بازی تقدیر؛ آدم خوب ها و آدم بدها
حتی در سیاهترین صفحات تاریخ نیز میتوان نشانی از وجود قهرمانان گرفت. زنان و مردان عضو جبههی مقاومت در فرانسه، شهروندانی که در زمان کشتار روآندا به توتسیها پناه دادند.
اما در حقیقت تنها «آدم خوب»ها نبودند که در نقش قهرمان ظاهر شدند. گاهی اوقات سرنوشت برای آدمهایی که روح بزرگی دارند و به سرشت انسانی معتقدند، بازیِ بدی رقم میزند و آنها را در جبههی «آدم بد»ها قرار میدهد. با این وجود، آنها حتی اگر از سیاهی و یأس دفاع کنند، هنوز به انجام کار نیک باور دارند، چرا که فطرتشان اینطور اقتضا میکند.
نوشتهی امروز، دربارهی آدمهای خوبی است که وارد بازی نامنصفانهی حمایت از گروههای فاشیست و دیکتاتور شدند. آدمهایی که شخصاً ترجیح میدهم بهخاطر طینت خوبشان دوستشان بدارم، تا آنکه بهخاطر عقایدشان از نیکیهایشان چشم بپوشم.
۱- مجارستانیِ پیرو نازیها که جان یهودیها را نجات داد
اگر بخواهیم در حد تعریف داستان زندگیاش به «زُلتان کوبینْیی» فکر کنیم، ماجرای او شبیه داستانهای تخیلی است تا فردی واقعی! او یک افسر نازی بود که در عین حال، وجدان و انصاف خود را فراموش نکردهبود.
او در هنگام بازدید از نیروهای اسیر که مجبور به کار اجباری بودند، هرگز با خود اسلحه حمل نمیکرد. از لحاظ منطقی ممکن است داستان اینطور تعریف شود که «و یک روز توسط زندانیان محاصره و کشته شد»، اما زندگی واقعی، ماجرایی بس عجیبتر برای او رقم زد.
از وقتی که او انجام وظیفهی خود را در اردوگاه کار اجباری آغاز نمود، بارقههایی از انسانیت خود را نصیب زندانیان خود مینمود. در حالی که سایرِ نازیها از موقعیت خود سوء استفاده میکردند، او به آنها اجازه میداد که اعیاد مذهبی خود را گرامی بدارند و حتی همراه با آنها در ایام روزه، روزهداری میکرد. در حالیکه افسران سایر کمپها میگذاشتند زندانیان ضعیفتر از گرسنگی بمیرند، او مخفیانه به افراد کمبنیهتر جیرههای اضافیِ غذایی میرساند.
اما درخشان ترین بخش مهربانیِ او زمانی مشخص شد که او از فرماندهان عالیرتبهاش، فرمانِ بردن زندانیان به اتاقهای گاز را دریافت نمود. کوبینیی تلاش کرد اسرا را تا آنجا که ممکن است از دید نازیها مخفی کند و آنها را از مرگ نجات دهد. او آنها را بهعنوان شهروندان غیر یهودیِ مجار، جا میزد.
این موضوع خیلی هم ساده نبود. یک بار پلیس مجارستان گروهی از آن ها را شناسایی و دستگیر کرد و قصد داشت به آلمان تحویل دهد. کوبینیی دست به کار شد و برای پلیسها مشروبات الکلی هدیه برد. وقتی پلیسهای مست به خواب رفتند، او ترتیبِ گریختن آن افراد را داد و آنان را به شهری فرستاد که توسط ارتش سرخ تصرف شدهبود. به این ترتیب، او جانِ این گروه را نجات داد.
کاش داستان به همینجا ختم میشد… اما حقیقت این است که نیروهای شوروی که از طینتِ خوب او بی خبر بودند و تنها او را یک افسر نازی میدیدند، دستگیرش کردند و به سیبری فرستادند. او در گمنامی و در اسارت، بدون آن که استحقاقش را داشتهباشد، درگذشت. آنچه که امروز برای او باقی مانده، نامِ نیکی است که بخاطر انتخاب شخصیِ او میان خیر و شر، برایش باقی خواهد ماند.
