روایتی از ۳ دختر سوری که داعشی شدند
«ضوعا» تنها برای دو ماه برای گردان «خنساء» (پلیس اخلاقی داعش) کار کرد؛ جایی که دوستانش آورده میشدند تا شلاق بخورند.
ضوعا در اتاقی مینشست و شاهد آن بود که افسران پلیس اخلاق داعش، با زور زنان را برای شلاقخوردن به اتاق هل میدادند. وقتی که آنان نقاب از صورتهایشان بر میداشتند، بهخوبی آرایششان دیده میشد. ٢٠ شلاق برای نپوشیدن عبا، پنج شلاق برای آرایش و پنج شلاق دیگر به خاطر همکارینکردن در هنگام دستگیری و بازداشت. داستان که به اینجا رسید، گریه دیگر به ضوعا امان نمیداد و نمیتوانست با صدای واضح از سرنوشت آینده زنان اسیر داعش سخن بگوید. در زمان کوتاهی که او به گردان خنساء در شهر «رقه»، پایتخت خودخوانده داعش، در شمال سوریه ملحق شده بود، پلیس اخلاق بسیار خشنتر از گذشته عمل میکرد.
عبا و نقاب اجباری در هفتههای نخست که داعش برای ایجاد خلافتش به این شهر حمله و آن را تسخیر کرده بود، برای بسیاری از زنان پوششی جدید بود. در ابتدا وظیفه این گردان آن بود که جامعه تحت حکومتش را به پذیرش این حجاب جدید مجاب کند و هرگونه همکارینکردن مجازاتهای بسیار خفيفي را به دنبال داشت. اما بعد از آنکه زنان زیادی از پذیرش این حجاب جدید سرباز زدند و حاضر شدند بهای آن را بدون تغییر رفتارشان بدهند، دیگر مجازاتها معنای سابق را نداشت و شلاق جایگزین تذکرات فراوان شد و پس از آن بود که دوستان ضوعا یکی پس از دیگری شلاق میخوردند. مادر و دختر مسئول پلیس اخلاق داعش، به خانه پدر و مادر ضوعا رفتند و هر آنچه از داعش کینه به دل داشتند، بر سر آنان حواله کردند. ضوعا میگوید آنان میگفتند از داعش متنفر هستند و آرزو میکردند کاش هیچگاه وارد رقه نمیشدند، اما با تمامی این تنفر، آنان ضوعا را با خود بردند و به پدر و مادرش گفتند او اکنون عضوی از گردان آنهاست و چارهای جز پذیرفتن این حقیقت وجود ندارد.
دختر عموی ضوعا، «اوس» نیز برای این گردان کار میکرد. تنها اندکی پس از آنکه دوستان ضوعا به خاطر پیروینکردن از دستورات داعش، شلاق میخوردند، اوس به جنگجویی خشن تبدیل شده بود که در میدان شهر، مردی را شلاق میزد؛ مردی حدودا ٧٠ساله با صورتی رنگ پریده و موهای سفید که تنها خدا را به کمک میطلبید.
وقتی که جمعیت در میدان شهر جمع شدند، جنگجویان داعش مرد را به میدان عمومی شهر آوردند و زمانی که پیرمرد تا زانو خم شد، اوس شروع به شلاقزدن کرد. اوس میگوید: «در تمامی مدت پیرمرد گریه میکرد. زمانی که او خدا را صدا میکرد، بسیار متأسف میشدم؛ چراکه خدا نماد مهربانی است». اکنون اوس ٢٥ساله و ضوعا ٢٠ساله پس از فرار از رقه و قوانین جهادی آنان، در شهر کوچکی در جنوب ترکیه زندگی میکنند. این دو در اینجا با اسما ٢٢ساله، دیگر عضو گروهان خنساء آشنا شدند و هر سه در مکانی پناه گرفتند که گروه عظیمی از مهاجران سوری آن را بهاجبار برای زندگی انتخاب کردهاند. رقه که مدتهاست بهعنوان پایتخت خودخوانده داعش شناخته میشود، به دلیل حملات تروریستی اخیر، بهشدت از سوی کشورهای مختلف بمباران میشود؛ کشورهایی که به دنبال انتقامگرفتن از داعش هستند، اما شهری که این سه زن در آن بزرگ شده بودند، به این تفاوتها عادت کرده بود. آنان که دیگر با نام کوچک همدیگر را صدا میزنند، خاطراتشان از زندگی تحت قوانین داعش را برای یکدیگر بازگو میکنند و میگویند چگونه داعش کل زندگی در رقه را تغییر داد.
