ساختار جامعه ايران به گونهاي بوده است كه از دوره قبل از اسلام با دين ممزوج بوده و بعد از آن نيز با ورود اسلام به ايران دين جايگاه خود را بين مردم بيشتر از هميشه حفظ كرده و مردم با آغوش باز اسلام را پذيرفتند.
جوان نوشت: ساختار جامعه ايران به گونهاي بوده است كه از دوره قبل از اسلام با دين ممزوج بوده و بعد از آن نيز با ورود اسلام به ايران دين جايگاه خود را بين مردم بيشتر از هميشه حفظ كرده و مردم با آغوش باز اسلام را پذيرفتند. در ساختار اجتماعي جامعه ايران دين به عنوان عامل وحدت بخشي معرفي ميشود كه بيش از ساير عوامل جامعه ايران را به يك جامعه يكدست مبدل ميكند و بر اساس آن مردم ايران احساس هويت ميكنند. دين را اگر بگوييم همچون ماده طبيعي است كه سلامت انسان را سبب ميشود ولي مفهوم ديگري همچون ناسيوناليسم به قدري نچسب به ساختار ايران است كه گويي همچون يك محصول تراريخته است كه جامعه ياران را دچار سرطان خواهد كرد. ناسيوناليسم بر اساس گفته شايگان ناشي از غربزدگي بوده است.
شايد يكي از عواملي كه به غربزدگي در آسيا دامن زد، ظهور پديدههايي بود كه هيچ ارتباطي با موازين فرهنگي و جهانبيني پيشين اين تمدنها نداشت، ولي از آنجا كه سلاحي بود بر ضد تسلط جهان متجاوز غرب، به زودي دامنه گرفت و مقبول طبع كشورهاي استعمارزده آسيا شد و مبناي جديد سياست قدرت گرديد. اين پديده ناسيوناليسم است(شايگان، ۱۳۷۸: ۶۷). ناسيوناليسم را يكي از انواع ايدئولوژي معرفي ميكنند كه ميتواند به آساني اسطورهسازي كند. در ايران نيز اين ايدئولوژي در دوره قاجار در حال ايجاد بود و با انقلاب مشروطيت رواج يافت. به يك بيان ديگر با توجه به اينكه ايدئولوژي سبب ترغيب انسان به عمل ميشود بنابراين در انقلاب مشروطيت ايدئولوژي ناسيوناليسم و ليبراليسم كه هر دو از دل تجدد بيرون آمده بودند، نماينده هردو جريان روشنفكري بود.
يكي از تضادهايي كه در نگاه ايدئولوژيك روشنفكران وجود دارد در بحث ليبراليسم و ناسيوناليسم مطرح است. به اين صورت كه در حالي كه ناسيوناليسم معتقد به نوعي وحدت است اما ليبراليسم معتقد به نوعي تكثر است.
با اين وصف نكته مهم اين است كه روحانيان و روشنفكران عصر مشروطه توانستند با همان امكانات، پاسخ هايي سطحي از نوع ايدئولوژي در برابر پرسشهاي عميق دوران جديد عرضه نمايند اما نكته مهمتر اين است كه اين پاسخها در حد همان ايدئولوژي باقي ماند و نه تنها تعميق نيافت و به تفكر و آگاهي بنيادين مبدل نشد، بلكه به مرور زمان به حضيض انحطاط گراييد(آباديان، ۱۳۹۲: ۱۰). اما مهمترين نقدها را روحانيون به مشروطه وارد داشتند و از اين رو حتي كساني همچون شيخ فضلالله نيز جان خود را در اين راه نثار كردند. در مجموع ايدئولوژي نوعي گفتار جدالي است كه شهوت به كمك آن ميخواهد ارزش را با اِعمال قدرت در جامعه تحقق دهد(بشلر، ۱۳۷۰: ۵۸).
[ايدئولوژي] دال بر مجموعهاي از انديشههاست كه درصدد پيوند دادن انديشه و عمل است. يعني ايدئولوژي بر آن است كه شيوه تفكر مردم و چگونگي اعمال آنان را شكل دهد(بال و همكار، ۱۳۸۶: ۶-۷). هر ايدئولوژي نزد پيروانش چهار نقش ايفا ميكند. ۱) توضيحي ۲)ارزشيابي۳) جهت دهي ۴) برنامهاي(همان).
