چهارمین ازدواج داماد فریبکار
«دخترم را با دستهای خودم بدبخت کردم. خیال میکردم زودتر شوهر کند و به خانه بخت برود بهتر است... اما حالا نمیدانم چطور باید طلاق دختر سیاه بختم را بگیرم؟» این جملات بخشی از حرفهای مردی میانسال بود که روی نیمکت راهروی مجتمع قضایی ونک نشسته و با مراجعهکننده دیگری حرف میزد
این جملات بخشی از حرفهای مردی میانسال بود که روی نیمکت راهروی مجتمع قضایی ونک نشسته و با مراجعهکننده دیگری حرف میزد. به او میخورد حداقل 55 سالی داشته باشد و از سؤالهایش معلوم بود که بهدنبال راهی قانونی برای تنبیه دامادش است. مرد که موهای جوگندمی و ته ریش داشت، لباس رسمی پوشیده و کارمند قدیمی یکی از ادارات دولتی بود. میگفت: یکی دو ساعت مرخصی گرفته تا درباره مشکل پیش آمده تحقیقات کاملی انجام دهد.
جوانی که در انتظار رسیدگی به پروندهاش در یکی از شعبههای دادگاه بود، برای وقت کشی هم که شده به حرفهای مرد کارمند گوش میکرد. وقتی موضوع تحقیق پیش کشیده شد، مرد جوان گفت: «خب پدرجان، چرا قبل از ازدواج دخترت تحقیق نکردی؟ الان که دیگر کار از کار گذشته!»
مرد میانسال جواب داد: «آخر درد من یکی دو تا که نیست. خواستگار دخترم، پسر یکی از خانمهای همکارم است و به خاطر اینکه مادرش انسان شریفی بود، به آنها اعتماد کردم و دست دخترم را در دست پسرش گذاشتم. غافل از آنکه چه سرنوشتی در انتظار دخترم و خانوادهمان است.»
چند لحظه بعد بغض کرد و پرسید: «به نظر شما میتوانم کاری کنم که دامادم به زندان بیفتد یا تنبیه شود؟»
مرد جوان کمی جا به جا شد تا مرد دیگری هم روی نیمکت بنشیند و در همان حالت از مرد کارمند پرسید: «الان مشکل شما دقیقاً چی هست؟» مرد میانسال آهی کشید و گفت: «راستش دو دختر و دو پسر دارم که همگی درسخوان و خوش اخلاق هستند. یک سال پیش که دختر بزرگم تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد را تمام کرد، تصمیم داشت برای دکتری هم ادامه تحصیل دهد، اما من دوست داشتم زودتر ازدواج کند، چون که در فامیل ما رسم نبود که دخترها دیر ازدواج کنند. از طرفی فکر میکردم اگر سنش بالاتر برود، در این شرایط دیگر خواستگاری برایش پیدا نمیشود. به محض اینکه موضوع را با همکارانم در میان گذاشتم یکی از خانمهای همکار به سراغم آمد و گفت که یک پسر تحصیلکرده دارد که اتفاقاً در بخش دیگری از اداره ما کار میکند. یک روز یواشکی به واحد آنها رفتم و دیدم جوان برازنده و خوش مشربی است. بنابراین ضمن قول مساعد به همکارم، دخترم را هم تشویق به ازدواج کردم.»
مراجعه کننده تازه وارد از مرد کارمند پرسید: «تا آن زمان مشکلی پیش نیامده بود؟ چیزی در مورد داماد آینده ات متوجه نشده بودی؟»
مرد کارمند جواب داد: «نه... راستش وقتی به خواستگاری آمدند با مهریه 114 سکه طلا موافقت شد. داماد تحصیلکرده بود و حتی قول داد یک آپارتمان کوچک هم بخرد تا با دخترم زندگی شان را در آنجا شروع کنند. همه چیز عادی به نظر میرسید جز اینکه در همان شب خواستگاری معلوم شد داماد تک پسر است و از سه ماهگی پدرش را از دست داده و با مادرش زندگی میکند...»
مرد جوان گفت: «خب اینکه اشکالی ندارد پدرجان!»
