حرف که میزند، صدایش میلرزد. انگار همین الان است که قطره اشکی از چشمان درشت سیاهش روی صورت سبزهاش سُر بخورد. مظلوم نگاه میکند، خودش را در کت چرم قهوهای رنگی جا داده، با دست راستی که پنهان است.
رزونامه شهروند: حرف که میزند، صدایش میلرزد. انگار همین الان است که قطره اشکی از چشمان درشت سیاهش روی صورت سبزهاش سُر بخورد. مظلوم نگاه میکند، خودش را در کت چرم قهوهای رنگی جا داده، با دست راستی که پنهان است. پنهان زیر یکی از آستینها، نه مچی و نه انگشتانی پیدا؛ «محمدامین» که کمتر از دو هفته از پانزده سالگیاش میگذرد، بعد از ظهر دهمین روز آبانماه از ترس آشپز دستش را داخل چرخ گوشت میکند تا گوشت را بردارد، اما جای گوشت دستش را جا میگذارد.
«محمدامین» کودک کاری است که در یک کبابفروشی در شاندیز مشهد کار میکرد. صبح تا ظهر مدرسه میرفت و ظهر تا شب سر میزها سرویس میبرد. او با مادر و داییاش برای نخستینبار سوار هواپیما شد تا به تهران بیاید. بیاید و در نشست «بررسی وضع کودکان آسیبدیده حین کار» که جمعیت حمایت از کودکان امام علی(ع) آن را برگزار کرد، شرکت کند. همان روزی که خبر آتش گرفتن احد و صمد در انبار ضایعات دل خیلیها و البته محمدامین را سوزاند. کودکی که هر جا میرود، دستش را نشان بچهها میدهد تا درس عبرتی شود برایشان: «مدرسهای که میروم بچههای کار زیاد دارد؛ دستم را نشانشان میدهم تا مواظب باشند، همین بلا سرشان نیاید.»
همکلاسیهایش میدانند که او، «محمدامین»، مچ دستش را هنگام کار از دست داده، حتی آن دوستش که وسط سال مدرسه را رها کرد و رفت بندرعباس برای کارگری. مادر کنارش ایستاده، «سوسن» زنی است که میگوید ٤٠سال دارد اما غبار پیری، خیلی زودتر از اینها روی سر و صورتش نشسته. چینِ دور چشمها و گونههایش عمیق است، چادرش را با یک دست گرفته که نیفتد. روسریاش گلدار است، گلی شبیه آنها که روز حادثه پسرش، برای چیدنشان به تربت حیدریه رفته بود؛ تربیت حیدریه خراسان رضوی. او پاییز هر سال با تعداد زیادی از کارگران برای گلچینی به تربت حیدریه میرود: «مشغول کار بودم که دخترم زنگ زد، او کارگر همان رستورانی است که محمدامین کار میکند؛ آنجا ظرفها را میشوید، به من گفت که محمدامین دستش لای چرخ گوشت مانده، پاره شده.
آن شب نتوانستم خودم را برسانم شاندیز؛ راه دور بود؛ منتظر ماندم تا صبح. میدانستم اتفاق بدی افتاده. وقتی رسیدم بیمارستان، دیگر مطمئن شدم.» مادر با لهجه غلیظی واژهها را بیرون میدهد. زنی که ١٢ ساله که بود با پسرعمویش سر سفره عقد نشست و بعد بچهدار شد؛ ٦ دختر و پسر. آنها ساکن یکی از روستاهای تربت جام خراسان رضوی بودند که از زور فقر و نداری به شاندیز مهاجرت کردند؛ اما نمیدانستند كه یکسال بعدش، چطور دست کوچکترین پسرشان بریده میشود. دست پسری که یکی از نانآورهای خانه بود؛ حالا آنها ماندهاند و تلی از قبضهای پرداخت نشده و اجارهای که عقب مانده است.