۲- صربهای ناشناسی که همسایگان مسلمان خود را نجات دادند
سربرنیتسا یک منطقهی کوجک بود که در صلح و آرامش زندگی می کرد. این داستان البته تا پیش از جولای سال ۱۹۹۵، حقیقت داشت، پیش از آنکه نیروهای بوسنیایی-صرب آن جا را محاصره کنند و به جهنمی واقعی در طی جتگهای بالکان تبدیل نمایند. آنچه در این منطقه رخ داد، بدترین فاجعه در قبال غیرنظامیان در اروپا، پس از جنگ جهانی دوم به شمار میآید.
بیش از ۷۰۰۰ مرد و پسر مسلمان بیرحمانه زندانی شدند و نیروهای صرب هر آنکه را موفق به فرار میشد، به گلوله میبست. اما حتی در این برهوت اخلاقی نیز، بارقههایی از انسانیت به چشم میخورد.
یکی از این نمونهها، یک سرباز ناشناس صرب بود که ۱۰ سال پس از وقوع آن فاجعه، توسط «نیویورک تایمز» شناسایی شد. به او دستور داده بودند پیرمردها را از گروه اسرای زن جدا کند تا بعداً اعدامشان کنند. در آنجا، او دو همسایهی مسلمان خود را میبیند که هنگام کودکی همواره با او رفتاری مهربانانه داشتند.
علیرغم دستور صریح فرمانده، او آن دو پیرمرد را از گروه اسرای زن جدا نکرد. بهخاطر این کار او، در حالی که همهی مردان دیگر با بیرحمی کشته شدند، دو همسایهی قدیمی زنده ماندند.
چنین ماجرایی تنها به سربرنیتسا محدود نمیشود. در شهر برکو، یک افسر پلیس که در مقالهی Slate با نام مستعار «پرو» معرفی شده، با جعل برگههای شناسایی توانست خانوادهای مسلمان را از کمپ اسرا نجات دهد. آن خانواده از کشور فرار کردند. او این کار را یک بار دیگر نیز تکرار کرد و بعد از آن، از خدمت به نیروهای صرب کنارهگیری کرد.
اگر داستان تلخ بوسنی را دنبال کنیم، دهها داستان مانند این را خواهیم یافت. صربهایی بودند که جان خود را به خطر انداختند تا همسایگان مسلمان خود را نجات دهند. آنهایی که داستانشان توسط خودشان یا مجلات و نشریات معروف گفته نشد، اما خودشان و نجاتیافتگان میدانند که وجود داشتهاند و این رازِ مقدس، روحشان را نجات خواهد داد!
۳- بردهدارانی که مبدل به نخستین حامیانِ الغای بردهداری شدند
رفتار ملاکان جنوب آمریکا با بردگانشان کاملاً غیرانسانی بود. آنها بردگان را شکنجه میدادند، از آنها سوء استفاده میکردند و گاه آنقدر به بردگان گرسنگی میدادند تا بمیرند.
البته تمامِ بردهدارها مانند «کالوین کندی» در فیلم «جانگو رهاشده»، وحشی و خونخوار نبودند. در میان خیلِ بیرحمان، افرادی بودند که میدیدند مسلک و مرامشان، اشتباه است.
رابرت کارتر سوم در میان آنها، یک نمونهی بارز محسوب میشود. او یک ملّاک ثروتمند اهل ویرجینیا بود. بخش اعظم ثروت کارتر، مرهون تجارت برده بود، اما ناگهان او احساس کرد راهش را اشتباه میرود. در سال ۱۷۷۰ او و همسرش تصمیم گرفتند بردگانشان را آزاد کنند.
