تحصیل و بازی حق همه کودکان است
روزنامه اعتماد نوشت: وقتی نفسزنان از پلههای متروی مولوی قدم به میدان اعدام میگذارم، با شنیدن صدای موتوسیکلتها یاد حرفهای همکارم آقای رحیمی میافتم؛ او وقتی كه میخواست درس (چراغ راهنما) را برای بچهها آموزش دهد، گفت: بچهها! اول به چپ نگاه كنید! بعدا به راست نگاه كنید و... این حرفها مال بالاشهریهاست.
روزنامه اعتماد نوشت: وقتی نفسزنان از پلههای متروی مولوی قدم به میدان اعدام میگذارم، با شنیدن صدای موتوسیکلتها یاد حرفهای همکارم آقای رحیمی میافتم؛ او وقتی كه میخواست درس (چراغ راهنما) را برای بچهها آموزش دهد، گفت: بچهها! اول به چپ نگاه كنید! بعدا به راست نگاه كنید و... این حرفها مال بالاشهریهاست، اینجا شوشه؛ باید بالاسرتون را هم نگاه كنید، اینجا از همه طرف موتور میاد. با این وصف، شانس با من یار بوده كه از خیابان خیام جنوبی به سلامت رد میشوم و به هرندی و «خانه كودك شوش» میرسم؛ خانه كودك شوش در گوشه شمالی پارك هرندی قرار دارد و برای رسیدن به آن باید از داخل پارک عبور کرد.
(خانه كودك شوش) اولین پروژه اجرایی «انجمن حمایت از حقوق كودك» است كه در سال ١٣٧٩ ابتدا در منطقه شمال شرقی میدان شوش آغاز به كار كرد و سپس در سال ١٣٨٥ به محل فعلیاش در خیابان هرندی انتقال یافت.
این مركز ابتدا سولهای با سازهای غیراستاندارد و مخروبه به نام «گرمخانه» بود كه از طرف شهرداری منطقه ١٢ تهران جهت اسكان معتادان منطقه بنا شده بود. سالنی با دو سرویس بهداشتی و یك حمام بود كه در اختیار خانه كودك شوش گذاشته شد و بعدها به همت داوطلبان انجمن، دیواركشی و به صورت مدرسه سه كلاسه فعلی درآمد.
در ابتدا «خانه كودك شوش» از صبح تا غروب (حتی روزهای تعطیل) باز بود و كودكان دایم به این مكان در رفت و آمد بودند. اعتقاد بر این بود كه كودكان در روزهای تعطیل با آسیبهای بیشتری روبهرو هستند و نیاز به مكانی غیر از خانه دارند كه اوقات فراغت خود را در آنجا بگذرانند.
«خانه كودك شوش» سالها به همین منوال به كارش ادامه میداد و پس از سالها به صورت مدرسهای عادی درآمد كه تاكنون با تمامی موانع و مشكلات به كار خود ادامه میدهد.
این مجموعه پارسال با تلاش ٤ نفر معلم، یك نفر مددكار، یك مدیر، یك مسوول آموزشی و یك آبدارچی به صورت ثابت و تعداد ١٨ نفر نیروی داوطلب و ١٢٠ دختر و پسر ٧ تا ١٨ ساله در دو نوبت صبح و ظهر از ساعت ٧:٣٠ تا ٩:٣٠ برای كودكان كار و از ساعت ٩:٣٠ تا ١١:٣٠ برای كودكان بیمدرك، در شش پایه ابتدایی فعالیت داشته است.
