«محمدعلی سپانلو» درباره تهران چه گفته بود؟
محمدعلی سپانلو درگذشت. این خبری بود که شب پیش همه اهالی رسانه و دوستداران ادبیات را شوکه کرد. با اینکه همه می دانستند سپانلو بیمار است اما گویا همه به این بیماری سپانلو عادت کرده و با آن کنار آمده بودند.
انگار همه عات کرده بودند که با او حرف بزنند و او گلایه ای کوتاه از آقای شاعر بشنوند و تمام شود. اما این بار دیگر خبر جدی بود. سپانلوی شاعر و مترجم درگذشت. کسی که در زندگی هنری خود با فراز و فرودهای فراوانی مواجه شد. بازیگری را تجربه کرد، شعر سرود و ترجمه کرد و بسیاری از نویسندگان بزرگ دنیا را با ترجمه هایش به هموطنانش شناخت.
او علاقه خاصی به تهران داشت و با اینکه فرزندانش خارج از ایران بودند هرگز راضی به ترک وطن نشد. او اولین شعر خود برای تهران را در بیست سالگی سروده بود.ضمناً سپانلو از معدود شاعران و نویسندگانِ ایرانی بود که در دنیای ادبیات غرب نیز شناخته شده، و توانسته بود نشان شوالیهٔ نخل (لژیون دونور) آکادمی فرانسه (بزرگترین نشان فرهنگی کشور فرانسه)، و جایزهٔ ماکس ژاکوب (بزرگترین جایزهٔ شعرِ فرانسه) را دریافت کند.
سپانلو در سال ۱۳۸۰ در فیلمی به نام رخساره به ایفای نقش پرداخت و با میترا حجار همبازی بود. وی همچنین در فیلم شناسایی (۱۳۶۶)، ستارخان (۱۳۵۱) و آرامش در حضور دیگران (۱۳۵۱) نیز به ایفای نقش پرداخته است.
محمدعلی-سپانلوبعضی جملات سپانلو را در اولین روز نداشتنش مرور می کنیم:
- ادبیات برای یادآوری است. ادبیات با زبان حرامزاده پروپاگاندا مبارزه میکند و یادآوری میکند آزادی و ملت چیست. اگرچه ادبیات خلق زیبایی هم میکند، وظیفه یادآوری هم دارد.
- شعر من با مسائل زندگی امروز درآمیخته است. منظومه خیابان، شعری بود که من برای این شهر گفتم و از زبان کسی روایت میشد که توی خیابانهای شهر راه میرود و از هر خیابان یاد خیابان دیگری میافتد.زیر شهر تهران، یک تاریخ بزرگ است. اینجا ییلاق راگاست، سههزار سال پیش از همین بوده است. اگر جغرافیای این شهر را با تاریخش نگاه کنید، میبینید کجا قرار داریم.
- تناقض تهران امروز را دوست دارم. میگویند ما روی دیو نشستهایم. ضحاک اژدهایی است که در کوه دماوند در بند است و هرچند وقت یک بار زنجیرهایش را میجود و زلزله میآید. از روی پل حافظ که رد میشوی، روی پشتبام خانهها لباسهایی است که انگار با باد دوره ناصرالدینشاه خشک میشود، من این همزمانی گذشته و آینده را دوست دارم. من نوستالژی گذشته ندارم، اما صبحها هر وقت بیدار میشوم، با یک روز از گذشته بیدار میشوم. شاید دوست داشتم به زمانی برگردم که دانشجوی حقوق بودم و از طریق شاملو به شاهین سرکیسیان معرفی شدم. او بالاخانهای سر چهارراه تخت جمشید داشت که مثل خانه ارمنیها خیلی قشنگ بود. ما آنجا تمرین تئاتر «مرغ دریایی» چخوف را انجام میدادیم، همراه با فروغ، نصرت پرتوی، رامین فرزاد و بخشی از هنرمندان قدیم ایران. دوست دارم باز هم در آنجا باشم. در آن موقع، اولین شعرم در مجله فردوسی با ویرایش شاملو منتشر شده بود و فروغ از این شعر من خوشش آمده بود. در جلسهای از آن تعریف کرد و این برای من خیلی خوشایند بود.
- این شاعر همیشه از ممیزی شکایت داشت. ممیزی کتاب هایش از جمله مقلدهای گراهام گرین امری بود که تا آخر عمر نیز با آن درگیر بود و قسمت بود که چاپ مجدد اثرش را نبیند او می گفت:
- ممیزی در این سالها پدر ما را درآورده است. در بخشی از شعر که ترجمه کرده بودم، شاعر به طنز گفته بود «این شیطان عزیز» و میگفتند باید عزیز را برداری و یا مثلا به جای فسق، گناه بگذاری. این نوع نگاه و ممیزی در سالهای اخیر واقعا به ما ضربه زد.
ارسال نظر