«تا حالا سینما نرفتم.» این را محمدامین در جواب یکی از اعضای جمعیت حمایت از کودکان امام علی(ع) میدهد که آمده بود خبر سینما رفتنشان را بدهد. آنها یک روزه به تهران آمده و همان شب هم قرار بر رفتنشان بود. محمدامین کلاس هشتم است و تا قبل از دهم آبان ماه، صبح تا ظهر مدرسه میرفت و از آنجا یکراست به رستوران کبابفروشی شاندیز نزدیک مدرسه و تا روز بعد همان جا میماند؛ دیگر خانه نمیرفت: «آنجا کارم این بود که به مشتریها سرویس بدهم، نظافت کنم، غذا ببرم سر میزها.» محمدامین صدایش میلرزد وقتی به روز چهارشنبه میرسد، چهارشنبهای که تا ظهرش دست داشت و بعد از ظهرش دیگر نداشت: «کارگری که روی دستگاه چرخ گوشت کار میکرد، آن روز نیامده بود؛ من مجبور شدم با آشپزمان این کار را بکنم، دستگاه روشن بود و من خوب صداها را نمیشنیدم، این بار اولی بود که چرخ گوشت را از نزدیک میدیدم، آشپز فریاد زده بود که پیاز بریزم، من شنیدم گوشت بریز، وقتی گوشت ریختم، آشپز داد زد که یه وقت گوشت نریخته باشم، من هم هول شدم، از ترس دستم را داخل چرخ گوشت بردم تا گوشت را در آورم که دستم آنجا گیر کرد.» چشمانش دو دو میزند، یاد آن روز افتاده.
میپرسم: «خیلی اذیت شدی؟» میگوید: «نه خیلی، دکتر گفت که همان موقع عصب دستم کشیده شده بود و دردش را حس نمیکردم، نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. اصلا یک جوری شده بودم. همهاش هم به هوش بودم و میدیدم چه اتفاقی برایم افتاده.» محمدامین سه روز در بیمارستان طالقانی مشهد بستری شد و بعدش تا یک ماه و ١٠ روز مدرسه نرفت: «مدرسهام را عوض کردم، دست راستم که اینطور شد، مجبور شدم با دست چپم بنویسم.» دست خطش را نشانم میدهد.
در آن رستوران این فقط محمدامین نبود که کودک کار بود، همسن و سالانش هم بودند؛ مثل همان پسری که از کاشمر آمده بود اما تابستان که تمام شد، برگشت شهرشان: «من آنجا که بودم از همه کارگرها کمتر حقوق میگرفتم، ماهی ٣٠٠هزار تومان برای ١٢ ساعت کار؛ اما به بقیه ٥٠٠، ٨٠٠ و حتی یکمیلیون و ٢٠٠هزار تومان هم میدهند.»
محمدامین حالا منتظر است، منتظر است تا دستش پیوند بخورد، هنوز وعده وزیر بهداشت که یکی از همان سه روز بستری در بیمارستان، بالای سرش آمد و به او قول داد تا دستش را خوب کند، یادش است: «دستم تا سه روز توی چرخ گوشت بود اما دکتر اصلا نگاهش نکرد، شاید میتوانست آن موقع پیوندش بزند؛ اما وقتی وزیر بهداشت آمد بیمارستان گفت که برایم دست پروتز میسازند، اما من میخواهم برایم پیوند بزنند؛ یک دست واقعی.»