این تصمیم در آن زمان، واقعاً عجیب به شمار میرفت و کارتر مسلماً به عواقب این کارش آگاه بود. دامادهایش او را شماتت میکردند و همسایگان بردهدارش او را از یک شورش بردگان که تمام ایالت را فرا خواهد گرفت، بیم میدادند. با این حال، کارتر محدودیتی را اعمال کرد که هر سال، تنها ۱۵ برده را آزاد کند. با وجود چنین سخاوتی، هنوز بردههایی باقی میماندند که برای آزادی بایستی ۵۰ سال انتظار میکشیدند.
علیرغم آهستگیِ عملکرد کارتر، و البته اینکه او با این انتخاب تا حدودی چشم به نگاه قضاوت دیگران دربارهی عملکردش داشت و نمی خواست دشمنی زیادی علیه خود برانگیزد، اقدام او هنوز ارزش فراوانی دارد و مانند شنا کردن در خلاف جهت جریان تند آب است.
برخلاف دیگر همردههایش، او بردگان آزادشده را غرق در وامهای با بهرههای هنگفت نکرد.او بند ویژهای را در وصیتنامهاش آورد که اجازه نمی داد دامادهایش، تمام کارهای خیرِ او را پس از مرگش، از بین ببرند و آن بردهها را بازگردانند.
او تنها جنوبیای نبود که به این شیوه عمل کرد. در کالیفرنیای جنوبی، کشیش «ویلیام هنری بریسبِین» در سال ۱۸۳۰ به شمال کوچ کرد و تمام بردگان خود را آزاد نمود. او بعدها به یکی از حامیان الغای بردهداری تبدیل شد و این در حالی بود که کارهای او، منجر شد که تقریباً تمام ثروت خود را از دست بدهد. در بریتانیا نیز، بردهداری به نام «جان نیوتن» به سنتها پشت کرد و به یکی از سردمداران آغازگر جنبش لغو بردهداری مبدل گردید.
۴- آفریکانرهای ضد آپارتاید
آفریکانرها به عنوان پایهگذاران نظام آپارتاید در آفریقای جنوبی، امروزه به دلیل ارتکاب به اعمال نژادپرستانهی فراوان با بدنامی یاد میشوند. هرچند که رفراندومی که در آن تنها سفیدپوستان حق رأی داشتند، سرانجام منجر به کناره گیری آنها از قدرت شد و به حد نصاب دست نیافتند، اما بسیارب به درستی تصور میکنند که دلیل اصلی انحلال دولت آنها، فشار بینالمللی بودهاست. با اینحال، آفریکانرهایی بودند که زندگی سیاسی خود را صرف ساختنِ یک آفریقای جنوبیِ یکپارچه نمودند.
برچستهترین فرد این گروه، فردریک ون زیل اسلَبِرت بود. او از والدینی آپارتاید و محافظه کار زاده شد و با این وجود، مسیر زندگیِ خود را چنان طی کرد که از بزرگترین منتقدان دولت گردید. او در سال ۱۹۸۵ به دلیل ارتکاب دولت به سرکوب گستردهی فعالان سیاهپوسا، رسماً استعفا داد.
در سال ۱۹۸۷ او به همراه هیئتی متشکل از افراد سفیدپوست به سنگال رفت تا با رهبر ANC ملاقات نماید. این عمل او باعث شد در بازگشت به آفریقای جنوبی از سوی همقطارانش، به خیانت متهم گردد.
برخی حتی از این حد هم پیشتر رفتند. ناسیونالیست آفریکانر سابق، «برَم فیشر» در دادگاه از ماندلا حمایت کرد و بخاطر فعالیتهای ضد آپارتاید خود، به حبس ابد محکوم گردید. برخی از افراد به دلیل نقض قوانین سرکوب و سانسور حاکم بر دولت آپارتاید و چاپ روزنامههای ضد عقاید آپارتاید و همچنین دعوت به تظاهرات، دادگاهی شدند.
با آنکه نام و داستان بسیاری از آنها امروزه از یادها رفته است، اما یاری تکتک آنها به ماندلا کمک کرد تا پس از دههها مبارزه به پیروزی برسد و حکومت آپارتاید را در آفریقای جنوبی سرنگون نماید.