در سالهای اخیر، با تلاش فراوان قسمتی از فضای پارك هرندی (جلو مدرسه) نردهكشی شده كه دانشآموزان، هم به عنوان زمین ورزش و هم به عنوان حیاط مدرسه از آن استفاده میكنند. وقتی وارد پارك هرندی میشوم، در گوشه و كنار پارك قدم به قدم زنان و مردان معتاد به چشم میخورند كه یا در حال چرت زدن روی نیمكتها یا در حال مصرف مواد و تزریق هستند، به میدان دید بچهها كه میرسم، عدهای از دور برایم دست تكان میدهند. نرسیده به مدرسه، جانبیبی نفسزنان جلویم سبز میشود و بریدهبریده میگوید: عمو! عمو! یه چیزی بگم خوشحال بشی؟ من و زهرا هر دو در امتحانات كلاس ششم قبول شدیم و در دبیرستان میثم ثبتنام كردیم. جانبیبی دختری افغانی است كه نزد برادر بزرگش در دروازهغار زندگی میكند. سالها قبل وقتی پدرش با دختر نوجوانی ازدواج كرد، جانبیبی و مادرش از او جدا شده و به ایران مهاجرت كردند. مادر جانبیبی نیز پارسال در تهران فوت كرد و بنا به وصیتش، جنازهاش را به افغانستان بردند تا كنار قبر اقوامش دفن كنند.
جانبیبی آرزو دارد پزشكی بخواند و به وطنش افغانستان برگردد. جانبیبی و زهرا پارسال شاگرد كلاس پنجم بودند. خردادماه جانبیبی پیشم آمد و گفت:
- عمو! سن من برای ادامه تحصیل یك سال بزرگتر است، چه كار كنم؟
با مسوول مدرسه شوش خانم بشنوایی صحبت كردم كه در صورت موافقت انجمن، تابستان برای بچهها كلاسهای فوق برنامه دایر كنیم، بلكه بچهها بتوانند كلاس ششم را جهشی بخوانند. انجمن نیز با طرح كلاسهای تابستانی موافقت كردند و معلمهای داوطلب طبق برنامه شروع به كار كردند. در عرض مدت دو ماه تابستان، جانبیبی باقی و زهرا طاهری، مواد درسی كلاس ششم را آموخته و در آزمون شهریورماه دبیرستان میثم با معدل بالای ١٧ هر دو نفر قبول شدند. به بچهها قول داده بودم در صورت قبولی برای هزینههای تحصیلیشان كمك كنم، در اولین قدم به همت آقای بهروز افشار و خانم فرناز طالبی (از مسوولان كانون فرهنگی آموزش برای هر دو نفر بورسیه گرفتیم و قرار شد پس از اینكه در بانكی حساب باز كردند، ماهانه مبلغی به عنوان هزینه كمك تحصیلی به حسابشان واریز شود كه متاسفانه به علت نداشتن كارت ملی، بچهها موفق به باز كردن حساب بانكی نشدند و ما از این بابت ناكام ماندیم. زهرا و جانبیبی در دبیرستان میثم به ادامه تحصیل مشغول هستند و هنوز هم هفتهای یكی دو جلسه در كلاسهای تقویتی ریاضی مركز شوش شركت میكنند.
از در مدرسه كه وارد میشوم، راهروی تنگ و تاریك مثل همیشه شلوغ است. اولیای بچهها بدون هیچ مانعی به مدرسه رفت و آمد میكنند. اولین اتاق سمت چپ راهرو دفتر مدرسه است. اتاق كوچكی كه علاوه بر دو میز كوچك مدیر و دفتردار تنها گنجایش ٤-٣ صندلی را دارد. پس از سلام و احوالپرسی كنار یكی از صندلیها سرپا میایستم. زن سیهچردهای با چادر مشكی مندرسی به خانم بشنوایی سلام كرده و نسخه مچاله شدهای را از زیر چادرش درآورده و روی میز میگذارد. خانم بشنوایی با رمز نگاهش به خانم رشیدی (دفتردار) اشاره میكند كه برای خرید داروها اقدام كند. خانم بشنوایی مرتب با تلفن صحبت میكند، او میخواهد مادر یكی از دانشآموزان را جهت معالجه رایگان به بیمارستانی معرفی كند. برای مادر مهدی دنبال اجاره خانهای است تا مهدی بتواند بدون مزاحمت پدر معتادش به تحصیلاتش ادامه دهد. (مهدی از دانشآموزان سابق این مركز است كه حالا در تیزهوشان درس میخواند.) تابلوی «تحصیل و بازی حق همه كودكان است»