هر سه آنها میگویند که جزء دختران متفاوت شهر بودند و روشی کاملا متفاوت برای زندگی انتخاب کرده بودند.
اوس عاشق هالیوود بود؛ ضوعا، دوست داست به بالیوود برود و خانواده اسما جزء شهروندان طبقه متوسط بودند و او در حال تحصیل در رشته ادبیات انگلیسی در دانشگاهی بود که سه ساعت از محل زندگیش در «حسکه» دورتر بود؛ او هر روز با اتوبوس به آنجا میرفت. اسما عاشق رمانهای «آگاتا کریستی» بود و کتاب «دژ دیجیتالی» «دان براون»، نویسنده معروف آمریکایی، از رمانهایی بود که به آن علاقه داشت.
پدر ضوعا یک کشاورز بود که بهسختی امرار معاش میکرد، اما زندگی اجتماعی او بسیار شبیه نحوه زندگی اوس بود. این دو دخترعمو، شهر جذابشان را دوست داشتند. آنان عادت داشتند در «قلعه جعبر» متعلق به قرن ١١ میلادی در کنار رودخانه «اسد» قدم بزنند؛ به کافهای در پارک «الراشد» بروند و در شب و روی پل رقه، شهر را به تماشا بنشینند».
هر سه دختر جوان در گوشیهای همراهشان عکسهایی از زندگی قدیمیشان در رقه را نگه داشته بودند؛ عکسهایی از میهمانیها و گشتوگذار در حومه شهر. اوس همچنان در گوشی خود عکسهایي از روزی را نگه داشته بود که با دوستانش در رودخانه بازی میکردند و در آب میرقصیدند. اسما اما نگاه دیگری به زندگی داشت و بهعنوان دانشجوی دانشگاه «فرات» سعی داشت بسیار متفاوت زندگی کند. مادرش اهل دمشق بود و اسما بیشتر زمانش را در این شهر و با دوستانش میگذراند؛ شهری که برای او یادآور استخر و قرارهای گاهوبیگاه در کافهها بود. او اشتیاق وصفناپذیری به خواندن داشت؛ از «ارنست همینگوی» گرفته تا «ویکتور هوگو» و میتوانست بهراحتی به زبان انگلیسی صحبت کند.
هر سه دختر به نسلی از زنان سوریه تعلق داشتند که پیشرو، رهبر و خواهان زندگی مستقلتر از آنی بودند که مادرانشان تجربه کرده بودند. آنان بهراحتی با مردان جوان گفتوگو میکردند و با آنان درباره مذهب و فرهنگ به بحث مینشستند. به گفته آنان، بیشتر زنان سوری، لباس اسپورت میپوشیدند و آرایش میکردند. درست در زمانی که در رقه هنوز شهروندانی عبا بر تن داشتند و بر چهره نقاب میزدند، بودند دختران زیادی که پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی ازدواج میکردند؛ مردان و زنانی که دیگر همسرانشان را خودشان انتخاب میکردند و تن به زندگی اجباری نمیدادند. زمانی که بهار عربی در سال ٢٠١١ میلادی به سوریه رسید و دولت «بشار اسد»، رئیسجمهوری این کشور، نیز با آن مواجه شد، رقه از مرکز اعتراضات بسیار دور بود.