۵- افراد میانهروی قبیلهی هوتو که با نسلکشی روآندا مخالفت کردند
در طی تنها ۱۰۰ روز در سال ۱۹۹۴، افراد قبیلهی هوتو بین ۸۰۰هزار تا ۱میلیون نفر از افراد قوم توتسی را قتلعام نمودند. قتلعامی که از لحاظ گستردگی و تعداد، حتی عظیمتر از فاجعهی هولوکاست به شمار میآید. اگر فیلم «هتل روآندا» را دیده باشید، با کاراکترِ واقعی «پل روسِسباگینا» آشنا هستید.
فردی از قبیلهی هوتو که در هتل خود به هزاران نفر از افراد قبیلهی توتسی جا داد و آن ها را از مرگ رهاند. اما او در این مسیر تنها نبود و بودند افراد دیگری از قبیلهی هوتو که این سطح از حیوانیت را نمیپذیرفتند. همچنان که روآندا در گردابی از خشونت فرو میرفت، چند ده نفر از قوم هوتو زندگی خودشان را به خطر انداختند تا همسایگانشان را از قبیلهی توتسی نجات بخشند.
در حومهی شهر، یک هوتوی سالمند به نام «سولا کاروهیمبی» در مزرعهی خود به ۲۰ تن از افراد وحشتزدهی قوم توتسی که تلاش میکردند از مرگ بگریزند، پناه داد. وقتی جوخهی مرگ به ملک او آمد، پیرزن دم در رفت و گفت یک جادوگر است و هرکه را جرأت کند پا به ملکش بگذارد، چنان نفرینی خواهد کرد که در دم گریبانش را خواهد گرفت. به طرز معجزهآسایی، بلوف او اثر کرد و ارتش از مزرعهی او بیرون رفت.
در جایی دیگر، مردی که تنها با نام یحیی شناخته میشود زندگی خود و تمام خانوادهاش را به خطر انداخت تا زندگی یک دختر تنها از قوم توتسی را نجات دهد. وقتی جوخههای مرگ به در خانهاش آمدند، او آنها را با خواندن آیههایی از کلام خداوند در قرآن از مقابل خانهاش دور کرد.
افرادی بودند که همراه با افراد قوم توتسی تا خودِ زئیر رفتند تا از نجاتشان مطمئن شوند. آن ها به میان میدانهای کشتار میرفتند تا کمک دارویی و پزشکی بیابند. حتی برخی از افراد قوم هوتو تلاش کردند رهبران جوخههای مرگ را دستگیر نمایند.
علیرغم آنکه افراد زیادی از قوم هوتو بخاطر کمک به همسایگانشان از قوم توتسی کشته شدند، اما در مجموع باعث شدند جان چندین هزار نفر از قوم توتسی نجات یابد. امروزه، خانوادههایی از قوم توتسی یافت میشوند که تمام اعضای آن به لطف فداکاریِ افراد شجاع قوم هوتو زنده ماندهاند.
۶- چریکهای سابق FARC در کلمبیا که مینهای زمینی را پاکسازی میکنند
از سال ۱۹۶۴ دولت کلمبیا از سه جبهه وارد جنگ داخلی شد: شورشیان چپگرا، FARC و تندروهای راست افراطی. هر سه طرف این جنگ، متهم به ارتکاب به جنایات جنگی هستند. اما در میان اخبار جنایات آنها، مینهای زمینی گروه FARC و قتلعام روزنامهنگاران توسط افراطیون، برجستهتر است.
با آنکه این جنگها وارد پنجاه و یکمین سالگرد آغاز خود شدهاند، نشانههایی از بهبود در اوضاع وجود دارد. گروهی از چریکهای سابق FARC حالا به پاکسازیِ مینهای زمینی خطرناکی رویی آوردهاند که روزگاری خود در زمین کاشته بودندشان.
