شبی که مترو مرا به خانه نبرد!
حسین هرمزی در خبرگزاری ایسنا نوشت: با حسام که خداحافظی کردم، از تحریریه خبرگزاری زدم بیرون. ساعت کمی از هشت شب چهارشنبه ۲۱ آبان گذشته بود. هوا کاملا خنک شده بود و کمی هم باد سرد، چاشنی پاییزی بودنش را زیاد می کرد.
پیاده راه افتادم به سمت ایستگاه متروی ولی عصر(عج). کنار یک میوه فروشی توقفی کردم. چند دقیقه قبل همسر جان زنگ زده بود و خواسته بود تا در راه خانه برایش کمی سیب زرد بخرم. می خواست پای سیب درست کند. دستان هنرمندی دارد. عادت دارد با شیرینی ها و دسرهایش همه را شگفت زده کند. آن شب هم می خواست سفارش یک پای سیب را آماده کند و برساند به دست صاحبش.
سیب ها را که خریدم راهم را به سمت ایستگاه مترو ادامه دادم. چند دقیقه بعد رسیدم. پله ها را پایین رفتم. جمعیت زیادی منتظر قطار ایستاده بودند. من هم منتظر ایستادم. هدفونم را درآوردم تا داستان کوتاه «جلال آباد» نوشته محمد صالح علاء را با صدای خود محمد صالح علاء بشنوم.
غرق داستان بودم و متوجه گذر زمان نشدم. وقتی به خودم آمدم که دیدم قطار مسیر مقابل که باید از راست به چپ حرکت می کرد، چپ به راست آمد و آرام آرام در ایستگاه توقف کرد. همه مانده بودند مات. من غرق داستان بودم. صالح علاء می خواند: «نمی دانم چکار کنم. وحشت زده ام. بی اختیار کنار موتورسیکلت روی برف ها می نشینم. حالا حتی جرأت نفس کشیدن ندارم. شاید همینجا پشت سرم ایستاده. ای خدا! دیگر خورشید را نمی بینم.»
بیشتر از نیم ساعت بود که در ایستگاه بودم و از قطار خبری نبود. هدفون ها را از گوشم درآوردم تا صدای محیط را بشنوم. یک نفر از بلندگوهای ایستگاه مترو گفت: «مسافرین محترم! با عرض پوز...» صدایش قطع شد. خدا را شکر موبایل آنتن می داد. به حسام زنگ زدم.
- سلام. هنوز هستی؟
- سلام داداش. همین الان اومدم بیرون. چطور؟
- نیم ساعت بیشتره که قطار نیومده. گفتم ببینم کی توی تحریریه هست یه زنگ بزنه پیگیری کنه.
- می خوای برگردم از نگهبان بپرسم مسئول شیفت شب کیه؟
- نه داداش ممنون. خودم زنگ میزنم می گم قضیه رو.
به مدیر بخش مربوطه در خبرگزاری زنگ زدم. «مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. تماس شما از طریق پیامک به ایشان اطلاع داده می شود». دوباره همان صدای قبلی با کمی قطع و وصل از بلندگو گفت: «مسافرین محترم! با عرض پوزش؛ به دلیل نقص فنی، حرکت قطار با چند دقیقه تأخیر همراه خواهد بود». قطار مسیر این طرف نیامده بود. قطار آن طرفی ها هم هنوز داشت استراحت می کرد. بعضی از مسافرها کم کم نا امید شدند و رفتند. من کمی منتظر ماندم و چند بار دیگر هم به همان مدیر زنگ زدم. «مشترک مورد نظر...». گوشیم زنگ خورد، از خانه بود.
- کجایی؟
- مترو. چهل دقیقه ای میشه منتظرم ولی قطار نمیاد.
- چهل دقیقه ست منتظر وایسادی؟! خب با تاکسی میومدی.
- خیابونا خیلی شلوغه.
- بهتر از اینه که این همه علاف بشی.
- آره خب. میام حالا.
ظاهرا این قطار خیال آمدن نداشت.یه ردیف از پله ها را رفتم بالا. چند نفر از مسافرها داشتند با متصدی کنار گیت ورودی جر و بحث می کردند. متصدی می گفت: «آقا من چکار کنم؟ قطار خراب شده دیگه. مگه تقصیر منه؟!» به راهم ادامه دادم. پله برقی بعدی خراب بود. پله های سنگی را دوتا یکی بالا رفتم.
صالح علاء را ادامه دادم. میخواند: «کمی بعد همه جا ساکت می شود، ولی همچنان برف می بارد. برف می بارد و روی مرا آرام آرام می پوشاند.»
از ایستگاه مترو زدم بیرون و تا همین حالا هم نمیدانم بالاخره آن قطار آمد یا نه و مردم هم چقدر به علاف بودن خود در ایستگاه ادامه دادند. هوا سرد بود. چهارشنبه شب بود و من دلم می خواست آن شب زودتر بروم خانه اما... . یقه کاپشنم را دور گردنم کیپ کردم و زیپش را بالا کشیدم و زدم به خیابان. پیاده به سمت خانه حرکت کردم.
تا برسم،به چندتایی از داستان های صوتی ام گوش دادم. حوالی خانه که رسیدم، هوشنگ مرادی کرمانی داشت برایم می خواند که «مرد رفت سر قلم و دواتش. روی صفحه کاغذی، درشت و زیبا نوشت: زندگی قورباغه زندهایست که نابینایی آن را با اشتها میخورد».
کلید را به در انداختم و وارد خانه شدم. بانو با لبخند به استقبالم آمد.
- امشب حسابی دیر اومدی.
- آره. عجب شبی شد امشب.
سیب ها را به دستش دادم. دوش که گرفتم، یک راست رفتم سراغ لپ تاپ. یک فایل word باز کردم و شروع کردم به نوشتن: «شبی که مترو مرا به خانه نبرد...».
ارسال نظر