مجرای عجیب سارقی که مرگ از او فرار میکند!
پسری جوان پس از شکست های متوالی در زندگیش، چندین بار تصمیم به خودکشی گرفت اما هر بار نجات پیدا کرد و به زندگی برگشت تا اینکه آخرین بار سر از دنیای آدم ربایان در آورد.
همشهری آنلاین: زندگی یاسر از چند سال قبل دستخوش تغییرات شد؛ یک شب به صورت ناگهانی پدرش را از دست داد، پدری که عاشقش بود و مرگ او موجب شد تا یاسر به شدت افسرده شود. مدتی بعد و برای سر و سامان دادن به زندگیاش تصمیم به ازدواج با دختری گرفت که دلباختهاش شده بود اما او هم یک شب یاسر را ترک کرد تا با خواستگار پولدارش ازدواج کند.
این اتفاق یک بار دیگر زندگی جوان ۲۱ساله را بنبست کشاند و به گفته خودش چنان دچار افسردگی شد که تصمیم گرفت به زندگیش پایان بدهد اما هربار که میخواست تصمیماش را عملی کند خانواده یا دوستانش میرسیدند و او به زندگی بر میگشت. پسر جوان میگوید که همه این اتفاقات باعث شد که در نهایت پا در دنیای مجرمان بگذارد اما درست پس از اولین سرقت دستگیر شد و حالا در گفتوگو با همشهری از زندگیاش میگوید و جزئیات پروندهاش.
خودت را معرفی کن؟
یاسر هستم و ۲۱ سال سن دارم.
به چه جرمی دستگیر شدهای؟
به جرم خفت گیری و آدم ربایی اما در آن لحظات خودم نبود. انگار فرد دیگری درونم زندگی می کرد. انگار در این دنیا نبودم و روحم از تنم جدا شده بود. باور کنید راست میگویم، تعجب نکنید من دیوانه نیستم.
از جزییات پروندهات بگو.
آن روز تعداد زیادی قرص خورده بودم. من قبل از آن هم چندبار قرص خورده بودم که به زندگیام پایان بدهم اما هر بار یکی رسید و نجاتم داد. آن روز هم قرص خورده بودم، چون از زندگی خسته شده بودم. با خودم گفتم قرصها را میخورم ببینم چه میشود اما به جای مرگ، توهم به سراغم آمد! توهم عجیبی بود، انگار شخص دیگری درونم زندگی می کرد. از خانه زدم بیرون. سوار ماشین ۲۰۶ خود شدم و به دوستم شهرام زنگ زدم. البته شهرام هم رفیق نبود و به من رکب زد. گفتم بیا برویم یه دوری در خیابان بزنم چون من حالم خوب نیست. شهرام رسید و به او گفتم که قرص خوردهام اما او می خندید و میگفت حالت که خوب است و شنگولی! در بین راه مردی دست تکان داد و من توقف کردم. من گاهی وقتها با ماشین مسافرکشی میکنم و شهرام تصور کرد می خواهم مسافرکشی کنم. حوالی یاخچی آباد بود که مسافر جوان سوار ماشین شد تا او را به صالح آباد برسانم. نمی دانم چه شد که قمهای از داشبورد ماشینم برداشتم و به سمت مسافر جوان نشانه گرفتم. می خواستم اموالش را سرقت کنم اما باور کنید در آن لحظه خودم نبود و همه چیز تحت تاثیر توهم بود. به خاطر قرصهای زیادی که خورده بودم توهم به سراغم آمده بود.
بعد چه اتفاقی افتاد؟ دوستت مانع سرقت نشد؟
شهرام خیلی تعجب کرده بود. میگفت چه کار می کنی؟ اما من توجهی نمی کردم و به کارم ادامه دادم. میخواستم از مسافری که سوار کرده بودم خفتگیری کنم و اموالش را بدزدم اما خیلی مقاومت می کرد. قوی هیکل هم بود و میخواست در را باز و فرار کند. در نهایت موفق شد، قفل در را باز کرد و خودش را به بیرون از ماشین انداخت.
اتفاقی برایش نیفتاد؟
از ناحیه دست و پا آسیب دیده، دندان هایش هم دچار شکستگی شده است اما باور کنید خودش بود که از ماشین در حال حرکت به بیرون پرید و خودش باعش شد آسیب ببیند.
اگر این کار را نمی کرد که معلوم نبود چه بلایی برسرش می آمد؟ با شرایطی که خودت تعریف میکنی و قمهای که داشتی ممکن بود جانش را بگیری؟
نه. من نقشه قتل که نداشتم. میخواستم اموالش را سرقت و بعد رهایش کنم.
پس انگیزهات سرقت بود؟
نیاز به پول نداشتم. گفتم که تحت تاثیر توهم داروها بودم.
اگر نمیخواستی سرقت کنی، پس قمه در ماشینت چه کار میکرد؟
همینطوری داخل ماشینم بود. چون مسافرکشی میکردم قمه را برداشته بودم که اگر گرفتار زورگیران شدم از خودم دفاع کنم.
از فرد دیگری هم با این روش سرقت کردی؟
نه. اولین بارم بود و پس از اولین هم دستگیر شدم. میبینید چقدر بدشانسم. در همه زندگیام بدشانسی آوردم. نه در عشق شانس داشتم، نه در زندگی و نه در کار. قبل از اینکه مسافرکشی کنم، شغلهای زیادی را امتحان کردم اما توی هیچکدامشان موفق نبودم. زود کارم از دست میدادم و دوباره روز از نو و روزی از نو. میبیند؟ آنقدر بدشناسم که حتی در سرقت هم نتوانستم موفق شوم. من هیچ سابقه کیفری ندارم. پروندهام را نگاه کنید. اولین باری بود که دزدی میکردم. انگار قرار نیست در کاری موفق باشم.