درشتترین نوشته روی دیوار دفتر مدرسه است كه بالای سر مدیر نصب شده است. همه دیوارهای مدرسه پر از انواع عكسها و نقاشیهای بچهها است كنار در ورودی در تخته سیاه كوچكی «فوق برنامه هفتگی» مركز به چشم میخورد:
شنبه: (زبان- اوریگامی)- یكشنبه: «كامپیوتر (مهارتهای زندگی)- (دوشنبه: فرزندپروری با مادران و...) با جیغ و داد بچهها همه سراسیمه از دفتر بیرون میآییم. آقای حسینی دبیر ریاضی داوطلب، با سر و رویی خونین در حالی كه دستش را روی زخم سرش میفشارد، جلوی در مدرسه نشسته است. خانم عباسی آبدارچی مدرسه او را به آشپزخانه آورده و دستمال كاغذیهای آغشته به مركوركرم را روی زخم سرش میگذارد. آقای حسینی با لبخندی میگوید: داشتم از داخل پارك هرندی میآمدم كه تلفنم زنگ زد. وقتی با تلفن صحبت میكردم یكی از معتادان چشمش به تلفن همراهم افتاد. یقهام را گرفت و به بهانه اینكه «چرا عكس گرفتم» میخواست موبایلم را از دستم بگیرد، كه من هم مقاومت كردم و كار به زد و خورد كشید و یكی از آنها بیمعرفت از پشت، سرم را با چاقو شكافت؛ و بالاخره گوشی را ازم گرفتند و در رفتند.»
خوشبختانه زخم آقای حسینی سطحی است و خونش بند میآید. او سر و صورتش را میشویدو موقعی كه میخواست به كلاس برود یكی از معلمها به شوخی میگوید: آقای حسینی تنها شما نیستید كه كفاره عمل خیرتان را میپردازید، چند روز قبل خانم دكتری برای معاینه چشم بچهها به كلاسم آمده بود نمیدانم كدام شیر حلالخوردهای بود كه در سه سوت دوربین عكاسی خانم دكتر را از كیفش زد. خانم دكتر موقع ترك كلاس به شوخی از یارو خواهش كرد كه حداقل عكسهایش را برایش ایمیل كند...
زنگ ساعت ٥/٩ نواخته میشود و اكثر دانشآموزان شیفت صبح، روز كاری را آغاز میكنند و به سر كارهایشان میشتابند و شاگردان شیفت ظهر سر كلاسها حضور مییابند. با كلاسششمیها درس ریاضی دارم. بچهها خسته و بیحوصله به نظر میرسند. معمولا در چنین مواقعی با خواندن شعر یا قصهای فضای كلاس را برای تدریس آماده میكنم ولی امروز در نظر دارم با كمی صحبت در مورد اهمیت درس ریاضی در بچهها ایجاد انگیزه كنم.
سوخوملینسكی (پلاگوژیست (هنر و علم تربیت کودکان) پرآوازه روس) عقیده دارد: معلمی كه بدون ایجاد انگیزه به آموزش میپردازد، درست مانند نوازندهای است كه بدون كوك كردن سازش میخواهد شروع به نواختن كند.
- بچهها روزی از استاد شهریاری پرسیدم: استاد چرا این همه برای علم ریاضی وقت صرف كردید؟! جواب دادند: كسی كه از علم ریاضی بهرهای برده باشد، هرگز انسانی خرافی نخواهد شد.
- بچهها! استاد پرویز شهریاری ریاضیدان، مترجم و روزنامهنگار از چهرههای ماندگار در زمینه دانش و آموزش است. استاد شهریاری از طرف «انجمن ریاضی ایران» در سال ١٣٨٧ به عنوان برنده جایزه بهترین ریاضیدان زنده ایران معرفی شد. او هفتصد جلد كتاب تالیف و ترجمه در مورد علم ریاضی، بازیها و سرگرمیها و زیباییهای ریاضی از خود به یادگار گذاشته است. استادی گفت: «دانش ریاضی پیوند تنگاتنگی با همه امور زندگی دارد و آموزش ریاضی، تنها آموزش مهارتها نیست؛ بلكه علم ریاضی شیوهای نیز از اندیشیدن است. دانش ریاضی نهتنها به رشد هوشی بچهها، بلكه به رشد اجتماعی آنها نیز كمك میكند. آموزش ریاضی به كودكان میآموزد كه پشت همه زیباییهای جهان، منطق و استدلالی نهفته است.»
- بچهها در تمامی عرصههای زندگی اعم از صنعت، هنر، ورزش هیچ موردی نمیتوان یافت كه از علم ریاضی بینیاز باشد. خیاطی، گلدوزی، موسیقی، فرشبافی و حتی ورزش فوتبال نیز بدون محاسبات ریاضی امكانپذیر نیست. حتی شكل كلاس شما نیز قسمتی از علم هندسه است. پس اجازه دهید به درس ریاضی بپردازیم!
بالاخره بچهها با اینهمه استدلال، ناچارا اعلام موافقت میكنند و من شروع به تدریس میكنم.
بعد از ساعتی آموزش اعداد و اشكال، وقتی احساس میكنم بچهها خسته شدهاند شعری به زبان تركی برایشان میخوانم و به زبان فارسی معنی میكنم:
«سورغو»
هو بارماغین اوجوندا / مینلر سوآل یئرلهشیر.../ كلاس/ بارماق- بارماق اوجالیر/ بارماق- بارماق اویرهتیر/ كلاسلارین نبضی ویریر/ بارمالقلاردا/ هر سوآلین/ نئچه- نئچه جوابی وار/ بو فیكریدهیم آنجاق: / منیم هانسی جوابیم/ یئنهده بارماقلاری/ هاوایا قالخیزاجاق؟
«پرسش»
بر سر هر انگشت افراشته/ هزاران- هزار سوال نشسته.../ كلاس،/ با سر انگشتان میآموزد/ و نبض هر كلاسی/ در سر انگشتان كودكان میتپد/ هر پرسشی را/ پاسخهای فراوانی است / لیكن غرق این فكرم هنوز/ كدامین پاسخ من/ دیگر بار و دیگر بار/ سر انگشتان را / افراشته خواهد ساخت؟
بچهها حسابی سر حال میآیند. خواهش میكنم آنها نیز شعری برایم بخوانند.
رخشانه با لبخند شرماگینی دست بلند میكند و میپرسد: آقا اگر شعری در مورد مردها بخوانم، ناراحت نمیشوید؟
وقتی پاسخ منفی مرا میشنود، شروع به خواندن میكند:
مرد یعنی یك جهان بیچارگی/ یك بلای خانگی/ سایه پر دردسر/ یك هیولای دوسر/ شورهزار بیعلف/ عمرمان با او تلف/ یك كویر بیگیاه/ زندگی با او تباه.
همه دخترها، در حالی كه كف میزنند با رخشانه دم گرفتهاند و همه پسرها قاه-قاه میخندند.
وقتی كلاس را در اوج شادمانی میبینم، از بچهها میخواهم كسانی كه انشایشان را آوردهاند تحویل دهند. (در جلسه قبل از بچهها خواسته بودم در صورت تمایل انشایی از خاطرات یا آروزهایشان برایم بنویسند) در كمال ناباوری، تعدادی دست بلند كرده و نوشتههایشان را در پاكتی كه خودشان از یك صفحه كاغذ معمولی ساختهاند، تحویل میدهند.
از اینكه مورد اعتمادشان قرار گرفتهام بسیار خوشحال شده و از بچهها تشكر میكنم. نازلی اجازه میگیرد و برای آوردن تغذیه به آبدارخانه میرود و لحظهای بعد لقمههای لواش لوله شده با پنیر را در یك سینی به كلاس میآورد. بچهها نفری لقمهای برمیدارند.در این هنگام خانم بشنوایی وارد كلاس شده و با لحن عذرخواهی به بچهها میگوید:
- بچهها ببخشید كه امروز نرسیدهایم غذایی برایتان آماده كنیم!