روشنفكران در ايفاي نقش توضيحي خود در جريان جنبش مشروطه علت بدبختيهاي جامعه را در فقدان قانون در جامعه ميدانستند. آنان با مقايسه وضعيت و اوضاع كشور با ساير كشورها براي مثال با ژاپن يا روسيه و يا فرانسه به نقش ارزشيابي ايدئولوژي خود اقدام ميكردند. همچنين با معرفي خود به عنوان ايراني در قالب ملت در معناي مدرن آن البته نزد برخي از آنان همچون آخوندزاده اين موضوع شدت زيادي داشت اما نزد سايرين از جمله ملكم خان به نوعي علاوه بر بيان انديشههاي نوگرايانه اما با يك ترفند محافظهكارانه سعي در پنهان كردن آن داشتهاند و سعي داشتند موافقت ملت يا شريعت و دين را با انديشههاي خود به دست آورند و از اين طريق به ايفاي نقش جهتدهي ايدئولوژيك خود عمل ميكردند. برنامه سياسي آنان نيز دستيابي به مجلس مشروطيت براي قانونگذاري و كاستن از قدرت پادشاه بوده است. به بيان ديگر بسياري از روشنفكران عصر مشروطه دين را عامل عقبماندگي ميدانستند و از اين روي به ناسيوناليسم روي آوردند.
ايدئولوژي هم اگر بخواهد توجيهات خود را دنبال كند در نهايت به جايي نميرسد. يكي از اين توجيهات مراجعه به پيشينيان است(بشلر، ۱۳۷۰: ۷۱).
در جستوجوي هويتي غيرديني
جريان روشنفكري با علم كردن ناسيوناليسم به دنبال ايجاد هويتي متمايز از هويت ديني و اسلامي بود تا بتواند بر آن اساس خود را به تمدن غرب برساند. با توجه به اين موضوع روشن ميشود كه اساس بازگشت روشنفكران به گذشته خود نبوده است، چراكه در آن زمان حتي نگاه ناسيوناليسم را نميشناختيم كه بر آن اساس بخواهيم بازتفسير گذشته خود را داشته باشيم و با توجه به اينكه آرمان روشنفكري، غرب بوده است از اين رو ارجاع آنان تنها به غرب بوده است و اين موضوع را كتمان ميكردند و براي اينكه بتوانند براي ايدئولوژي انقلابي خود خريدار بيابند در نتيجه متوسل به چيزي شدند كه در جامعه ريشه و نفوذ اساسي داشته است و آن هم عنصر دين و نهاد روحانيت بوده است و برخي از آنان همچون ميرزا ملكم خان با دادن رنگ و بوي ديني به انديشههاي متجددانه خود سعي داشتند تا ايدئولوژي خود را مشروع جلوه دهند و از اين طريق بتوانند روحانيت و به واسطه آنان مردم را نيز با خود همراه سازند.
يعني ناسيوناليسم نميتوانست راه گشاي آنان باشد. در جريان انقلاب مشروطه كه اوج يك ائتلاف از سوي روحانيت و روشنفكران بود ما ميبينيم كه امروزه برخي از متفكران عنوان ميكنند كه اين ائتلاف نبايد صورت ميگرفت و به يك بيان ديگر بايد اين عمل روشنفكران را يك تاكتيك دانست و به مجرد اينكه فردي در جامعهاي استراتژيها و تاكتيكهايي را براي حفظ قدرت خود تدوين كرد ديگر عمل ايدئولوژيكي انجام نميدهد، بلكه بر حسب اينكه موفق شود يا شكست بخورد، عملي عقلايي يا غير عقلايي صورت ميدهد. (بشلر، ۱۳۷۰: ۱۹۳).