بیشتر اخبار و تحولات شهرهای غربی مانند «حمص» به گوش ساکنان رقه میرسید؛ اما زمانی که برخی از مردم به رقه پناه آوردند، مردان جوان شهر نیز به گروههای مخالف مانند «جبهه النصره» پیوستند؛ اما هجوم «داعش» به شهر، بهناگاه زندگی همه را دستخوش تغییرات گسترده کرد. با آغاز سال ٢٠١٤ میلادی، داعش کنترل تمامی رقه را به دست گرفت و این شهر را به پادگان نظامی تحتتسلطش تبدیل کرد؛ پادگانی که هرکس یا هر خانوادهای که در آن مسیر خلاف را برمیگزید، یا با بازداشت و شکنجه روبهرو یا در نهایت کشته میشد. این گروه را تمام جهان با نام «داعش»(ISIS-ISL) میشناسند اما اهالی رقه، آن را «التنظیم» (سازمان) مینامند. بهسرعت مشخص شد هرکسی که نظم آنان را رعایت نکند، شانسی برای زندهماندن ندارد و هرگونه حیاتی وابسته به این گروه است. در چنین شرایطی ضوعا، اوس و اسما جزء افراد خوشبخت بودند چراکه حق انتخاب داشتند. هر انتخابی برای آنان به بهای زندگیشان تمام میشد؛ حال چه کار و ازدواج را انتخاب میکردند، چه پیوستن به سازمان را. اکنون هیچیک از آنان حاضر نیستند از ایدئولوژی وحشتناک داعش صحبت کنند، حتی اکنون که از خانهشان فرار کردهاند و کیلومترها آنطرفتر، پناه گرفتهاند.
آنان تنها سعی در تشریح این مسئله دارند که چطور از دخترانی مدرن و جوان به پليس اخلاق داعش تبدیل شدند. آنان سعی در توجیه عملکردشان دارند و میگویند برای ادامه زندگی قابل تحمل مجبور به انتخاب بودند؛ ازدواج با داعشیان برای آرامکردن سازمان و تضمین امنیت خانوادههایشان؛ یا پیوستن به گردان خنساء برای دستیابی به آزادی عمل بیشتر و زندگی در شهری که زنانش بهشدت مورد خشونت مردانه قرار میگرفتند.
آنان تعریف میکنند که چگونه علیه همسایههایشان و بخشی از جامعهای که دوستش داشتند، رفتار میکردند. زنان و دخترانی که در کمتر از یکماه، بیوه میشدند و مجبور بودند دوباره با غریبهای دیگر ازدواج کنند؛ این سه شاهد بودند که چگونه زنان به بردههای موقت نیروهای خارجی داعش تبدیل میشدند؛ نیروهایی که تنها هدفشان خشونت و رسیدن به خدای ناشناخته خودشان بود. هر سه دختر متقاعد شده بودند که فرار تنها شانس آنان برای زندگی است و در نهایت با استفاده از جنگجویانی که هیچ علاقهای به سوریه نداشتند، به کشور همسایه فرار کردند.
نامزدی
زمانی که «ابو محمد»، جنگجوی اهل ترکیه داعش، در مقابل درهاي اتاق از اوس درخواست ازدواج کرد، اولین امتیاز سازمان به او داده شد. پدر و پدربزرگش در اتاق پذیرایی با ابومحمد آشنا شدند و به اوس گفتند، او در دیدار دوم زمانی که درخواستش مورد پذیرش واقع شد میتواند ابومحمد را ببیند؛ اما اوس بسیار رمانتیکتر از آنی بود که بپذیرد با مردی که حتی صورتش را ندیده ازدواج کند. او عاشق فیلمهای «لئوناردو دیکاپریو» بود. اما تنها زمانی توانست چهره همسرش را ببیند که با سینی چای وارد اتاق پذیرایی شد. ابومحمد ابروهای پهن، چشمانی روشن و صدایی بم داشت. در زمانی که منتظر نتیجه مذاکرات بود، دائما در ذهنش تصور میکرد که زندگی با چنین مردی چگونه خواهد بود. زمانی که پدرش او را به داخل صدا کرد، اوس بهشدت برای گفتن پاسخی مثبت تنها بهخاطر امنیت خانوادهاش عصبانی بود. پس از مراسم عقد، او بهطور حیرتآوری این ازدواج را واقعی یافت؛ حتی مهربانیهای ابومحمد نیز رنگی از واقعیت داشت.