تامین یك وعده غذای سالم روزانه، جهت رفع سوءتغذیه و بهبود شرایط جسمانی بچهها، جزو برنامه خانه كودك است. معمولا روزی یك لیوان شیر برای شیفت صبح و پیالهای عدس، ماكارونی یا یكی دو عدد سیبزمینی و تخممرغ، تغذیه اكثر روزهای هفته را تشكیل میدهد، ولی امروز همان لقمه پنیر میسر شده است.
بعد از صحبت خانم بشنوایی، حجت دست بلند كرده و میگوید: خانم! پدرم میگوید «در افغانستان مردم حتی نان خالی هم گیرشان نمیآید و بچهها از گرسنگی میمیرند».
خانم بشنوایی با پر روسریاش، اشك چشمانش را پاك میكند. برای زدودن تلخی فضا، انشای بچهها را به خانم بشنوایی نشان میدهم. بچهها لقمههایشان را گاز میزنند و انشای بچهها را ورق میزنیم. جان آقا آرزو دارد روزی بتواند پیش پسرعموهایش به اروپا مهاجرت كند.
كامله آرزو میكند: ای كاش جنگ زودتر خاتمه یابد تا آنها بتوانند به وطنشان افغانستان برگردند.
بدترین خاطره شیرین گل روز عروسی خواهرش است؛ چون خواهرش را قبل از سن بلوغ به مرد ٥٠سالهای شوهر داده بودند.
زهرا آرزو دارد: ای كاش بتوانند یك خانه دو اتاقه اجاره كنند تا شبها بتواند تا دیروقت به مشقهای مدرسهاش برسد. مارینا مینویسد: ای كاش دستشویی حیاتمان دوتا بود تا صبحها در نوبت دستشویی مدرسهام دیر نمیشد.
هنوز انشای بچهها را تمام نكردهایم كه خانم رشیدی با سراسیمگی وارد كلاس میشود و داد میزند:
- خانم بشنوایی زود بیایید، میگوید: میروم خودكشی میكنم!
خانم بشنوایی با دستپاچگی میپرسد: دختر درست و حسابی بگو ببینم موضوع چیه؟!
- یك خانم جوانی آمده میگوید: «همسرم سه روز است مرا از خانه بیرون كرده» شوهرش معتاد است از او پول میخواهد. میگوید سه روز است در خیابان میخوابم...
خانم بشنوایی به طرف دختر خیز برمیدارد. زن سی و چند سالهای است كه بچه چندماههای نیز در آغوش دارد. او با چادرش عرق سر و صورتش را پاك میكند. خانم بشنوایی كنارش مینشیند و من از دفتر بیرون میزنم. بعدها میفهمم كه خانم بشنوایی مبلغی كمكش كرده و او را به خانم ارشد- مسوول خانه خورشید معرفی كرده است.زنگ ساعت ٥/١١ ظهر نواخته میشود و هنوز معلمها به دفتر نرسیدهاند كه دانشآموزی با صورتی زخمی، گریهكنان وارد دفتر میشود و از همكلاسیاش غلام شكایت میكند. خانم بشنوایی غلام را به دفتر فرامیخواند و علت دعوایشان را میپرسد.
غلام پس از كلی من و من كردن و بهانههای مداد و دفتر و... به اصل مطلب میپردازد: خانم! من هر روز تا ١٠ شب در مغازه آهنگری كار میكنم. استاد كارم هر روز به بهانهای مرا كتك میزند پدرم ماهی ١٥٠ هزار تومان دستمزدم را از استادم میگیرد و همهاش را برای تریاكش خرج میكند...خانم بشنوایی پس از نصیحت و دلداری بچهها را آشتی میدهد غلام از دوستش عذرخواهی میكند و خانم بشنوایی آدرس محل كارش را از غلام میگیرد تا برود و با استاد كارش صحبت كند.
معلمها آماده میشوند كه به خانههایشان برگردند و هنوز دفتر را ترك نكردهاند كه مادر روبینا در حالی كه با دست چپش دخترش را به دنبالش میكشد، دست راستش را به سوی خانم حیدری (مدیر مدرسه) نشانه رفته و با لهجه افغانی داد میزند:
- من پیسم كجا بود كه دولتی شامل كنم؟ اگه اینجا نشد بخدا دخترم را بشوی بتمش. خانم حیدری جواب میدهد: ما امسال ٤٠ نفر از دانشآموزان را در مدارس دولتی ثبتنام كردهایم،دیگر هیچبودجهای نداریم؛ این مركز هم كلاسهایش جا ندارد باید خودتان ببرید مدرسه دولتی ثبت نام كنید.