اگر ايدئولوژي بتواند مادهاي گردد براي شكلگيري نوعي آگاهي نسبت به خويش و تاريخ خويش آنگاه ميتوان تصور كرد راه بر تفكر گشوده شده است، در غير اين صورت اهل ايدئولوژي پاي در گل مرده ريگ ايدئولوگهاي سلف باقي خواهد ماند و دور باطل تداوم در عدم تأمل باقي خواهد ماند(آباديان، ۱۳۹۲: ۲۷).
پايههاي معرفتي روشنفكران مشروطه
منظور ما از ايدئولوژي روشنفكران آن دسته از دعاوي هستند كه معطوف به تأمين و تضمين حاكميت مطلق براي روشنفكراناند (صدري، ۱۳۹۰: ۱۱۲). ايدئولوژي روشنفكران ذاتا بيثباتند(صدري، ۱۳۹۰: ۱۰۹). علت آن اين است كه مبنا و پايه تفكرات روشنفكران بر اساس عقل خودبنياد است و عقلانيت خودبنياد نيز ذاتا داراي روح نسبي انديشي است. در جريان مشروطه مهمترين پايههاي معرفتي انديشه روشنفكران شامل ناسيوناليسم و ليبراليسم ميشد.
ناسيوناليسم: پيروزي نيروهاي ناپلئون- يعني پيروزي ملت فرانسه- نوعي واكنش ايجاد كرد، اشخاص بسياري را در آلمان، ايتاليا و سرزمينهاي ديگر برانگيخت تا هريك مليت خود را بشناسند و براي تشكيل دولتهاي ملي و متحد خود مبارزه كنند. در سدههاي نوزدهم و بيستم، اين مبارزه ناسيوناليستي عملاً سراسر جهان را فرا گرفت(بال، ۱۳۸۶: ۲۱-۲۲).
مفهوم ناسيوناليستي قدرت داراي ظرافت بيشتري است. قدرت بايد در اين مكتب از يكسو وحدت دروني جامعه و نيرومندي آن را تضمين كند و از سوي ديگر در رابطه با خارج خصلتي تهاجمي يا تدافعي بدان بدهد. از اين جهت ناسيوناليسم بايد خود را با هر رژيم- سياسي به مفهوم دقيق سازمان سياسي- سازش دهد، به شرط آنكه اثربخش و كارساز باشد(بشلر، 1370: 240). از اين رو يكي از دلايل ائتلاف روشنفكران با روحانيت را ميتوان در همين ويژگي وحدتبخشي ناسيوناليسم جست وجو كرد.
ناسيوناليسم بدون شك ايدئولوژياي است كه اسطوره را راحتتر از همه در خود جذب ميكند و تاريخ اسطورهاي بهوجود ميآورد(بشلر، 1370: 252).
بوميگرايي بين بخشي از روشنفكران و نويسندگان دوره نخست قاجار به بعد با اتكا به نوعي خاص از نگاهي تاريخي، در قالب جنبشهاي باستانگرايي متجلي شد، در حقيقت اين گرايش چيزي جز تن دادن به گفتار مسلط جوامع سرمايهداري نبود كه بشر را بر اساس تقسيمهاي نژادي، مذهبي و قومي از يكديگر تفكيك و متمايز كرد (آباديان، 1393: 211). به عبارتي از نظر آنها اين زبان است كه وجه مميزه مليت يك ملت است. در اين بستر كار به جايي رسيد كه عدهاي از نويسندگان در موضوع زبان به مثابه محوريترين عنصر هويت ملي، آنچنان افراط كردند كه براي نخستين بار سخن از سرهنويسي به ميان آمد(آباديان، 1393: 199-200).
شايد يكي از عواملي كه به غربزدگي در آسيا دامن زد، ظهور پديدهاي بود كه هيچ ارتباطي با موازين فرهنگي و جهانبيني پيشين اين تمدنها نداشت، ولي از آنجا كه سلاحي بود بر ضد تسلط جهان متجاوز غرب، به زودي دامنه گرفت و مقبول طبع كشورهاي استعمارزده آسيا شد و مبناي جديد سياست قدرت گرديد. اين پديده ناسيوناليسم است(شايگان، 1378: 67).
