پر پر میزند. ما نتانیم (نمیتوانیم) دیگر. تحمل درد نیریم (نداریم)، ما داریم ناراحتی میینیم (میبینیم)، ما داریم شکنجه میینیم.» اینها را با لهجه میگوید.
داغ «فهیمه» اما سخت است. گوش او به این آه و نالهها بدهکار نیست. تصویر جنازه شوهرش در سردخانه کارخانه رب، یادش نمیرود، تصویری که چند جوان با بالگرد سلفی میانداختند: «جنازهها روی هم افتاده بودند، خودمان با پول خودمان آمبولانس گرفتیم تا جنازه را منتقل کنیم، آنهایی که پول نداشتند جنازه را با مزدا و نیسان میبردند. حالا امروز در مسجد میگویند شوهرت شهید حساب نمیشود، مگر شوهر من برای پست و مقام رفته بود؟ شوهر من بیرون کار معدن بود، رفته بود همکارانش را نجات دهد، مدیون ما هستید اگر اینها را ننویسید.
خواهر محسن، کنار فهيمه تکیه زده به دیوار گچی: «لیاقت برادرم خاک نبود.» و اشکی که روی گونه سُر خورده را با نوک انگشت میگیرد: «محسن گوجه و بادمجان میفروخت، حقوقش کفاف نمیداد. مظلوم بود.» و صدای فهيمه میآید: «من شوهرم را میخواهم، فقط زنده.» فهيمه از روز حادثه، خانه پدرش است، نمیخواهد خانه را ببیند، خانه بدون محسن. خواهر محسن میگوید، فهیمه، چشماش به در است، میگوید همین الان میآید. نمرده: «همه اینها میروند. من میمانم و بچههایم.» اعلامیه شوهرش را از دستمان میگیرد: «نمیخواهم عکس بگیرید.» عصبانی است: «یکی از خانه بهداشت آمده به من میگوید مشکل روحی پیدا کردی بیا پیش ما. مگر میشود کسی شوهرش بمیرد و مشکل روحی پیدا نکند؟»
زندایی خانه نمیماند
آخرینباری که «سمیرا» زنداییاش را دید، صبح شنبه بود. زندایی آمده بود مراسم ختم «محسن» و باور نداشت که همین روزها باید سرخاک «محمود» اشکها را بریزد. «محمود گنجی وطن»، ٣٤، ٣٥ساله، مرد نجیبی است که از ١٥سال پیش، معدن کار است و از صبح چهارشنبه، «وطن» او را ندیده. موتورش جلوی درخانه منتظر صاحب است. زندایی، مرگ شوهرش را باور ندارد، پریشان است، داد میزند، جیغ میکشد و درخانه بند نمیشود. عکس دایی را درتلفنش نشانم میدهد. دوبچه دارد، یکی این طرف و یکی آن طرف ایستادهاند. پارسال کربلا رفته بودند.
زنان سیاهپوش به سمت خانه پدری «محسن» راهیاند. صورتها در هم است: «زندگی خانواده کارگران معدن، خوب نیست، اگر وضعشان خوب بود که نمیرفتند معدن کار شوند.» زنعموی محسن، میرود سرکشی خانه اقوام. خانه پسردایی شوهر و پسرعمویش. همه روستا با هم نسبتی دارند: «زندایی سمیرا، خانه را ول کرده رفته شهر. رفته دنبال شوهرش.» درست روز بعدش بود که خبر رسید جنازهای از معدن پیدا شده. جنازه ایوب بود. ایوب نصیری وطن. یکی دیگر از معدن کاران. یکشنبه «وطن» خاکسپاری دیگری به خود دید.
دل بی قرار «منوّر»
«منور» کف آشپزخانه، تقریبا بیهوش است، پسر دوسالهاش جیغ میزند اما مادر تکان نمیخورد، صدای نفسهایش تند و سنگین است. قرصهای آرامبخش را چند تا با هم بالا انداخته تا بعد از چهار روز، پلکهایش روی هم بیفتد و چند دقیقهای تصویر «مراد» جلوی چشمش نیاید. خانه پُر ازجمعیت اما ساکت است. دانههای تسبیح بین انگشتهاست، همه منتظر خبریاند. منور چشمانتظار شوهرش است، «مراد کمالی» ٣٨سال بیشتر ندارد. او هم مثل محسن و ایوب و محمود چهارشنبه رفت و برنگشت.
همسایه، مرد سالخوردهای است، با زنش به پشتی تکیه زدهاند و تسبیح میاندازند: «بیشتر کسانی که در روستا هستند، معدنکارند، شاید بیشتر از ١٠٠نفر از اهالی وطن، کارگر معدناند. بچه خودم هم هست. فوقدیپلم دارد اما کار پیدایش نشد، دوسال است که آنجا کار میکند.» پسرش جان سالم به در برده اما برادرزادهاش، هنوز گرفتار معدن است. دو تا بچه دارد، همسرش فقط گریه میکند. آنقدر بیجان است که پاهایش، تحمل وزناش را ندارد.
پسر مراد، جلوی درخانه این پا و آن پا میکند. دل ندارد مادرش را با آن حال ببیند. کلاس نهم است و آزادشهر مدرسه میرود: «جمعه برای نخستینبار رفتم معدن دنبال پدرم. قبلا پدرم اجازه نمیداد بروم. میگفت، معدن خطرناک است.» میگوید: «معدن جای کار نیست.»
سفره صلواتهای «اعظم» برای «ابراهیم»
«وطن» با آن یکهزار نفر جمعیتاش، دست به دعا شده، اول و آخر مسیر اهالی روستا، یا به مسجد محل است یا به خانه «ابراهیم گنجی» که روزی سه چهاربار سفره صلوات پهن میکنند. «اعظم» رنگ به صورت ندارد. بالای سفره سبزرنگ نشسته، حتی راضی نمیشود رخت سیاه به تن کند، مطمئن است همین روزها سروکله ابراهیم پیدا میشود، مثل هر روز با دستها و شانههای زخمی. دوباره ساعت ٣٠: ٩ شب، صدای سرفههایش را از پایین پله میشنود و دستهای سیاهش دوباره دستگیره در را کثیف میکند و او باز هم سرش غر میزند و دوباره لبخند، صورت ابراهیم را قاب میگیرد.
«وطن» حالا چشمانتظار رفتههایش است، همانها که دیگر زندهشان که نه، مردهشان درخاک قبرستان آرام میگیرد. یکی پس از دیگری. وطن ادامه نام خانوادگیشان است.
ارسال نظر