بالاخره خانم بشنوایی پادرمیانی میكند و روبینا را در كلاس چهارم ثبتنام میكنند. خانم بشنوایی خوب میداند كه تهدیدهای مادر پربیجا نیست و خورشید خواهر بزرگ روبینا كه پارسال شاگرد كلاس پنجم بود، پسری سهچهار ساله دارد. (پارسال روزی مادر خورشید به دفتر مدرسه زنگ زده و گفته بود
- خورشید را زود بفرستید بیاید خانه، پسرش زمین خورده و دندانش شكسته است
- خانم محمدی (مددكار مدرسه) با اوقات تلخی به دفتر آمده و به خانم بشنوایی گزارش میدهد:
- رفتم خانه معصومه، هر كاری كردم نتوانستم قانعش كنم؛ میگوید من دیگر درس نمیخوانم! خانم بشنوایی با عصبانیت داد میزند: « باید عصری خودم بروم دنبالش، از خانم دكتر قاسمزاده برایش وقت گرفتهام.»
معصومه دانشآموز كلاس پنجم این مركز از دو هفته قبل به مدرسه نمیآید. او دختری افغانی است، پدرش سالها قبل دردرگیریهای قومی افغانستان كشته شده است. معصومه سالهاست كه با مادرش در اتاقی اجارهای در دروازهغار زندگی میكند. دو هفته قبل وقتی خان محمدی به منزلشان مراجعه كرد،خبر آورد كه او مریض است و میخواهد ترك تحصیل كند. خانم بشنوایی ناچارا خودش به خانه معصومه رفت. معصومه پس از آنكه مادرش را از خانه بیرون فرستاد، ماجرایش را به خانم بشنوایی تعریف كرد و از سوء استفاده جنسی در زمان گل فروشی در خیابان گفت.
مادر معصومه به خانم محمدی گفته بود: نخستین روزها كه مریض شد به وسواس عجیبی دچار شده بود. صبح تا شب، بارها و بارها حمام میكرد، ولی بعد از چند روز فقط گوشه اتاق، خودش را زیر لحاف قایم میكند. معصومه به خانم بشنوایی گفته بود: دیگر زمان و مكان را گم كرده است. معصومه گفته بود: هنوز هم پولها را به مادرم نشان ندادهام.
یادآوری حادثه معصومه، حال خانم بشنوایی را دگرگون كرده بود. او، با نوك روسریاش خودش را باد میزند، خانم حیدری متوجه تغییر حال خانم بشنوایی میشود و برای عوض كردن فضا، زود موبایلش را درآورده و عكس تعدادی از دانشآموزان پارسال مركز را به خانم بشنوایی نشان میدهد كه اكنون در آلمان در كمپ زندگی میكنند. مجتبی از شاگردان كلاس ششم پارسال، هر هفته قصهها و غصههایش را با كادر مدرسه به اشتراك میگذارد. خانم حیدری شروع به خواندن پیام مجتبی میكند:
«... ما اكنون در روستایی نزدیك شهر كلن در كمپ زندگی میكنیم. روزها كلاس زبان آموزی داریم. هوای اینجا برفی و بسیار سرد است. با هزاران بدبختی خودمان را به اینجا رساندیم. در یكی از پیادهرویهای شبانه، پای مادرم در جنگلی لیز خورد و به سختی آسیب دید. در دریای مدیترانه، وقتی كمی از ساحل فاصله گرفتیم، قاچاقچی خودش را به آب زد و شناكنان به تركیه برگشت و ما را در وسط دریا با یك قایق بادی و ٦٠ نفر سرنشین تنها رهایمان كرد. ما چارهای جز ادامه مسیر نداشتیم، نرسیده به ساحل، در اثر توفان قایق واژگون شد و تعدادی از مسافران غرق شدند. جلیقههای تقلبی نتوانست جان آنها را نجات دهد. بقیه با هر جان كندنی بود خود را به ساحل رساندیم. یكی از كلیههای من در اثر سرما آسیب دید و عفونت كرد، كه در بیمارستانی در آلمان كلیهام را درآوردند.ای كاش از ایران نمیآمدیم. در ایران حسرت یك وطن را داشتیم و در اینجا حسرت دو وطن و غم غربت در غربت را داریم.ای كاش میتوانستم به ایران برگردم. دلم برای خانه كودك شوش تنگ شده است... .»