اما پدر دختر ادامه داد:«ما هم اهمیتی ندادیم و رفتیم دنبال جهیزیه و خرید و مراسم. همه چیز برای برگزاری جشن آماده بود. حتی کارتهای دعوت را هم توزیع کردیم. اما درست یک روز مانده به مراسم مادر و مادربزرگ داماد وارد آپارتمان عروس شدند، یک اتاق را برای خودشان جدا کردند و وسایل و رختخوابشان را آوردند همانجا پهن کردند. وقتی همسرم و دخترم از آنها دلیل این کار را پرسیدند، معلوم شد که خانه قبلی را فروختهاند و قرار است مادر و مادربزرگ داماد هم با عروس و داماد در همان آپارتمان کوچک زندگی کنند.»
این بار مرد تازه وارد پرسید: «خب چه اشکالی داشت، اجازه میدادید آن دو زن تنها هم چند صباحی آنجا بمانند و بعد بروند دنبال زندگی شان.»
اما مرد کارمند صدایش را کمی به گلو انداخت و گفت: «ما هم مشکلی با این قضیه نداشتیم، اما آنها گفتند که قرار است تا آخر عمر با داماد و دخترم زندگی کنند چون داماد تنها فرزندشان است و ناچارند همانجا بمانند. اختلاف دخترم و دامادم از همانجا شروع شد. چون خانواده داماد چیزی در این باره نگفته و توافقی هم نکرده بودیم. بنابراین مراسم ازدواج به هم خورد و همه فامیل دو طرف از موضوع با خبر شدند. در این میان یکی از آشنایان دامادم به سراغم آمد و گفت؛ داماد قبلاً هم دو بار ازدواج ناموفق داشته و این موضوع را از شما پنهان کرده است.
با شنیدن این حرف انگار آب یخ روی سرم ریخته باشند، بیحس و کرخت شدم. چند روز خواب و خوراک نداشتم. دخترم هم عصبانی بود. یک هفته بعد دوباره به واحد محل کار دامادم رفتم و این بار خوب تحقیق کردم ببینم چه اتفاقی افتاده، آنجا بود که از همکاران شنیدم دامادم نه دوبار بلکه سه بارازدواج ناموفق داشته و با تهیه شناسنامه سفید خودش را مجرد معرفی کرده است. حالا هم آمدهام ببینم چطور میتوانم داماد فریبکارم را گوشمالی دهم. چون با آبروی خانوادگی ما و احساسات دخترمان بازی کرده است... حالا هم بشدت از تصمیم خودم پشیمانم و میخواهم قبل از اینکه دخترم دچار مشکلات بیشتری شود کاری کنم...»
با بیان آخرین جملات بغضش ترکید و به گریه افتاد. مرد جوان بلند شد و از آبخوری یک لیوان آب برایش آورد. سپس دستش را روی شانه مرد میانسال گذاشت و گفت: «پدرجان بهتر است این بار عجله نکنی و تصمیم درستی بگیری. اما پیش از آن باید مطمئن شوی که دخترت حاضر به ادامه زندگی با همسرش نیست.»
مراجعه کننده دیگر هم گفت: «در هر صورت شما میتوانید بابت دریافت مهریه دادخواست بدهید یا اینکه به خاطر فریب در ازدواج از داماد شکایت کنید. اما بهتر است با یکی از مشاوران قضایی همین مجتمع یا وکیلی مشورت کنید. باور کنید حالا هم خیلی دیر نشده...»
مرد میانسال با شنیدن این حرفها بلند شد، کاغذهایش را در پوشهای گذاشت و قطرات اشک را با دست خشک کرد. بعد رو به آن دو نفر کرد و گفت: «برای من و دخترم مهریه مهم نیست، آبرو خیلی مهمتر است. کاش آن روز بیشتر تحقیق کرده بودیم.» بعد همانطور که زیر لب میگفت: «این بار نباید بیگدار به آب بزنیم» راهش را کشید و رفت.