ابومحمد، مدل موهای او را که بر گونههایش آویخته میشد، دوست داشت و وقتی اوس سعی میکرد لغات ترکی را با سختی تلفظ کند، او با مهربانی ادایش را درمیآورد. اما برخی از شبها ابومحمد به خانه نمیآمد و به مدت سه یا چهارروز برای داعش میجنگید. اوس تنها منتظر بازگشتش میماند و ابومحمد با شوخی از او میخواست که او را ببخشد. اما برای ضوعا، زندگی گونه دیگر رقم خورد. در خانواده او همیشه پول حرف نخست را میزد. پدرش درحالیکه بسیاری از وکلا و پزشکان بیکار بودند، همچنان کشاورزی میکرد. با هجوم جهادیان او همچنان سبزی و میوه میفروخت اما مالیات تعیینشده از سوی داعش، آنان را در مضیقه مالی شدیدی قرار داد. به همین دلیل زمانی که در فوریه ٢٠١٤ جنگجوی سعودی از ضوعا درخواست ازدواج کرد، پدرش بااشتیاق آن را پذیرفت. «ابو سهیل جیزراوی» از یک خانواده متمول عرب که در ریاض در بخش ساختوساز فعالیت میکردند، به رقه آمده بود؛ او قول داده بود که زندگی ضوعا را متحول کند.
ضوعا نیز موافقت کرد اما برای نخستینبار در مراسم عقد زمانی که ابوسهیل برای خانوادهاش طلا هدیه آورده بود، توانست چهره او را ببیند. او دقیقا شبیه همانی بود که تصورش را میکرد؛ مردی با صورتی سفید و ریشهای نرم، بلند و پرپشت و با کاریزمایی که بهراحتی لبخند را بر چهره ضوعا مینشاند. او برای ضوعا آپارتمانی با وسایل اروپایی آماده کرده بود؛ وسایلی که در رقه حتی نامشان تاکنون شنیده نشده بود. ضوعا با اشتیاق خانهاش را به دوستانش و اقوامش نشان میداد.
آشپزخانهاش به پاتوقی برای زنان دیگری مانند اوس تبدیل شده بود که با جنگجویان خارجی ازدواج کرده بودند. هر روز صبح خدمتکار ابوسهیل برای آنان خرید میکرد و گوشت و دیگر لوازم را پشت در میگذاشت. هر روز غروب، این زوج برای صرف شام آماده میشدند و ابوسهیل از ضوعا برای دستپخت خوبش قدردانی میکرد؛ او حتی به تتوی روی دست ضوعا توجهی نمیکرد؛ تتوی دائمی که براساس تعاریف اسلام در آن منطقه امری ممنوع بود. ضوعا میگوید: «او زندگیام را بهطورکامل تغییر داد و متقاعدم کرد که دوستش داشته باشم».
ساعتهای طولانی بطالت
حداقل کورسوی امیدی از زندگی برای اوس و ضوعا در اتاق پذیرایی در رقه به وجود آمده بود؛ هرچند اطراف آنان بسیار تاریک و ترسناک بود. او پردهها را بهطورکامل میکشید و پنجرهها را میبست تا کسی متوجه وجود تلویزیون در خانه نشود. صدای تلویزیون، موسیقی و رادیو هم همواره بسیار کم بود تا کسی به وجود چنین وسایلی در خانه پی نبرد.