نهتنها مجتبی بلكه همه دانشآموزان خانه كودك شوش، این مركز را مثل خانه خود دوست دارند. برخورد بیریا و صادقانه گردانندگان این مركز موجب شده كه آنها حتی خصوصیترین اسرار خانوادگی خود را نیز (كه ترجیحا باید از غیر خود مخفی بماند) با اولیای مدرسه در میان بگذارند.
علیرضا آخر هر هفته، در آمد ناچیزش را پیش معلمش به امانت میسپارد، تا شبها از دست پدر خلافکارش در امان بماند. یك روز سمانه شاگرد كلاس سوم، از دست پدرش به خانم بشنوایی شكایت كرده و بازوهای كبودش را نشان داده و گفته بود:
- خانم! دیشب پدرم به بهانه اینكه شامی كه پخته بودم گوشت نداشت، با چوبدستی به جانم افتاد و...
و روزی از روزها روبینا در نامهاش به خانم بشنوایی مینویسد:
«... از روزی كه پدرم به زندان رفته، مادرم شبها دیر وقت به خانه میآید و من و خواهرانم از ترس خوابمان نبرده و ساعتها بیدار میمانیم. مادرم هر روز میگوید: «در خانه خورشید كار دارم... » از خانه میرود و دیگر برنمیگردد.
و خانم بشنوایی پس از خواندن نامه، به دیوار مقابلش در دفتر مدرسه زل میزند و در همان حال، خانم ارشد (مسوول خانه خورشید) را میبیند كه پس از اینكه به زنی «وسایل كار» تحویل میدهد، با لیوانی شیر گرم و قاشقی عسل از او پذیرایی میكند تا توان سر و كله زدن با مردان خیابانی را داشته باشد.
خانم بشنوایی قادر نیست حتی دو كلمه در مورد مادرش با روبینا صحبت كند، او فقط بلد است پس از خواندن نامه، با بال روسریاش اشك چشمانش را پاك كند. او، نامه را در كشوی میزش گذاشته و آن را قفل میكند. زنگ كلاسهای فوق برنامه به صدا درمیآید.
بلافاصله پس از حضور دانشآموزان در كلاس، صدای نتها در فضای تنگ و تاریك راهرو مدرسه بال- بال میزند و به دنبال آن آواز كُربچهها تمامی فضا خانه كودك را لبریز از لطافت و شادمانی میكند. گروه موسیقی «شوش» كه به همت آقای داورپناه تشكیل شده است، مركب از ١٢ كودك دختر و پسر هفت تا ١٨ ساله است كه تا به حال دهها بار در جشنوارهها و مناسبتهای مختلف برنامه اجرا كردهاند. تابستان پارسال در مراسم اختتامیه مسابقات هافك (كه با شركت هشت تیم فوتبال كودكان كار در ورزشگاه آزادی برگزار شد) گروه موسیقی شوش پس از اجرای چندین آواز كُر سولو در سالن ورزشگاه مورد استقبال و تشویق بینظیر حضار واقع شدند. با خانم بشنوایی مشغول قدم زدن در راهروی مدرسه بودیم كه ناگهان خانم بشنوایی متوجه پسربچهای شد كه دم در ورودی مدرسه ایستاده و با حسرت داخل مدرسه را تماشا میكرد. خانم بشنوایی با بازوان باز به استقبال پسربچه رفته و داد میزند:
- رضا جان بالاخره آمدی؟! بیا تو!