نظر کاربران
راه حل شکایت از داماد به دلیل فریب در ازدواج است. چنین فردی را همین الان از زندگی خودشان اخراج کنند بهتر است. بی گدار به اب زدن و تامل بیشتر کردن در اینجا فایده ای ندارد. چون چنین فردی مسلما در اینده مشکلات بیشتری را بوجود خواهد اورد.
دروغگویی وفریب آنهم برای یک عمر زندگی ؟
پرواضح است که این وصلت شوم و بی دوام میشد.
مجازاتی که برای دروغگویی داماد وضع میشود باید سنگین ورسانه ای شود تا درس عبرتی برای سایر فریبکاران باشد.
بامید روزی که فرهنگ دروغ پردازی از جامعه ما رخت بربندد.
خاک بر سر آدم حقه باز وکلک که با آبروی مردم بازی نکنه خدا لعنتش کنه خدا انشاءالله سزایش بده
سینا اعدامش کن خلاص
یادمه چند وقت پیش تو یکی از این صفحات من گفتم که معمولا دختران حاضر به زندگی با مادر شوهر نیستن ولی این به مزاق بعضی ها و اغلب آقایون خوش نیومد و با با من مخالفت کردن اینم یه نمونه فکر می کنم ناموفق بودن ازدواج های این پسر به دلیل وجود مادرش هست و دختر ها هیچ کدوم نخواستن که این زندگی رو قبول کنن و دروغ گویی این آقا هم به همین خاطر هست چون میدونه اگه از اول بگه که مجبور هست با مادر و مادر بزرگش زندگی کنه کسی حاضر به ازدواج باهاش نمیشه تنها راه این مرد این هست که دو واحد کنار هم بگیره یکی برای خودش و یکی هم برای مادر و مادر بزرگش و از اول هم شرایط زندگی رو بدون کتمان چیزی برای همسر آینده اش توضیح بده این طوری فکر می کنم بتونه زن بگیره و زندگی کنه البته بازم بستگی داره به رفتار اون مادر شوهر ها
سلام آقا اسم اینو بگیر بیا تحویل من بده من میدونم چیکارش کنم که نره 4 تا زن بگیره با کلک ... پول داری برو زن بگیر رو مردانگی نه اینکه با آبرو مردم بازی کنی بگیر بیارش
با سلام.....سینا یـــــزد چرا اعدام ....اگر شما قاضی می شدید تموم ملت محکوم به اعدام می کردید باید پای حرف های دل جوان هم بشینیم ببینیم مشکلش چیه
به نظر من مشکل از مادره داماده خودش کار میکنه تا قبل از عروسی پسرش چکار میکرد ؟حالا هم همان کار را بکند.من با اینکه تنهایم ولی همیشه به پسرم میگم تو فکر زندگی کردن من با تو و همسرت را نکن .دوری و دوستی
تقصیر خود مادرس تو که کار میکنی دست تو جیب خودت برو یه خونه جدا بگیر واز زندگیت لذت ببر بزار بچه ات زندگیشو بکنه
پدر عروس برو دنبال خانواده ی زنان قبلی ازشون بپرس مشکل دامادش چی بوده شاید واقعا این بچه بدبخت بی گناه بوده پسر خوبی باشه درست گفتین مشکل مادرش حاضر از پسرش جدا بشه بدبختش کرده معلومه دخترا به خاطر همینه که زودی طلاق میگیرن خدایا کمکشون کن
اخه دروغ تا کی؟ مشکل این پسر فک کنم مادرش از تنهایی میترسه باید ی شوهر هم واسه مادرش پیدا کنه بعد خودش بره ازدواج کنه. ی تحقیق کنند توی اون سه تا ازدواج قبلی مشکل فقط باهم زندگی کردن بود یا چیزهای دیگه هم بوده. شاید این مشکل حل شد و پسر خیلی ادم خوبی باشه دختر رو خوشبخت کنه.خدایا به همه جوونا کمک کن
اکثر مرد های ایرانی بچه ننه هستن ،البته پدر اون دختر هم مقصره ................ آخه ینی چی ما رسم داریم دختر زود ازدواج کنه!!خوب شد حالا؟