این کار که توسط افرادی آغاز شده که سابقاً کودک سرباز بودند، حالا چنان محبوب شده که بعضی از اعضای هنوز فعال در FARC هم به آن پیوستهاند. آنها بدون نقشه کار میکنند و وارد زمینهایی میشوند که میدانند در آنها مین وجود دارد و شخصاً اقدام به خنثیسازی میکنند.
این مینها بصورت دستی و توسط قوطیهای حلبی ساخته شده که با سرنگ از مواد منفجره انباشته شدهاست. درست است که کاری طاقتفرسا و خطرناک است، اما توانسته در شرایط بهبود قابل توجهی ایجاد نماید.
دولت کلمبیا به کار این گروه، به عنوان آغاز طرحی برای پایان درگیریها و یک مأموریت ملی مینگرد.. تخمین زده میشود که روزانه ۸۰۰هزار کلمبیایی در خطر قرار گرفتن تحت جراحت و حتی مرگ با مینهای زمینی هستند. کار این گروه، میتواند جان هزاران تن از کلمبیاییها را نجات دهد.
۷- آلمانیهای سودِتِنِ ضد عقاید فاشیستی
حتی با معیارهای سالهای ۱۹۳۰ هرم آلمانیهای سودِتِن بهشدت فاشیست بهحساب میآمدند. گروهی بالغ بر سه میلیون نفر آلمانی در منطقهای از چکسلواکی به نام سودِتِنلند زندگی میکردند که بهطرز حیرتآوری از نازیها حمایت میکردند. وقتی که هیتلر در سال ۱۹۳۸ به بازدید این منطقه رفت، آنها در خیابانها صف بستند تا از وی استقبال نمایند.
در زمان قدرت رایش سوم، آنها به نابودی ۳۰۰هزار تن از مرم چک کمک کردند. با این وجود در میان آنها تعدادی انگشتشمار وجود داشت که همه چیز خود را به خطر انداختند و با دولت وقت آلمان، به مخالفت پرداختند.
شاخصترین فرد در میان آنها کمونیستهای سودِتِن بودند. بهرغم خشونت فراوان دولت نازی آلمان، این گروه از آلمانیها با مسکو همکاری میکردند تا تبلیغات گستردهی ضد فاشیستی را توزیع کنند.
در آن زمان، انجام چنین فعالیتهایی میتوانست افراد را مستقیماً به کمپهای مرگ بفرستند. گرچه که انجام این تبلیغات اثر اندکی بر نتیجهی جنگ مینهاد، توانست نشان دهد که بالاخره هستند افرادی از سودِتِن که جسارتش را دارند تا در برابر ماشین جنگ نازیها بایستند.
هرچند عمل تکتک این افراد معدود بسیار قابل ستایش است، اما در برابر عملکرد معروفترین آلمانی سودِتِن، بیفروغ جلوه میکند. تا سال ۱۹۳۵، «اسکار شیندلر» یک نازیِ پرشور بهحساب میآمد که جاسوسی دولت چکسلواکی را برای برلین انجام میداد.
همین فرد دیگر کاملاً در سال ۱۹۴۲ تغییر رویه دادهبود و تلاش میکرد جان یهودیان را نجات دهد و در نقشههای جنگی نازیها، اختلال ایجاد نماید. داستان تلاش و تغییر عقیدهی او را حتماً در فیلم معروف «فهرست شیندلر» دیدهاید.
با پایان جنگ جهانی دوم، بیشتر این سودتِنهای ضد فاشیست، با بیاحترامی و خشونت از سوی حامیان متعصب نازی در چکسلواکی از محل زندگیشان اخراج شدند. امروزه سرنوشت آنها هنوز در بین دولت آلمان و چک مورد مناقشه است.
۸- کارخانهداری که به فقرای بریتانیایی کمک میکرد
در طول انقلاب صنعتی، اغلب کارخانههای کلان و خرد بریتانیا محلهایی مملو از داستانهای محنت و تیرهروزی بود. در این محلها از کودکان به عنوان نیروی کار استفاده میشد و بزرگسالان در محلههایی فقیرنشین با بدترین شرایط، زندگی میکردند. اغلب کارخانهداران، کلیشههایی زنده از داستانهای دیکنز بودند.