رضا را به دفتر آورده، دستی به سر و رویش كشیده و قوطی آدامس را از دستش میگیرد. او، همه آدامسها را بین معلمین و دانشآموزان قسمت كرده و سپس پولی توی جیب رضا گذاشته و او را روانه حیاط میكند:
- فعلا برو توی حیاط با بچهها بازی كن، بعدا با هم صحبت میكنیم!
همه هاج و واج ماندهایم! خانم بشنوایی میگوید:
- چند روز قبل در میدان هفت تیر دیدمشان، با خواهر كوچكش فال و آدامس میفروختند، خسته و گرسنه به نظر میرسیدند. فالی خریدم و نفری یك ساندویچ مهمانشان كردم، وقتی فهمیدم درس نمیخواند آدرس مدرسه را دادم و گفتم: اگر بیایی مدرسه، بچهها همه آدامسهایت را میخرند، خوشبختانه او هم آمد.
فقط خانم بشنوایی نیست كه همیشه در كوچه و خیابان چشمش دنبال شكار بچههای كار است، همه كارهای انجمن در هر فرصتی به این امر میپردازند.
خانم سحر موسوی، مدیر مركز ناصر خسرو میگفت: «وقتی در میدان ونك به دو پسربچه دستفروش برخوردم، پس از خرید یك جفت جوراب و كمی صحبت، معلوم شد كه به تازگی ترك تحصیل كردهاند، به آدرس مدرسهشان مراجعه كردم و فهمیدم بچههای درسخوانی هستند، هر دو نفرشان را در همان مدرسه ثبتنام كردم و حالا سر هر ماه دستمزدشان را به پدرشان تحویل میدهم. پارسال در مراسم جشن چهارشنبهسوری خانه كودك ناصر خسرو شرکت داشتم. جمعیت در حیاط مدرسه موج میزد. گروهی دختر و پسر دانشجو «قصه ماهی سیاه كوچولو» را به صورت پردهخوانی اجرا میكردند.
در وسط حیاط مدرسه سفره هفتسین چیده بودند. موقعی كه با خانم پژوهش برای گرفتن عكس از دفتر وارد حیاط مدرسه میشدیم، دختر و پسر نوجوانی از در مدرسه وارد شدند. خانم پژوهش با چشمانی لبریز از شادی آنها را معرفی كردند: «از بچههای خودمان هستند، تا كلاس ششم را همینجا درس خواندهاند و حالا هر دو نفر دانشجوی رشته پرستاری هستند... پس از برگشتن به دفتر مدرسه، خانم پژوهش گفت: افسوس كه بعد از گرفتن دكتری هم حق كاركردن ندارند و به علت افغانی بودن، هیچ ادارهای استخدامشان نمیكند. ضمن صحبت زن میانسالی برایمان چای آورد. وقتی چایها را گذاشت و از دفتر خارج شد، خانم پژوهش گفتند: لیلا كارتن خواب بود. روزی در خیابان دیدمش. ضمن صحبت فهمیدم دختربچهای دارد پیشنهاد كردم كه دخترش را هم برای سوادآموزی و هم برای حرفهآموزی به مدرسه بیاورد. وقتی دخترش را آورد، دیگر خودش را هم ول نكردم و حالا چندین ماه است كه با ما كار میكند. روی دیوار دفتر ناصرخسرو، نوشتهای با خط زیبایی تابلویی را آراسته كه درست وصف حال خانم پژوهش است: «راه پرورش و آموزش، از دریای بردباری و كوه پایداری میگذرد و نه محكومیتهای اخلاقی.»
یاد شعر شاملو میافتم: كتاب رسالت ما، محبت است و زیبایی است / تا بلبلهای بوسه / بر شاخ ارغوان بسرایند: / - شوربختان را نیك فرجام/ بودگان را آزاد و / نومیدان را امیدوار خواستهایم/ تا تبار یزدانی انسان/ سلطنت جاویدانش را / بو قلمرو خاك/ بازیابد/ كتاب رسالتها محبت است و زیبایی است / تا زهدان خاك / از تخمه كین/ بار نبندد.
ارسال نظر