حتی زمانی که برق در رقه برای ساعتهای متوالی قطع میشد و اوس حتی برای پرکردن اوقات فراغتش به سالن نمیرفت، فکر فرار از رقه به تمام وجودش لرزه میانداخت. در ماه فوریه دو ماه پس از ازدواجش با ابومحمد، اوس نتوانست متقاعدش کند که بچهدار شوند و به همین دلیل به گردان خنساء ملحق شد. ضوعا نیز تقریبا در همین زمان به این گردان پیوست و آنان در کنار یکدیگر تحت آموزش اجباری مذهب و عملیاتهای نظامی قرار گرفتند. آنان تصور نادرستی از پیوستن به این گردان داشتند، اما با جنگجویانی ازدواج کرده بودند که برای زندهنگهداشتن سازمان به هر کاری دست میزدند.
فعالیت در این گردان فقط به آنان این امکان را میداد که در کنار همسرانشان باشند، اما خشونت برای آنان غیرقابل تحمل بود. ٥٠ زن به مدت ١٥ روز تحت آموزش قرار گرفتند؛ هشت ساعت در روز. آنان یاد گرفتند که چگونه سلاحهایشان را خشابگذاری و شلیک کنند، اما زنان خارجی که به داعش پیوسته بودند کار با کلاشنیکوف را فرا میگرفتند. در مارس ٢٠١٤، اوس و ضوعا در خیابان گشتزنی میکردند و در کنار زنان دیگری از سراسر جهان در خدمت گردان بودند؛ زنان بریتانیایی، تونسی، سعودی و فرانسوی، اما تحمل قوانین سخت داعش برای آنان بسیار دشوار بود. اسما شکایت میکرد که زنان خارجی هرچه میخواستند، داشتند و به هر جایی که میخواستند، میرفتند. یکی از وظایف اسما در خنساء، ملاقات و جذب زنان خارجی در مرز ترکیه بود و شب با آنان به رقه بازمیگشت.
زنانی که دیگر آنان را نمیدید. زنانی که خوشحال از اروپا وارد سوریه میشدند و درحالیکه لباسهای غربی بر تن داشتند، موهای خود را پوشانده بودند. اکنون دیگر افراد زیادی از اقوام اسما از طرق مختلف برای داعش کار میکردند و او تا قبل از پیوستن به سازمان در ژانویه ٢٠١٤ به شدت تمام جوانب را بررسی کرده بود و در نهایت متفقالقول به این نتیجه رسیده بودند که تنها راه منطقی پیوستن به سازمان است. اسما میگوید: «برای من بیشتر پول بود و قدرت، البته بیشتر قدرت». اما زندگی برای اوس و ضوعا روی دیگری نیز داشت. حمله به غیرنظامیان شدت گرفت و برای همسران آنان یک راه بیشتر وجود نداشت و آن اینکه به همان قساوت به دشمن پاسخ دهند. در همین زمان بود که زندگی مشترک آنان نیز به پایان خود نزدیک میشد.
در اواسط ماه جولای بود که برای ضوعا خبر آوردند که همسرش در جنگ با ارتش سوری در «تل ابیض» خود را منفجر کرده است. تنها ١٠ روز بعد مردی از گردان نزد ضوعا آمد و به او گفت باید بهزودی دوباره ازدواج کند؛ در همین زمان بود که ضوعا تصمیم به فرار گرفت. همین داستان چند هفته بعد برای اوس نیز تکرار شد. ابومحمد نیز در عملیاتی انتحاری، خودش را کشت. او دوباره تن به ازدواج اجباری با مردی مصری داد؛ ازدواجی که دوام چندانی نداشت و اوس دوباره به خانه پدریاش بازگشت، اما برای ضوعا ازدواج دوباره قابل تصور نبود. برادرش از دوستانش در جنوب ترکیه خواست تا او را نجات دهند. اکنون دیگر راههای ارتباطی به رقه باز بود و تاجران زیادی برای خرید و فروش به شهر میآمدند و میرفتند. ضوعا با اتوبوس کوچکی و در میان پناهندگان دیگر از سوریه خارج شد، اما برای اوس که چهار ماه بعد تصمیم گرفته بود سوریه را ترک کند، خروج از رقه بسیار دشوارتر شده بود؛ او در نهایت توانست از شرایط سخت و شدید امنیتی عبور کند. داستانی که چند هفته بعد برای اسما تکرار شد و او نیز توانست از زندگی سخت در رقه به زندگی مبهم در ترکیه پناه ببرد.