احساس خطر در صحنه بينالمللي، يكي از مهمترين انگيزههاي اصلاحات و نوسازي بود و خود در پيدايش احساسات ناسيوناليستي در آن سرزمينها نقش عمدهاي داشت و ناسيوناليسم نيز به نوبه خود انگيزه عمدهاي براي توسعه و نوسازي به شمار ميرفت. گسترش احساسات ناسيوناليستي واكنشي نسبت به فرايند توسعه و صنعتي شدن كشورهاي غربي و رقابتهاي سياسي و نظامي ناشي از آن بود (بشيريه، ۱۳۷۹: ۸۵).
بايد گفت احساسات ناسيوناليستي ناشي از ترس از عقب افتادن از همان ايدهآل تاپ غرب بوده و به نوعي ناشي از خودباختگي در برابر غرب بوده است.
ناسيوناليسم با طعم حقارت
بر خلاف وجدان غربي كه نسبت به تجربه تاريخي خود احساس مباهات و افتخار ميكرده، درونمايه آگاهي و وجدان غيرغربي از توسعه و تجدد مبتني بر احساسي از ضعف و ناتواني و ضرورت غلبه بر آن از طريق كوششهاي اصلاحي بوده است. همين عنصر احساس ضعف،به صورتهاي پيچيده و اغلب ناخودآگاه در ايدئولوژيها و آگاهي سياسي كشورهاي در حال رشد ظاهر ميشود (بشيريه، ۱۳۷۹: ۸۶). به بيان ديگر همانگونه كه شايگان عنوان ميكند چون ما نتوانسته بوديم مراحل چهارگانه نهيليسم كه مختص انديشه غرب بودند را طي كنيم بنابراين آگاهي نسبت به مفهوم ناسيوناليسم پيدا نكرده بوديم و از اين رو ناسيوناليسم نيز مانند ساير مفاهيم عاريهاي بود كه توسط جريان روشنفكري به كشور ايران وارد شد.
از دل مفهوم ناسيوناليسم بود كه بسياري از مفاهيم ديگر بيرون آمدند. يكي از اين مفاهيم ملت بود در حالي كه ما هيچگاه ملت به معناي مدرن نداشتهايم و همواره ملت در معناي شريعت بوده است، اما ناسيوناليسم اين مفهوم را به چالش كشانيد و آن را دچار چرخش كرد. از سوي ديگر ما هيچگاه مفهوم قوميت را نداشتهايم به ويژه اين مفهوم با ناسيوناليسم بيرون آمد و حتي اگر متون مربوط به تاريخ معاصر و ما قبل را مشاهده كنيم همواره جامعه ايران را يك جامعه ايلاتي معرفي كردهاند، به بيان ديگر اين ايل بوده است كه مرجعيت داشته است و نه قوميت.
مهمترين نكتهاي كه در ناسيوناليسم نهفته است همان جدايي و فاصلهاي است كه ميان مردم و شريعت مياندازد به بيان ديگر ناسيوناليسم گرچه در پي نهيليسم است چراكه زاده عقل خودبنياد و تفكر اومانيستي است، اما اين جريان در ايران تنها يك خودارضايي بيش نبوده است و هيچ گاه نتوانسته عامل وحدت شود و به بيان ديگر ناسيوناليسم در ايران امروزه بيش از آنكه عامل وحدت بوده باشد خود به يك مفهوم ضدوحدت مبدل شده است و اين مفهوم بلاشك همه اقوام و مردمي كه در محدوده جغرافيايي ايران زندگي ميكنند را در بر نميگيرد. براي مثال ايران شامل اقوامي همچون ترك، لر، بلوچ، عرب، گيلك، كرد و... ميشود كه مفاهيم ناسيوناليستي بيش از اينكه اين اقوام را به هم نزديك كند تنها آنان را از هم جدا ميكند، چراكه برخي از افراد را آنقدر در خود هضم كرده است كه از ناسيوناليستي كه هيچگاه با ساختارهاي فرهنگي و اجتماعي اين جامعه نسبتي نداشته است به نوعي شوونيسم گرفتار آمدهاند. براي همين ما امروزه ميبينيم كه در پشت اين مفهوم به اصطلاح وحدتبخش جز تفرقه و جدايي چيز ديگري نيست.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر