عید نوروز در آن روزهای دور و نزدیک
گاهی باید ورق زد تمام خاطرات را و به آن سال هایی رسید که تکرارش دل را میریزاند و پرتاب میکند به تمام روزهایی که با تمام سختی هایش خوب بود. عید نوروز برای ما لباس نو و دیـــد و بازدید خویشان دور و نزدیک است.
روزهــایی که به آن دهه شصت میگوییم. دهه ای که پر اتفاق ترین زمان را در تقویم مان رقم زد. توپ و تانک و عید و... گردگیری خاطرات نیاز است برای یک فنگ شویی روحی و روانی. از آن گردگیری هایی که روحمان را جلا میدهد. کمی مکث لازم است و بستن چشم ها و سوار شدن به ماشین زمان و پس رفتن به سمت خاطراتی که قدیمی نمیشوند. خاطرات را در پستوی ذهن مان پنهان کرده ایم.
زیاد دور نیست
عیدهای دهه ۶۰ زیاد دور نیست و به وضوح در خاطر بسیاری از ما نقش بسته است. روزهایی که علی رغم جنگ و با وجود بسیاری از کمبودها باز عید طبق روال برقرار بود. عیدهایی که وقتی خانوادهها دور هم جمع میشدند. مردان در جبهه ها بودند و به همین دلیل بیشتر اعضا را خانم ها تشکیل میدادند. کمی هم دلهره چاشنی آن روزها بود.
زمانی که برنامه تلویزیونی قطع میشد و اعلام این خبر که:«شنوندگان عزیز توجه فرمایید علامتی که هم اکنون میشنوید....» امری عادی شده بود و در کنار این خبر به مردم آموزش میدادند که وقت خطر برقها را خاموش کنند و روی شیشهها چسب ضربدری بچسبانند.
خیلیها در حیاط خانهشان پناهگاه ساخته بودند و این چیزها از دهم اسفند ۱۳۶۶ که موشکباران تهران آغاز شد، اوج گرفت و ادامه داشت تا یازدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷. «موشک جواب موشک» شعاری بود که کنارشعار مرگ بر صدام روی دیوارها مینوشتند. عید سال ۶۶ بسیاری از مردم تهران به خارج از شهر رفتند و بسیاری هم بار و بندیلشان را جمع کردند و راهی شهرستانها و روستاهای پدری یا خانه اقوامی که ۱۰-۲۰ سالی بود سراغ احوالی از انها نپرسیده بودند، شدند. حاج رضا، یکی از همان هایی است که عید آن سال ها را به یاد دارد.
ساکن تهران است. خاطره ای را از سال ۶۵ تعریف میکند و میگوید: اسفند ۶۵ کمکهای مردمی را به جبهه برده بودم. از اهواز برای بچهها عیدی خریده بودم. شب سال تحویل به تهران رسیدم. نصفه شب بود و برق هم رفته بود. دیدم خانم و بچههایم منزل نیستند. حدس زدم برادر خانمم از شهرستان آمده و آنها را به شهرستان برده است.
آن زمان بیشتر خانهها تلفن نداشتند و خبر گرفتن از همدیگر به این راحتیها نبود. از قضا ماشینم بنزین نداشت و مجبور بودم تا صبح منتظر بمانم. صبح رفتم از یکی از همسایهها کوپن بنزین گرفتم و حاضر شدم که راهی شهرستان شوم. نگو، خانمم زیرزمین خانه را فرش کرده و بچهها را به زیرزمین برده بود. متوجه صدای پا در طبقه بالا میشوند فکر میکنند دزد آمده است. بچهها کوچک بودند و حسابی ترسیده بودند.
چاره را در این دید که به بچهها بگوید: «سر و صدا نکنید آقا دزده هر چه خواست وسایل خانه را جمع کند ببرد اما به ما کار نداشته باشد!» صبح قبل از حرکت برای کاری به حیاط رفتم که پسرم من را از پشت پنجره زیر زمین دید و جیغ زد:«این آقا دزده، باباست!» و اینطوری عید سال ۶۵ در همان موشک باران تهران برای ما تحویل شد.
همه ما خانه یکی بودیم
زهرا محمدی از سال ۶۰ ساکن تهران است. تعریف میکند: آن سالها تهران این قدر شکل نگرفته بود و دور و اطراف مغازه و مراکز خرید نبود. میرفتیم میدان امام حسین (ع) برای خرید وسایل عید. یک مغازه بود آجیل و پسته را از او میخریدم، کیلویی ۲۰-۲۵ تومان. خانواده ما ۶ نفره بود. دم عید گوش به زنگ بودیم که کی کوپن فوق العاده اعلام میکنند.
تخـم مرغ شانه ای ۱۰۰ تومان بود. سهمیه خانواده ما ۳ شانه و نیم میشد. این تخم مرغها تا ماه بعد میرسید. سهمیه روغن نباتی یک نفره ۴۵۰ گرم میدادند. برای اینکه یک قوطی پنج کیلویی بگیریم، گاهی کوپن میخریدیم و گاهی آزاد تا یک پنج کیلویی روغن جامد بگیریم. کلی آمد و شد مهمان داشتیم. با این حال جنس کوپنی انگار برکت داشت. روز اول عید، علاوه بر خانه فامیلها منزل همسایههایی میرفتیم که از ما بزرگتر بودند. شوهر خدابیامرزم میگفت: احترام همسایه واجب است با خیلی از همسایهها «خانه یکی» بودیم.
آتش زدن بوته روبروی خانه همسایه عزادار
نرگس خانم از اهالی قدیم تهران است و با افسوس عیدهای دهه شصت را به خاطر میآورد: «آن سالها محله ما هم مثل خیلی از محلهها هنوز پر نشده بود و خانهها با هم فاصله. از سه راه تهران پارس اتوبوسهای ۲ قرانی سوار میشدیم و میرفتیم میدان امام حسین (ع) تازه اگر آنجا چیز دندان گیری پیدا نمیکردیم راهمان را میکشیدیم و میرفتیم میدان خراسان و از آنجا بازار. عشقمان حال وهوای خرید بود.
بیشتر اوقات بچهها را میگذاشتیم خانه و خودمان برای بچهها خرید میکردیم. جمعه آخر سال با همدیگر چند اتوبوس سوار میشدیم تا به بهشت زهرا برسیم. وقت خرید تنقلات عید، آجیل کم میخریدیم و به جایش انواع تخمهها را سر سفره عید میگذاشتیم. بیشتر همسایههایمان همزبان - آذری- بودند و این باعث میشد که خانوادگی با هم ارتباط و دوستی داشته باشیم. یک رسم بود که اگر کسی از همسایهها عزادار بود، چهارشنبه سوریها بوتهها را دم خانه او آتش میزدیم و روز اول عید منزل اولین کسی که میرفتیم خانه او بود.
هوس های این روزها
اما این روزها، دیگر عید نوروز، رنگ و بوی قدیم ها را ندارد. شاید تغییرات زمانی بسیار روی این آیین ها گرد و غبار انداخته است. شاید ما تغییر کرده ایم. شاید... اما هر چه باشد، دیگر شور و نشاط آن روزها در باغچه کوچک همسایه، زیر شیروانی خانه مان، در گیسوان دخترک بهار یا در نگاه پدران و مادران دیده نمیشود. این روزها، عجیب دل همه هوس بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی کرده است.
نظر کاربران
خیلی دلم واسه اون روزهای به ظاهر دور و در معنا خیلی خیلی خیلی دور که من یه بچه کوچیک بودم تنگ شده...خیلی خیلی دلم تنگ است