همهاش میگویی بدشانسی، اما به نظرت این خوششانسی نیست که در همان نخستین خلاف دستگیر شدی که ادامهاش ندهی. به این فکر نمیکنی که اگر سرقتهایت ادامه پیدا میکرد، یا اگر آن مسافر را به قتل میرسانی، پروندهات سنگینتر میشد؟
اینهایی که میگویید درست است. اما به دلم مانده یک بار زندگی روی خوشش را به من نشان دهد.
گفتی قصد خودکشی داشتی که موفق نشدی. چند بار این کار را کردی؟
پیش از این بار که دستگیر شدم، دو مرتبه دست به خودکشی زده بودم اما هربار زنده ماندم و به نظرم مرگ از من بیزار است و نمیخواهد مرا بپذیرد. درصورتیکه هیچ انگیزهای برای ادامه دادن به این زندگی ندارم.
چرا چنین احساسی داری؟
گفتم که همهاش در زندگیام شکست خوردهام. چند سال قبل پدرم فوت شد. من عاشقش بودم. پدرم زحمتکش بود و همیشه هوایم را داشت و مثل کوه پشت من بود. یک شب کنارش خوابیدم و صبح هرچه صدایش زدم بیدار نشد. هیچ مشکلی نداشت و پزشکان گفتند در خواب سکته کرده است. مرگ ناگهانی پدرم نابودم کرد و دیگر زندگی برایم جذابیتی نداشت. بار اولی که تصمیم گرفتم به زندگیام پایان بدهم آن موقع بود. مدتی در زمینه خودکشی جست و جو کردم. در سایت ها و شبکه های مجازی. یکبار می خواستم سلاح تهیه کنم و با شلیک به سرم جانم را بگیرم اما ترسیدم. بار دیگر می خواستم خودم را دار بزنم اما باز ترسیدم. در نهایت به نظرم آسان ترین راه، مصرف قرص بود. قرص خریدم، در آب حل کردم و لیوان را سر کشیدم اما وقتی چشم باز کردم در بیمارستان بودم. بعد فهمیدم خانوادهام که قرار بود تا روز بعد به خانه برنگردند به خاطر کاری که برایشان پیش آمده بود، به خانه برگشته و با دیدن من، اورژانس را خبر کردهاند. و نجاتم دادند. ظاهرا خواهرم آن شب از رفتن به خانه اقواممان پشیمان شده و به خانه برگشته بود تا درس بخواند و به همین دلیل فرشته نجات من شد.
بار دوم چه شد که از مرگ نجات یافتی؟
بار دوم دوستانم نجاتم دادند. یک کاری را شروع کرده بودم و فکر میکردم بالاخره میتوانم موفق شوم اما شکست خوردم. بعد از آن تصمیم گرفتم به زندگیم پایان بدهم. باز هم قرص خوردم اما دوستانم همان شب سرزده به دیدنم آمدند و بار دوم آنها فرشته نجاتم شدند و مرا به زندگی برگرداندند.
خب به نظرت همه اینها خوششانسی نیست؟ آدمی را دیدهای که اینقدر خوششانس باشد و هر بار به شکلی عجیب از مرگ نجات پیدا کند؟
نمیدانم چه بگویم.
آخرین بار چرا قرص خوردی؟
۶ ماه قبل با دختری آشنا شدم. از روزی که با او آشنا شدم حالم بهتر شده بود. با وجود اینکه از افسردگی رنج می بردم اما ورود بهناز به زندگیم باعث شده بود تا من کمی بهتر شوم اما او به خیانت کرد. قرار بود با هم ازدواج کنیم اما بهناز رفت با خواستگار پولدارش ازدواج کرد. بعد از مرگ پدرم، این بزرگترین شکست زندگیام بود. حال من بدتر شد و دیگر نمیخواستم در این دنیا باشم و به زندگی ادامه بدهم. قرص خریدم که خودکشی کنم اما توهم زدم و تصمیم گرفتم این بار یک کار تازه را شروع کنم. یعنی سرقت. که دستگیر شدم.
در این سال نزد روانپزشک نرفتی؟
رفتم. مدتی دارو مصرف می کردم اما تاثیری در حالم و روحیه ام نداشت.
تو که سنی نداری. ۲۱ سالت بیشتر نیست. چرا اینقدر ناامیدی؟
نمیدانم. شاید چون فکر میکنم آدم بدشانسی هستم.
چطوری دستگیر شدی؟
دوستم به من رکب زد و مرا لو داد. همان شهرام که برایتان اول توضیح دادم. آن روز، روز سرقت را میگویم، بعد از اینکه مرد مسافر خودش را به بیرون از ماشین پرتاب کرد، من و شهرام فرار کردیم. در بین راه مقابل یک سوپرمارکت نگه داشتیم که سیگار بخریم. من پیاده شدم اما وقتی برگشتم اثری از ماشینم نبود. فهمیدم که دوستم ماشین را برداشته و رفته کلانتری تا مرا لو بدهد. نشستم فکر کردم که چطور از مجازات و اتهامی که بر من وارد شده فرار کنم. تصمیم گرفتم بروم اداره پلیس و وانمود کنم ماشینم را دزدیده اند تا شاید بتوانم اتهام را برگردن دیگران بیندازم اما نشد و در نهایت لو رفتم. این تصمیم من برای خودکشی نه تنها به نفع من تمام نشد بلکه یک مشکل به صدها مشکل دیگر من اضافه کرد. حالا تبدیل شدم به یک تبهکار سابقه دار که باید زندان را هم تجربه کنم.
ارسال نظر