نه اینکه بنده برا پدرومادر احترام قائل نیستم نه از قضا یکی از پروپا قرص ترین افرادی که احترام پدر مادر را دارن هستم، بر کسی پوشیده نیست هرگاه دختری به ازدواج تن در میدهد یکی از ارکان مهم در زندگی زناشویی اون استقلال است حالا انواع استقلال داریم که یکی از آنها شراکت داماد یا شوهره است چون یک دختر اگه قصد داشت فقط یک لقمه نان بخوره و در مقابل مادر شوهر که مسلما اجازه خود را ندارن سخت در مضیقه هست، اگه دختر میخواست مثل یک سربار زندگی کنه همین بهتر خونه پدرش بمونه و شوهر نکنه!! این عرض بنده به این معنی نیست کی مادر شوهرها بد هستن دختر ها و بطور کلی زنها استقلال را بیشتر می پسندند، اگه کسی که زن میگیره برای تنهایی مادرش خودش باید فکری بکند کهن هم زنش در آسایش و رفاه باشد هم مادرش در این وسط نبایدها زندگی را قربانی کرد احترام مادر هم واجب است، خلاصه اینو بگم کلا زن شوهر میکنه که استقلال داشته باشه، لطفاً میناجون اگه حرفهام اشکال داره اصلاحش بفرما متشکرم
پاسخ ها
شما درست میگین ولی نمیشه گفت استقلال طلبی ببین هر زنی دوست داره خونه و زندگیشو اونجور که خودش میپسنده درست و اداره کنه دختر تا زمانی که خونه پدرش هست خانم خونه مادرش محسوب میشه و این دختر با آموزش اون مادر میخواد بعد از رفتن سرخونه و زندگی خودش اون جور که دلش میخواد زندگیش رو بسازه که مسلما بودن یه خانم دیگه در اون زندگی مسائل رو مشکل می کنه چون بازم اون خانم بخاطر این که مادر مرد خونه محسوب میشه پس عملا خودش رو صاحب خونه و خانم خونه میدونه و اینو خودتون هم میدونید هیچ جایی نمیتونه دوتا رئیس داشته باشه
بعضی آقایون میان میگن خانم ها نمیتونن با هم بسازن ولی این درست نیست موضوع ربطی به خانم بودن نداره موضوع جایگاه هست و این رقابت سر جایگاه باعث میشه که عروس و مادر شوهر نتونن تو یه خونه زندگی کنن که اگر همچین وضعیتی برای مرد ها هم پیش بیاد نمیتونن تحمل کنن و مسلما درگیری بینشون پیش میاد دو مرد هم اگر بر سر یک جایگاه رقابت داشته باشن نمیتونن همدیگه رو تحمل کنن
کل فتنه واشوب ودرد سر زیر سر مادره وپسر باید عقل تو کله بی صاب داشته باشه که تو یک واحد اصلا میشه زندگی کرد تو پسر بی عقل وبیشعور تو یک واحد تو میتونی تشکیل خانواده بدی تو میتونی تو این خونه اصلا یه دوش درست حسابی بگیری بی عقلی میشه چیکار کرد
خوب طبیعی که هیچ دختری راضی نمیشه با مادر شوهر زندگی کنه ولی با اون خصوصیاتی که من از آقا داماد شنیدم فکر نکنم پسر بدی باشه و حتما یه مشکلی داره که مادرش میخواد با اون زندگی کنه البته نمیشه خیلی زود قضاوت کرد
مگه چی میشه باهم زندگی کنن سه بار ازدواج کرده حرفه
سلام، کاملاً درسته، منظور بنده هم همینه، مینا جان اگه دختره تو خونه باباهه و مادر خودش عار و ننگ نمی دونه که مادرش رییس خونه باشه!!! اما تو خونه شوهر بر نمیتابه اینه که، مادر داماد خودشو رییس می دونه، دختره هم احتمال داره از این وضعیتی خسته بشه و بگه پیش پدرومادر که آقا بالا سر نداشتم ایجا آقا بالا سر هم دارم!!! کلا یک زندگی سالم اینه که کمی از اطرافیان چه داماد چه دختر دور باشن بهتر زندگی را میشه فهمید،