شاعرانه صالح علا درباره کتاب
نخستین بار که در موضوع (هفته کتاب) یادداشتی مینوشتم، در جان و جوهر قلمام غوغا بود، چنانکه میلیون ها نفر از هموطنانم سراسیمه بیرون میریختند، همه کتاب خواه، همه کتابخوان، در شهرها و روستاها مان مردم همه در حال خواندن یا در کار رد و بدل کردن کتابها بودند، نوشتن آن یادداشت مماس با نمایش فیلم فارنهایت ٤٥١ تروفو در ایران بود.
هنگام نوشتن نخستین یادداشت، هموطنانم را میدیدم، جیبهاشان پرشده از کتابها، در زنبیلها، روی کاهوها و پیازها و گوجهفرنگیها و خیارها کتاب بود، صندلی عقب تاکسیها، اتوبوسها، این طرف و آن طرف همه جا کتابهای خوانده شده و جامانده ریخته شده بود. وارد هر خانه میشدم، میدیدم هموطنانم سرسفرههاشان کنار بشقابها و قاشقها و چنگالها کتاب گذاشتهاند.
هنوز یادداشت به آخر نرسیده، قیامت شده بود، مردم در صفهای بیانتها کنار کتابفروشیها ایستاده بودند، همه فقط کتاب میخواستند به عکس بنگاههای معاملاتی و دکان ماشین فروشها سوت و کور و بیمشتری بود، مردم فقط کتاب میخواستند، کیسههایی که از دستها آویزان بود، پرکتاب. همه مشتاق و بیقرار عازم کتابها بودند، خود مردم شبیه کتابها بودند، دیگر کسی به کسی ناسزا نمیگوید، در زبان مردم این سرزمین ناسزایی نیست، شاید تنها یک ناسزا که آن هم از بدترین ناسزاهاست؛ مردم در اوج خشم، هنگام پدر کشتگی میگویند ای لاکتاب! لاکتاب، بدترین فحشهاست مانند لامذهب، مانند لاکردار.
یادداشت من هنوز منتشر نشده، در شهرها و روستاها قحطی کتاب افتاده است. روز شب نشده، هموطنانم را میبینم نه در آرزوی خریدن خانه و ماشیناند، نه به فکر خریدن مبل و پرده. مردم فقط کتاب میخواهند.
رادیو و تلویزیون هم برنامهها را تعطیل کردهاند، یکسره درباره ارزشهای پنهان و آشکار کتابها حرف میزنند، نویسندگان و مترجمان را با کجاوههای طلایی اینسو و آنسو میبرند، که این تازه آغاز عشق است زیرا که هنوز یادداشت من بهزیور طبع آراسته نگشته است، بشود، چه خواهد شد.
اکنون سالی گذشته است، صبح دیگری است، بیدارشده ام. روز خمیازه کشداری میکشد، دوباره (هفته کتاب) رسیده و پیشنهاد نوشتن یادداشتی دیگر است. نمیدانم چه کنم بنویسم، ننویسم، مینویسم. با اعتنا به تجربه یادداشت اول مینویسم. این بار به کتاب و هموطنانم نگاه متعادلتری دارم. هنگام نوشتن یادداشت دوم، باز از جوهر روان نویسم خیالها سرازیر میشود، منتهی دیگر از آن صفهای طولانی خبری نیست، دیگر دچار قحطسالی کتاب نمیشویم ولی هنوز ناشرها سرحالند، نویسندهها و مترجمها مشتاقند، برای یکدیگر لطیفه تعریف میکنند.
یادداشت دوم هم بییک کلمه کم و زیاد چاپ میشود، اما زمان چنان بیرحمانه میگذرد که چشم باز میکنم میبینم یکسالی از انتشار یادداشت دوم گذشته است و باز پیشنهاد نوشتن یادداشتی دیگر. از خودم میپرسم، این بار با چه انگیزهای بنویسم، که از جوهر رواننویسم آماری بیرون میریزد، نشان میدهد یادداشتهای من در این سالها با مضمون دعوت از هموطنان برای کتابخوانی بینتیجه بوده است. دائماً شعر مردمواری در حافظهام دور میزند:
دندان که در دهان نبود خنده بد نماست/ دکان بیمتاع چرا وا کند کسی؟
از خودم میپرسم یادداشتهای قبلی چه کردند که این یکی بکند. کاش دست کم عنوان یادداشتها را تغییر میدادیم. چقدر نوشتم هموطن جان کتاب بخوان و نخواند، آخر کتاب که کاسه آجیل نیست دو دستی جلوی این و آن بگردانی. کتاب خواندن انگیزه و اشتیاق میخواهد، آرامش میخواهد، امنیت میخواهد، فرصت میخواهد. کتاب خواندن مانند فکر کردن کار دشواریست، هر کسی که به فکر کردن رغبت ندارد. کتابها روی طاقچهاند، طاقچهها آن بالا هستند، برای دسترسی به کتابها، باید ایستاد، قد کشید، دست دراز کرد.
