برای شاعر صبح و آزادی؛ احمد شاملو
شاملو آدم بود، از نوع حسابیاش هم بود. اگر شعرش پرخواننده شد، اگر از قالب یک هنرمند معمولی درآمد و پوسترها و عکسهایش زینتبخش دیوار اتاق جوانان شد
شاملو آدم بود، از نوع حسابیاش هم بود. اگر شعرش پرخواننده شد، اگر از قالب یک هنرمند معمولی درآمد و پوسترها و عکسهایش زینتبخش دیوار اتاق جوانان شد، اگر هر کنش و واکنش او در قبال رخدادهای سیاسی و اجتماعی برای جماعت کثیری دارای اهمیت و محل بحث بود و برای جماعت کثیری خشمبرانگیز و اعصابخردکن و اگر و اگر و اگرهای بسیار دیگر، همه ناشی از همین آدمبودنش بود، نه شاعربودنش. اینکه چند نسل با او و شعرهایش شاعر شدند، عاشق شدند، فریاد زدند، سکوت کردند، پیروز شدند، شکست خوردند، زمین خوردند، زخم برداشتند، برخاستند و زندگی کردند، تصادفی و محصول تبلیغ و باد به بوقکردنهای مرسوم این دیار نیست.
شاملو دریافته بود که بهعنوان یک هنرمند جهان سومی در اقلیمی که همواره سیاست و هنر و مردمش خواهناخواه با دستهایی نامرئی بههم گره میخورند، نمیشود فقط یک آرتیست عافیتطلب بود. این به معنای تقدیس شاملو نیست. همه آدمها خطا و تنگنظری دارند و میشود رفتار و کردار و کارنامهشان را نقد کرد اما او با تمام خطاها و کاستیهای احتمالیاش هرگز در قامت روشنفکری که بر بام برج عاج ایستاده و خود را گالیور و جامعه و مردم عادی را به شکل مشتی کوتوله لیلیپوتی میبیند، ظاهر نشد. همین یک خصلت میتواند مایه خجالت همه آنهایی باشد که به اندازه شاملو هنر ندارند و چنان گرفتار خودبیشپنداریهای ابلهانه شدهاند که حین عبور از خیابان، لباس ایزوله میپوشند تا باکتریهای جامعه آلودهشان نکند.
کاش امیدی بود به تغییر روزگار؛ کاش امیدی بود به تولد بامدادهایی دیگر، کاش میشد کارمان کار باشد و هنرمان هنر و آدمیتمان آدمیت. کاش میشد هنوز شاملووار جایگاهی واقعی و لایزال در دل مردم مهیا کرد و کاش فاصله اهالی اندیشه و هنر با جامعه اینقدر مهیب و درهوار نبود. در این سالمرگ او آرزوی بامداد کنیم... آرزوی شعر خوب... آرزوی پیوند... آرزوی اعتنای جامعه به فرهنگ و اعتنای فرهنگ به جامعه... آرزوی التیام دلهای شکسته و ترمیم سنگهای شکسته... آرزوی بستهشدن چتر بغض و سیاستبازی و منفعتطلبی و کمشدن سایهاش از سر هنر این سرزمین... آرزو کنیم دوباره پوسترهای بزرگ پرتره شاملو و شاملوها زینتبخش دیوار اتاقهای نسل کهنه و نسل نو شود. آمین... .
نظر در تو میکنم ای بامداد که اندُهگنانه نشستهای
کنارِ دریچه خُردی که بر آفاقِ مغربی میگشاید.
من و خورشید را هنوز
امیدِ دیداری هست،
هر چند روزِ من
آری
به پایانِ خویش نزدیک میشود.
ارسال نظر