حسرتهای یک مادر
صبح یکی از روزهای گرم تابستان و پس از هماهنگیهایی که انجام شده بود منتظر زن و مردی بودم که به دنبال انتشار گزارشی درستون جویندگان عاطفه و یافتن تشابهاتی میان سرنوشتشان احتمال میدادند با یکدیگر نسبت دارند.
روزنامه ایران: صبح یکی از روزهای گرم تابستان و پس از هماهنگیهایی که انجام شده بود منتظر زن و مردی بودم که به دنبال انتشار گزارشی درستون جویندگان عاطفه و یافتن تشابهاتی میان سرنوشتشان احتمال میدادند با یکدیگر نسبت دارند.
ساعت ۱۰:۳۰ صبح بود که مرد میانسالی از در وارد شد. با دیدن صفحه حوادث روزنامه در دستش مطمئن شدم که برای قرارملاقات آمده است. خودش را شهریار معرفی کرد. هیجان زیادی داشت. با راهنمایی من روی صندلی نشست و بدون هیچ معطلی، با لهجه اصفهانیاش درباره کسانی که قرار بود ببیند سؤال کرد. کمی هم از زندگیاش گفت. هنوز حرفهایش تمام نشده بود که زن پنجاه و چند سالهای نفسنفس زنان از راهرو خودش را به چارچوب در رساند و وارد شد. با گامهای آرام و لرزان خود را به نزدیکترین صندلی رساند.
میگفت به خاطر بالا آمدن از پلهها کمی تپش قلب گرفته اما از نگاههای جست و جوگرش میشد خوب فهمید که شوق دیدار گمشدهاش قلبش را نیز هیجان زده کرده است.
کمی که نفساش جا آمد، تازه متوجه مردی شد که روی صندلی وکمی دورتر نشسته بود. مرد با گره خوردن نگاهش به زن، کمی نیم خیز شد و سلام کرد. زن میانسال خیلی خوشرو بود و با اینکه مرد را نمیشناخت اما با رویی گشاده جوابش را داد. کنجکاوانه آنها را نگاه میکردم تا بتوانم ارتباطی بینشان پیدا کنم.
زن چهرهای آرام و دلنشین داشت اما چهرهاش نشان میداد که رنجهای زیادی کشیده است. هر چه نگاهها بیشتر به هم گره میخورد، آثار ناامیدی در چهره زن بیشتر دیده میشد. در حال تحلیل چهرهها بودم که ناگهان زن رو به من کرد و گفت:«من متولد سال 39 هستم و مطمئنم که برادرم 4 سال از من کوچکتر است. حقیقتش با دیدن مطلب روزنامه تناقضات شناسنامهای را دیدم. اما به تصور اینکه شاید مدارک هویتی بچههای سرراهی دقیق نباشد گفتم دیداری حضوری داشته باشیم. اما ایشان جوانتر هستند و نمیتوانند برادر گمشدهام باشند.»
این جملات مثل آب سردی بود که روی سر مرد ریخته شد. حالا ناامیدی به چهره او نیز سرایت کرده بود. او به اصرار دخترانش و برای رهایی از تنهایی، دنبال خانوادهاش بود. اما حالا...
زن بیان شیرینی داشت و با اینکه دیگر مطمئن شده بود، مردی که به ملاقاتش آمده برادرش نیست اما تازه سر درد دلش باز شده بود. من آن روز برای نوشتن گزارش یک دیدارشورانگیز آماده شده بودم اما وقتی چند جملهای از سخنان زن رنجورشنیدم ناخواسته دست به قلم شدم تا روایت روزگار سخت او و مادرش را بنویسم.
برای شادی روح مادرم، دنبال برادرم میگردم
سناریوی زندگی زن درست مانند فیلمهای قدیمی بود و چون صورت مهربانش شنونده را جذب خود میکرد، همگی سراپا گوش شده بودیم و قصه تلخ راوی را در ذهنمان به تصویر میکشیدیم. زن قصه را از زندگی مادرش شروع کرد: «ما در شهرستان مبارکه زندگی میکردیم. پدرم اربابزاده بود و به دلیل کار در آبادان، به عمویم وکالت داده بود تا در نبودش، هر طور صلاح میداند برای زندگی مشترکش، من و مادرم و برادری که در راه بود، تصمیم بگیرد.