سوسن، مادر محمدامین هم تأیید میکند. میترسد که زخم دستش خشک شود و دیگر نشود آن را پیوند زد: «محمدامین بخشی از خرج خود و خانه را میداد، پدرش مریض است، چشم برادرش ضعیف است و نمیتواند کار کند، آن یکی ازدواج کرده، من و محمدامین و خواهرش کار میکنیم، خواهرش هم در همان رستوران ظرف میشوید، من هم در فضای سبز کارگری میکنم یا میروم گلچینی به تربت حیدریه.» سوسن میگوید که در روستاهای خراسان اوضاع خیلی از خانوادهها همین است؛ آنهایی که زمینی داشته باشند و تراکتوری اوضاعشان بد نیست؛ آنها که نداشته باشند، همین است روزگارشان: «رفتیم بهزیستی برایمان پرونده درست کند، اما اینقدر خانوادهها مثل ما و فقیرتر از ما زیادند که آنها هم نمیرسند همه را تحت پوشش قرار دهند. هر کس میسوزد به خاطر نداری میسوزد.» مادر پیگیر پرونده محمدامین در اداره کار شهرشان هم هست، صاحبکارش گفته بروید شکایت کنید، آنها هم از صاحبکار شکایت کردند که کودک ١٤ سالهای را به کار گرفته است. محمدامین گوشه اتاق ایستاده و در حمایت از «احد» و «صمد» که مظلومانه در آتش سوختند، برگهای دستش گرفته با این نوشته: «زبالهگردی حق کودکان نیست.» از آرزوهایش
میگوید: «دوست دارم مهندس یا دکتر شوم؛ میخواهم درسم را ادامه بدهم.»
جامعه ما تبزده است
زهرا رحیمی، مدیرعامل جمعیت امام علی(ع)، در نشست «بررسی وضع کودکان آسیبدیده حین کار» در اعتراض به این اتفاقی که برای محمدامین و احد و صمد رخ داد، حرفهایی زد. او به تخلف کارفرماها در بکارگیری کودک کارها اشاره کرد: «وقتی کارفرمایی تخلف میکند و کودک زیر ١٥ سالی را به کار میگیرد، این را میداند که کمترین حقوقی که برای یک کارگر باید در نظر گرفت را میتواند برایش در نظر نگیرد، نه او را بیمه میکند و نه حقوقی برابر با دیگر کارگرها به او میدهد.» او ادامه میدهد: «خانواده این کودکان آسیبپذیرند؛ چرا که پس از وقوع حادثه، همه انگشت اتهام را به سویشان میگیرند؛ محمدامین چهارمین مورد از کودک کارهایی است که در ماههای اخیر دچار حادثه شده، تلخترین حادثه هم برای احد و صمد رخ داد.»
او با بیان اینکه ساختارهای اقتصادی ما مشکل دارد، میگوید: «همین وضع باعث میشود تا خانوادهای مجبور شود كه فرزندش را برای کار زیردست کارفرمایان بفرستد، درحالیکه بعد از آن هیچ حمایتی از این کودکان صورت نمیگیرد؛ الان ما با نظام شاگرد استادی روبهرو هستیم که دردی به دردهای این کودکان و خانوادههایشان اضافه کرده است.» مدیرعامل جمعیت امامعلی(ع) به ماجرای عقیمسازی زنان آسیبدیده اشاره میکند: «ما هم با این مسأله مخالفیم اما با پایمالشدن حقوق این کودکان، مخالفتر هستیم. زمانی که کسی مبتلا به اعتیاد میشود تمام مسئولیتهای زندگی را فراموش میکند، هر کودکی که به دنیا میآید و خانوادهای توانایی نگهداری از او را ندارد، باید از سوی سازمانهایی مانند بهزیستی مورد حمایت قرار گیرد؛ در حالیکه خیلی از خروجیهای سازمان بهزیستی در پارکها میخوابند.
اینها آینده بچهها را تهدید میکند.» رحیمی نسبت به واکنش سازمانها و مردم پس از وقوع حادثه برای این کودکان هم انتقاد میکند: «متأسفانه جامعه ما تبدیل به جامعه تبزدهای شده است، گاهی یک موضوع ترند میشود اما بهسرعت هم تب آن فروکش میکند و مردم فراموش میکنند. بعد از حادثهای که برای محمدامین رخ داد، کلی صحبت شد، کلی وعده دادند، خبرنگاران آمدند، عکس و گزارش گرفتند، اما حالا چه؟ هیچ.»
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر