نامهاي به ايرج كريمي:
از نيم رخ تا تمام رخِ مرگ !
سلام ايرج عزيز رخي ازت ديده بودم بارها، ولي ديشب نيمرخات را هم روي پرده در سينما فرهنگ رويت كردم تا به تمامرخِ مرگت برسم.
وقتي به دردش پي بردم، آن موقع سي و دو، سه سالم بود، چنان به هم ريختم كه هنوز پسلرزههاش در وجودم هست. اما اينكه خودت با خبر مرگت روبهرو شوي امر ديگري است. توي سينما بسيار با اين موضوع روبهرو شديم. يادت ميآيد مثلا شخصيت كارمند فيلم «زيستن» كوروساوا؟ يا همين مجموعه پرطرفدار بريكينگ بد يا... به هرحال هركس بهگونهاي با آن مواجه ميشود.
يكي براساس قول فرويد كه همچون حكيم سنايي ميگويد: ما ناگزيريم بگوييم تمامي زندگي مرگ است. » يكي هم چون نيچه مينويسد بايد در ستايش زندگي سر كرد و يادي از مرگ نكرد يا همچون هايدگر باور داشته باشيم با انكشاف در نيستيها ميتوانيم به هستيهامان نزديك شويم.
٢
در نيمرخات، تعلق خاطرت را به سينماي فرانسه ديدم. مثل توازي ساززنها، طبالان با داستان اصلي كه يادآور چند كار از گدار، فكر ميكنم فيلم «كارمن» و يكي دوتا فيلم از ژاك ريوت كه حالا نامشان را به خاطر نميآورم بود. مهم نيست. مهم اين است كه تو خواستي با حال و هواي اينجايي همخوانش كني. ريتم و ضرباهنگ و چيدمان صحنه و... گواه اين تلاشت است. يا ديدار رخ سينماي برگمان در نوع نگاهت با آدمها و حتي چيدمان. سينماي روابط و واشكافي در هستي آدمها نه لزوما وجه مثلا اجتماعي و... البته ميدانم اين دست از سينما فعلا در ممالك محروسه ما خيلي خريدار ندارد!
ارتباط مهران با مادرش بانو و همسرش ژاله و مثلثي كه بنا ميكني در آن فضاي بسته، گويي حس خلا وجودي را تداعي ميكند. شايد نيازي نبود كابوسي بسازي، كل فيلمت كابوس نرمدلانهاي بود به گمانم براي كسي كه در حلقوم مرگ فرو ميرود. هرچند من ناظر بيطرفي نيستم چون در تمام مدت فيلم تصوير تو در ذهنم بود و نميتوانستم خودم را از آن جدا كنم. من بابك حميدياني نميديدم، تورا ميديدم با خاطرات درهم. صحنه آغازين گفتِ خودت در پشت صحنه اما بسيار دردناك و ماندني است كه گفتي زندگي ما مثل زندگي نوابغ است اما درش از نبوغ خبري نيست !
اين در كليت شخصيتهايت و فضاي فيلمت رخ نشان ميدهد. هنر و ادبيات و... كه به قولي ساحت رهايي و خلاصي است و روياواره كردن اين نفس آميخته به گند واقعيت، خود مبدل به تارعنكبوتي ميشود براي آني كه بيشتر پوسته آن را با خود دارد و ادا و اطوارش را درميآورد تا آنكه جوششي خلاقانه داشته باشد. اين حوصله ديگري ميطلبد و مقالي ديگر البته.
راستش نيستي تا بِهت بگويم چيدمان و آمد و شد پرسوناژهايت را گاه دوست نميداشتم. آن حس باورپذيري را كمي كم ميكند. منظور لزوما چيدمان ناتوراليستي يا به گماني واقعگرابازي منظورم نيست. فيلم مابين نمايش و سينما پرپر ميزند. بخش اولش را ميپسندم و فكر ميكنم شايد اگر فيلمت با مرگ مهران تمام ميشد بهتر بود. گفتم كه نميدانم. برخي جزييات را مثل آن گوشواره مرواريد يا بادكنكبازي مهران يا آن استفاده نمايشگونه از پرده و پنجره و سايهبازي را دوست داشتم. رابطه ملودرامي كه ساختي يك طنز تلخ در خودش دارد، اينكه حتي مرگ هم از حس و حسادت زنانه آدم كم نميكند. اما نقاش بودن ژاله و حضور موسيقي و... كمي به تصنع كشيده ميشود و گويي از دسترسي به عمق باز ميمانيم. گويي تئاتري است و اگر بود چه خوب بود. سعي كردي با حركات دوربينت براي تنوع و گريز از بسته بودن مكان، فضا را بشكني ولي گاه همين امر صحنه آراييات را دچار خلل كرده. جابهجاييهايي كه گاه در روند تصوير منطق خودشان را نميسازند. مثل نقاشي كردن خانه و تغيير رنگ كه بروني كردن اين ايده است كه در دو فصل از فيلمت ميبينيم. اجراي اين ايده دچار دوگانگي است. كارگر نقاش يا آن لولهكش با آن فضا ناهمخوان است. هويت خودشان را ندارند. در فيلمنوشتت اين ايده دچار چنين... بگذريم. چون من نه منتقدم و نه خيلي صاحب نظر فقط واگويههاي پخش و پلايي كه از فيلم دوستم، دوست از دست رفتهام به ذهنم ميرسد خط خطي ميكنم كه شايد به درد كسي هم نخورد. كاش بودي تا با خودت در اين باره گفتوگو ميكردم. درباره فيلم ساخته شده خيلي راحت ميشود عين قلم به دستها گفت و نوشت. مثل خودت كه نوشتي و نوشته شدي و نوشته ميشوم!
٣
اما همزماني اكران فيلمت با بهار، خودش حكايت تلخ و شيريني است. فيلمي درباره مرگ در بستر طراوات طبيعت و احتمالا ما كه لابهلاي تنفس و اميد احتمالي به زندگي ساخته شدهمان گم ميشود. حميديان در پيشنمايش فيلمت گفت كه اين فيلم مرگپرداز در جوار فيلمهاي شاد و سرگرمكننده چه بيمعناست. اما همين است دوست من، سينما يعني سرگرمي. يعني گريزي شايد از تنگناهايي كه بعضا خودمان با رنگ و لعاب عقيده و مرام و مسلك براي خودمان ميسازيم. اينكه يادمان رفته سينما سرگرمي است و تماشاچي هم اين را ميخواهد و هم اين را. شايد همين كه هر كس تنها پاي ميفشرد كه سينما يعني فقط آنچه او ميگويد جاي ترديد دارد. مگر نه دوست من ؟!
٤
برايت نوشتم پيشتر، زمان روبهروشدنم با تو در خانه سينما. ميدانستم كه مريضي ولي نه در اين مرحله هولناك. هرچند دانستنم در آن زمان چيزي از مشكل تو حل نميكرد، تنها عذاب درونيام را تعديل ميكرد. نميدانم وقتي با آن خبر روبهرو شدي چه كردي ؟ حالا ميفهمم، از آرامشت در برخورد با خودم پي ميبرم كه پنهانش كردي و آن را از آنِ خودت دانستي وگرنه ميتوانستي مثل هر كس ديگري، مثل من برونگرايانه با آن روبهرو شوي و به هم بريزي و آشوب كني و دست و پا بزني. اين گفتِ استاد شجريان همين نكته را به ما ميشناساند. اينكه او بعد از ١٥ سال رازگشايي كرده و گفته با اين دوست پانزدهسالهاش/ سرطان با هم سر ميكنند. اين عزت نفس ستودني است. ميداني در آيين ماني هم دو درخت مرگ و زندگي به هم ميآميزند. پذيرش اين امر البته روي كاغذ آسان است ولي روبهرو شدن با آن به همين سادگي نيست.
«در شيره سبز دهانت/ رگْ رگههاي خون / رنگ اخطار زد / چه ساده، چه ساده ميپنداشتيم/ زخم التيام / بر تن برگ. / سل هست / قابل درمان (قاچ خنده نارنج) / سل هست/ آن هم نيز / چيز... (سنگي معلق در خلا) كندن پوست/ كندن گوشت/ از آن تنِ تكيده/ (لبهاي ماهي، حباب و هوا) / اكسيژن و سُرم/ خون منفي/ آندوسكوپي/ برونكوسكوپي/ چرخش اعداد و... (اثبات عالمانه مرگ) / چه آزمون سنگيني!» از كتاب داغستان ٦٩)»
اين برخورد منِ سي و دو سه ساله بود با خبر سرطان گرفتن پدرم كه بسيار دوستش ميداشتم و دارم. روبهرو شدن تو در فيلم با مرگ را باور دارم. نوشتم كه باورش ميكنم. يك سويه و رمانتيك نيست. بل آميخته با طنز تلخ است عين خودِ زندگي است.
از سويي فكر ميكنم اگر من در موقعيت تو بودم و ميدانستم اين آخرين فيلمم هست، چه ميكردم ؟ تو ميداني كه قرار است كه بميري و اين آخرين تير تركش توست. آن هم در جايي كه ميداني «هيچ كس از گور برنخواهدخاست جز روياي ما!» شايد همين ميشد و شايدهم نه. بله ميدانم كه اين جلوگاه سكوت و آرامش تو حقيقتي تلخ ميسازد ايرج عزيز. ما فكر ميكنيم جهان با ما زاده شده و با ما تمام ميشود. براي همين ابديت خواهي ما است كه چنين همديگر را ويران ميكنيم. ساخته شدن يك فيلم يا نقش و نقاشي يا نوشتن و... جز بازياي براي شيرين كردن عمرمان هست ؟!
«بر بالينت فاتحه خواندم/ نه براي تو/ به خاطر زندگان/ ترا جُستم در آن كرمي/ كز سرزمين بيخون تو بر ميگشت. / يا مورچگاني / كه تكههاي ترا به ميهماني ميبرند. /يا آن پرنده زرد كه...
از اين پس/ من آواز پرندگان را / با صداي زرد تو به گوش خواهم داشت. (داغستان)
بله به قول ساموئل بكت، من از سرنوشت انسان چيزي نميدانم بهتراست برايتان از كلم حرف بزنم !
بله مرگ بر اثر عمليات انتحاري و مرگ هدفمند ما را بر ميانگيزد ولي كشته شدن سيصدنفر در جادههامان نه شمعي برميافروزد و نه... ايرج عزيز تو ميدانستي كه براي مراسم بزرگداشت ماني، پيامبر نگارهگر ايراني انگور و هندوانه بر اورنگي ميگذاشتند و شادي ميكردند چون معتقد بودند در زاد مُرد به سوي باغ روشنايي بازميگردند؟!
مرگ اگر مرد است گو نزد من آي/ تا درآغوشش بگيرم تنگ تنگ/
من ز او عمري ستانم جاودان / او زمن دلقي بگيرد رنگ رنگ /مولوي
ما هم ميگوييم مينويسيم و فرياد ميزنيم از اوييم و به سوي او برميگرديم ولي پدر خودمان و ديگران را درميآوريم و سياه ميپوشيم و زندگي ديگران را سياه ميكنيم. كپي پِيسمان در طول زمان تغيير كرد!
پرسشهاي مهرانِ تو هم كم و بيش همين است. آن گمانه او در ازدواج كردن مجددش كه باعث بههمريزي ژاله ميشود در بخش دوم به حقيقت ميپيوندد ! بله زندگي ادامه دارد. مثل ما كه داريم زندگي ميكنيم و با پايان اكران فيلمت شايد فراموشت كرديم، خودت ميداني كه ما ملت فراموشكاري هستيم. در قبرستان بر سر و كول هم ميكوبيم و كلي به هم دلداري و دلگرمي ميدهيم همين كه پا به خيابان ميگذاريم يادمان ميرود و زندگي چنان ما را ميبلعد كه فراموشي اجدادي بر ما حايل ميشود؟!
ايرج عزيز تو كار خودت را كردي و تقلايت را به رخ كشيدي و بيهوده نبود زندگيات، اگرچه فرصت نكردي تا تمامِ رخ ات را نشانمان دهي همين نيم رخ ات ما را بس دوست من!
ارسال نظر