در میان این بیرحمی، «رابرت اوون» یک استثنا به شمار میآید. او یک سرمایهدار اهل ولز بود و گفته میشد کارخانهی نخریسی او به نام New Lanark در اسکاتلند را که در سال ۱۷۹۹ ساختهبود، به اتوپیایی برای کارگرانش مبدل نمودهبود.
او در کارخانهی New Lanark با سیاستهایی عمل می کرد که تنها یک قرن بعد در میان کارخانه داران عمومی شد. کارگران او به خدمات پزشکی رایگان دسترسی داشتند و کودکان کارگر و فرزندان کارگران از حق تحصیلات رسمی برخوردار بودند، آن هم ۷۰ سال پیش از آنکه دولت بریتانیا تحصیل را اجباری اعلام نماید.
برای تهیه مسکن و پاکیزگی خانهها کمکهایی به کارگران تعلق می گرفت که منجر شدهبود حلبینشینی در اطراف کارخانهی آقای اوون کاملاً ریشهکن شود، آن هم در شرایطی که در اطراف تمام کارخانههای دیگر بریتانیا، ساخت چنین محلههایی کاملاً رواج داشت.
بهتر از همه این بود که اوون سیستم منفورِ موسوم به کوپن را ملغی اعلام کرد. در طی قرن شانزدهم، حقوق کارگران با کوپنهایی پرداخت میشد که تنها در فروشگاه کارخانه پذیرفته میشدند. کارخانه هم نرخهای سرسامآوری برای کالاها تعیین میکرد تا کارگران همچنان بیچیز باقی بمانند.
در زمان ریاست اوون بر کارخانهاش، فروشگاه کارخانه اجناس را با قیمتی کمی گرانتر از عمدهفروشیها عرضه میکرد و کارگران به ندرت برای خرید به زحمت میافتادند. سوای اینکه روش مدیریت او بسیار پیشروتر از مدیریتهای کلاسیک زمانهاش بود، اوون با اقداماتش توانست زندگی صدها تن از افراد طبقهی متوسط را بهبود ببخشد.
۹- نازیِ خوبی که یک شهر را نجات داد
شاید پیشتر داستان «جان رِیب» را شنیده باشیم، اما ماجرای الهامبخش کارهای او ارزشش را دارد که بارها گفته و خوانده شود. رِیب یکی از مردان هیتلر در نانکینگ چین بود و تا پیش از آن که شهر به دست نیروهای ژاپنی اشغال گردد، یک نازی سرسخت به شمار میرفت که بهشدت از عقیدهی اصلاح نژادی حمایت مینمود.
اتفاقاً همین سرسختی او، داستانِ عملکرد او را بسیار پرشورتر میسازد. در مواجهه با نیروهای ارتش سلطنتیای که با توحش تمام شهر را اشغال نمودهبودند و بیرحمانه به جنایت مشغول بودند، رِیب تصمیم گرفت ایدئولوژی خود را به کناری بگذارد و یک قهرمان شود.
با آن که ریب دستوری صریح دریافت کرده بود که برای حفظ جان خودش از شهر خارج شود، او در نانکینگ باقی ماند و با کمک چند نفر آمریکایی و آلمانی گروهی نامتعارف را تشکیل داد که بخشی از شهر را بهعنوان «منطقهی بینالمللی» اعلام کنند. در حالیکه ژاپنیها با غارت و تجاوز راه خود را در نانکینگ میگشودند و پیش میآمدند، او و گروهش به محافظت از ۲۵۰هزار چینی پرداختند که به منطقهی بینالمللی خودساخته ی آنها پناه آوردهبودند.