کتاب نخوانها که با خواندن یادداشتها کتابخوان نمیشوند چنانکه دیگران با فراهم کردن شرایط کتاب نخواندن، هرگز نتوانستهاند جلوی کتاب خواندن کتابخوانها را بگیرند، کتابخوانها را کتاب نخوان بکنند. چه من و دیگران بنویسیم یا ننویسیم، آنها که کتاب نمیخوانند کتابخوان نمیشوند و بالعکس.
من دراین سالها یادداشتهایی ذیل عنوان هموطن، کتاب بخوان نوشتهام، ترانهها نوشتهام.
از تو کتاب صدا میاد، صدای آشنا میاد / پنجرهها باز میشن، نفس نفس هوا میاد
بر تن ابریشم باد، بوی پرندهها میاد / پرندههای دانشی، پرندههای باسواد
ازتوکتاب صدا میاد، صدای آشنا میاد / صفحه به صفحه کتاب، خانه بخت میشود
در تو بهار میوزد، واژه درخت میشود / از تو کتاب صدا میاد، صدای آشنا میاد
برتن ابریشم باد، بوی پرندهها میاد / پرندههای دانشی، پرندههای باسواد
پس دیگر نمینویسم. دیگر کاری به کار کتابنخوانها ندارم. به تجربه دریافتهام کتابنخوانها به حرف کسی گوش نمیکنند. متوجه شدهام اصلاً آنها همین یادداشتها را هم نمیخوانند، نخواندهاند.
ای کاش همه آنچه را تا اینجا نوشتهام خط بزنم، ریل عوض کنم. میخواهم از امسال (هفته کتاب) سرحرف را با کتابخوانها باز کنم، امسال بنویسم «کتابخوان، کتاب خوب بخوان» زیرا امروز که حافظهام را ورق میزنم، به روشنی میبینم، کتاب نخواندن، حتی بیسواد بودن، بهتر از کتاب بد خواندن است، که آدمی همه مصایب و رنجهایی را که میکشد، کشیده است نتیجه اقدام کسانی است که کتاب بد خواندهاند.
آسیبهایی که کتاب نخوانهای بیسواد به بشریت زدهاند با نتیجه عملکرد آنها که کتابهای بد خواندهاند قابل مقایسه نیست. ببینیم، لاتهای بیسواد چه زخمهایی به بشریت زدهاند و آن کتابخوانهای باسواد با مردم دنیا چه کردهاند. به تعداد زخمیها و مقتولین لات و لوتهای چاقو کش نگاه کنیم، بشمریم، اسی لنگه به لنگه یا چی چی دست دراز، چند نفر را زخمی یا مقتول ساخته. و بشمریم زخمیها و کشتگان جیمز ارویک، اچ بث، اروویلسون، نیلس بوهر را که بمب اورانیومی هیروشیما یا بمب پلوتونومی ناکازاکی را درست کردهاند.
پس مایلم امسال بنویسم کتابخوان، کتاب خوب بخوان. دشمنان تنها میدان جنگ را مینگذاری نمیکنند، آنها میادین فرهنگی را هم مینگذاری میکنند. شاید کسی بپرسد کتاب خوب را چگونه بشناسیم. هرکسی شیوهای دارد، برخی از کتابخوانها کتاب را بو میکنند زیرا کتاب خوب، بوی خوب میدهد؛ البته هر کسی روشی دارد، زمانی که من نوجوان بودم پدرم گفتند: کتابی که در پیشانی آن نام خدا نیست، نخوان. و من تمرد نکردم، ولی درسالهای بعد کتابهایی با جلد سفید منتشر شد که خواندنشان اجتناب ناپذیر بود بنابراین من در پیشانی آن کتابها خودم دستی نام خدا را نویساندم و آن کتابها را خواندم. پدرم متوجه شدند، گفتند: هرنامی نماینده موجودی است، به زبان آوردن نام هر کسی، برابر است با فراخواندن هستی صاحب آن نام، نام او، قدرت خود را در اختیار شخص داننده نام خود میگذارد و بر این پایه، کسی که کاری را با نام خدا آغاز میکند، خویشتن را در میدان خاصیت نام خداوند قرار میدهد.اشخاص دیگر روشهای دیگر دارند، برخی با اشخاص نظریهدار و معتمد فرهنگی خود مشورت میکنند.
امروز اگر به فهرستی از آن مصایب که کتابهای بد ایجاد کرده را نگاه کنیم، باورمیکنیم، کتاب نخواندن بهتر از کتاب بد خواندن است. کییرکه گارد میگوید: اساس اضطراب بشر محصول کار کسانی است که کتاب بد خواندهاند، (البته من نظریه(کییرکه گارد) را کمی دستکاری کرده ام)
پس از امسال بهمناسبت (هفته کتاب) مینویسم، هموطنان جان، لطفاً کتاب خوب بخوانید.
تشخیص کتاب خوب دشوار نیست، کتاب خوب بوی خوب تندی دارد. به قول کافکا: کتاب خوب، کتابی است که تورا گاز بگیرد، کتابی که نیشات بزند، کتابی که مشت محکمی به جمجمهمان بزند و ما را بیدار کند. کتاب باید مثل تبری باشد برای دریای یخزده درونمان.
ارسال نظر