سوریه کوچک
مانند بسیاری از آوارگان دیگر، شهر کوچکی در ترکیه اکنون پناهگاه این سه دختر سوری شده است تا شاید بتوانند بار دیگر زندگیشان را از نو بسازند. در این شهر کودکان بسیاری یا گدایی میکنند یا در خیابان شهرهای بزرگتر مانند بیروت و استانبول دستفروشی. اما آنان از مزیت داشتن شغلی هرچند نامناسب برخوردارند و میتوانند برای خود خانهای را اجاره کنند. خریداران در بازار اکنون به خوبی یاد گرفتهاند پس از خرید به زبان عربی به آنان بگویند: «فقط بهخاطر سهم آنان از زندگی، از آوارگان خرید میکنند». اما برای اوس، ضوعا و اسما این شهر نیز همچنان ترسناک است؛ آنان میترسند که گذشته رازآلودشان برای آنان دردسرساز شود. هر سه دختر سوری اکنون در کلاسهای زبان انگلیسی و ترکی شرکت میکنند و امیدوارند زمانی بتوانند از این مهارت خود بهره ببرند. آنان اکنون با اقوام سوری خود زندگی میکنند؛ خانوادههايی که شرایط بهتر و ارتباطات گستردهتری دارند.
خانوادههایی که میتوانند تا حدی مخارج روزانهشان را تأمین کنند و آنها را به کلاس زبان بفرستند. اوس اکنون صبحها پس از خواب درحالیکه برای خود قهوه درست میکند، موسیقی لبنانی گوش میدهد، اما در زندگی اجتماعی خود بسیار محتاطانه رفتار میکند. او همچنان به عکسهای قدیمی خود در تلفن جدیدش نگاه میکند، زندگی سابقش در رقه؛ دوستان خوشتیپ و کافهها. او در ماه یکی دوبار از طریق «واتساپ» با خانوادهاش تلفنی حرف میزند. او به دنبال راهی است که تحصیلات دانشگاهیاش را به اتمام برساند تا احساس کند به زندگی روزمره و نرمال برگشته است.
او میگوید: «اما اینجا، زمانی که در خیابان قدم میزنی، نمیگذارند فراموش کنی که کشورت را ترک کردهای». او ادامه میدهد که بارها این عبارت را شنیده است «اگر انسان واقعی بود، کشورش را ترک نمیکرد». اسما میگوید این جمله مرا میکشد. او همچنان با ترس زندگی میکند و هر زمان که با خانوادهاش تماس میگیرد، در هراس است که شبهنظامیان آنان را بهخاطر فرار او، مجازات کنند. اکنون پس از یک سال زندگی در ترس و ناامیدی، هیچیک از این سه دختر سوری حتی در ذهن خود بازگشت به رقه را تصور نمیکنند، حتی اگر داعش سقوط کند. رقه اکنون برای آنان تنها خانه خاطراتشان است. اسما میگوید: «چه کسی میداند جنگ چه زمانی متوقف میشود؛ سوریه مانند فلسطین میشود؛ هر سال مردم، به سال دیگر فکر میکنند و با خود میگویند: سال آینده، همهچیز تمام میشود و آنان آزاد خواهند شد، اما دههها میگذرد و سوریه همچنان آشفتهحال باقی میماند».
اوس نیز میگوید: «حتی اگر روزی همهچیز به حالت سابق بازگردد، هرگز به رقه باز نمیگردم. خونهای زیادی در همهجا ریخته شده است. من فقط درباره داعش صحبت نمیکنم، بلکه به تمامی مردم فکر میکنم».
ارسال نظر