ریب در حالیکه حتی یک تپانچه هم همراه خود نداشت تا در موقع لزوم از خود دفاع کند، در خیابانهای شهر به گشتزنی میپرداخت و با گروههای سربازان گلاویز میشد و جلوی آنها را که می خواستند به زنی چینی تجاوز کنند، میگرفت. او در باغ ملک خودش پناهگاههایی حفر کرد و ۶۵۰ تن دیگر از شهروندان چینی را در آن جا پناه داد. او به اعمال شجاعانهی خود ۴ ماه تمام ادامه داد.
زمانی که ژاپنیها نانکینگ را ترک کردند، از شهر تنها مخروبهای باقی ماندهبود. هزاران تن کشته شدهبودند، اما منطقهی بینالمللی پابرجا ماندهبود. امروزه تخمین زده میشود که این حامی سرسخت هیتلر، جان ۲۵۰هزار تن از اهالی نانکینگ را نجات داده باشد.
هرچند که با پایان جنگ جهانی دوم او به عنوان یک وفادار به عقاید نازیها دستگیر شد و در محنت فوت کرد، اما هنوز به روشی ویژه به خاطرهی فداکاری بزرگ او ادای احترام میشود: بسیاری از والدین اهل نانکینگ، نام فرزندان خود را «رِیب» میگذارند.
10- سربازان چینی فراموششده
بعد از آنچه که دربارهی ماجرای تلخ نانکینگ و تهاجم بیرحمانهی ژاپنیها علیه این شهر خواندیم، تصور این موضوع سخت است که سربازان ارتش چین بتوانند چهرهای منفی در تاریخ از خود بر جای بگذارند. اگر چنین میاندیشید، پس حساب کردن ماجرای جنگهای داخلی چین را از یاد بردهاید.
در سال ۱۹۲۷، جنگهای داخلی متناوبی میان ناسیونالیستهای KMT و کمونیستها در گرفت که این درگریها تا زمان اشغال توسط ژاپن ادامه یافت. حالا آنها دشمنی مشترک داشتند که میهن و شهرهایشان زیر چکمههای سربازانش فتح میشد، بنابراین نیروهای این دو گروه مخالف، با هم تا پایان جنگ جهانی دوم متحد شدند تا از کشورشان دفاع کنند.
همین که جنگ جهانی دوم به پایان رسید، آنها دوباره به جان هم افتادند و اقدام به کشتن یکدیگر نمودند. ماجرای جنگ و زد و خوردهای آن ها تنها زمانی پایان یافت که مائو در چین به قدرت رسید و اعضای گروه KMT دستهجمعی چین را به مقصد تایوان ترک کردند و در آن جا دولت خودشان را تشکیل دادند. متأسفانه در زمان خروج اعضای KMT، آنها برخی از همفکران خود را در چین جا گذاشتند.
امروز سربازان به جا مانده از KMT در چین موقعیتی غریب دارند. بهرغم آن که آنها جانانه در برابر تهاجم ژاپنیها ایستادگی کردند و بسیاری از آنها فداکارانه به خاطر دفاع از وطن جانباز شدند و با شجاعت خود توانستند جان بسیاری از شهروندان چینی را نجات دهند، دولت از آنها به عنوان گروهی که باغث شرم و سرافکندگی هستند، یاد میکند.
حقوق بازنشستگی به آنها تعلق نمیگیرد و نام آنها را در هیچکدام از پلاکهای یادبودی که دولت کمونیست برای جنگجویان چینی در برابر ژاپنیها ساخته، نخواهید یافت. آنها پیر میشوند و دور از توجه عمومی جان میسپارند. بسیاری از آنها که هنوز زندهاند، باید انگ تلخ جنایتکار بودن را تحمل کنند.
در حین انقلاب فرهنگی چین، فشار مضاعفی بر آن ها وارد شد و دولت چین تلاشی گسترده را برای ریشهکن ساختن آخرین حمایتها از گروه KMT از خود نشان داد. آن دسته از افراد KMT که تلاش کردند از چنین سرنوشت تلخی بگریزند، اغلب زندگی در خفا و ناشناس ماندن را انتخاب میکنند و همواره در وحشت هستند که گذشتهی ناسیونالیست بودنشان، برملا گردد.
ارسال نظر