گرچه زمانی که خودش نیز میآمد اوضاع ما تعریفی نداشت و فقط صدای داد و فریاد او و مادرم در خانه میپیچید و خبری از آرامش نبود. البته مادر بزرگ پدریام هم در این میان بیتقصیر نبود و همیشه به جای اینکه بزرگتری کند و زندگی پسرش را سر و سامان دهد با گفتن جملاتی مثل «من از زن تو خوشم نمیآید و...»، آتش بیار معرکه میشد. این درگیریهای گاه و بیگاه و کتک کاریها باعث شد مادرم با وجود دیدگاه هولناک درباره طلاق در آن زمان، چشم روی همه چیز بسته و حاضر به جدایی شود.
با این تصمیم، عمویم با وکالتی که از پدرم داشت، او را سه طلاقه و روانه خانه پدریاش کرد. من که آن موقع 4 ساله بودم پیش مادربزرگم ماندم و مادرم، برادرم را در خانه پدریاش به دنیا آورد. به محض اینکه خبر تولد بچه به خانه پدریام رسید، عمویم با همان وکالت به شهربانی رفت و با یک مأمور، نوزاد دو روزه را از آغوش مادرم گرفت و به خانه پدربزرگ آورد. اما کسی قصد مراقبت از نوزاد را نداشت. انگار همه میخواستند از مادرم انتقام بگیرند چون مادربزرگ پس از تحویل گرفتن نوزاد با همراهی خواهرزاده و عمویم، او را به اصفهان بردند و سر راه گذاشتند.»
با اینکه وقایع گذشته حسابی او را به هم ریخته بود اما همچنان سعی میکرد لبخند بزند. او ادامه داد: «من آن زمان خیلی کوچک بودم و مادربزرگ همیشه به من میگفت مادرت مرده است ولی زنان فامیل میگفتند او زنده است اما هیچ کس خبری از او نداشت. این بیخبری تا 20 سال بعد نیز ادامه داشت تا اینکه پس از سالها مادرم که بعد از طلاق و ازدواج مجدد به جنوب مهاجرت کرده بود، به مبارکه برگشت و توانستیم همدیگر را ملاقات کنیم.
آن روزها میشد بهترین خاطرات زندگیام شود اما رفتارهای تلخ خانواده پدری، آنها را نیز سیاه کرد. شاید همین رفتارها هم سبب شده تا فرزندانم از من بخواهند برادر واقعیام را پیدا کنم.»
این زن رنج کشیده دو پسر و یک دختر دارد و میگوید همگی مشتاق دیدن داییشان هستند. او ادامه داد: «مادرم میگفت تا دو سال بعد از تولد برادرم چندین بار از مبارکه به اصفهان آمده و هر جایی را برای پیدا کردن او زیر پا گذاشته اما به نتیجهای نرسیده است. البته آن زمان مثل حالا نبود که ماشین گیر بیاید و مادرم آنطور که خودش میگفت بعضی شبها برای برگشت به مبارکه به مشکل خورده و با پاهای تاول زده در کاروانسرای اصفهان شب را به صبح رسانده بود.همه این خاطرات به علاوه آزار و اذیتهای مادربزرگ، عمو و زن بابا و بیمهری خواهران و برادران ناتنیام و از همه مهمتر آرزوی مادرم برای پیدا کردن تنها پسرش سبب شد تا به فکر پیدا کردن برادر گمشدهام بیفتم و تا لحظه مرگم دست از این کار برنمیدارم.»
پیوند خواهر و برادری بدون رابطه خونی
با اینکه در این دیدار زن و مرد میانسال هیچ رابطه خونی با هم پیدا نکردند اما از آنجا که هر دو رنجهای مشترکی داشتند و با نامهربانیهای اقوام نزدیکشان طعم تلخ سرنوشت را چشیده بودند، این دیدار را به فال نیک گرفتند و با رد و بدل کردن شماره تماس، تصمیم گرفتند تا پیدا شدن خانوادههای واقعیشان جای خالی محبت اقوام را برای فرزندان یکدیگر پر کنند.
نظر کاربران
چقدر دردناک! عجب مادر بزرگی ! تو که بچه رو نمی خواستی چرا از مادرش گرفتی؟ پدره هم بچه ی همین مادر بزرگه که بچه اش رو گذاشتن سر راه ککش هم نگزیده
سلام من دست همه مادران را میبوسم و خاک پایشان را طوطیای جشمم میکنم الهی دل هیچ مادری آزرده نشود و نشکند انشاءالله تعالی