وقتی یهویی یه آدم خیلی معروف رو میبینی، این شکلی میشه!
تصور کنید در یک رستوران خوب سر میزی نشستهاید یا در خیابان و یا در یک مکان عمومی ناگهان با یک چهره مشهور یا سلبریتی را می بینید؟ چه میکنید؟. یکی از کاربران توئیتر تجربه خود را در این مورد با کاربران شبکههای اجتماعی به اشتراک گذاشته که واکنشهای متفاوت در پی داشته است.
برترینها: تصور کنید در یک رستوران خوب سر میزی نشستهاید یا در خیابان و یا در یک مکان عمومی ناگهان با یک چهره مشهور یا سلبریتی را می بینید. چه میکنید؟ یکی از کاربران توئیتر تجربه خود را در این مورد با کاربران شبکههای اجتماعی به اشتراک گذاشته که واکنشهای متفاوت در پی داشته است.
مهشاد، فعال توئیتری در تشریح برخورد با یکی از چهرههای معروف این سوال را مطرح کرد که « عجیبترین کسی که تو عجیبترین جای ممکن دیدی کی بوده؟» نوشته است: خودم کیارستمی تو طبقهی دوم استادیوم آزادی بازی ایران و لبنان. یک بار هم همون موقع که فیلم مارمولک اومده بود، اومدم دم خونه دیدم مهران رجبی دم مغازهی بابام دارن باهم حرف میزنن.
در مطلب زیر نگاهی انداختهایم به تجربه بچههای برترینها و افراد مختلف از مواجهه با سلبریتیها:
اعضای تحریریه برترینها درباره تجربه مواجهه ناگهانی خود با افراد سرشناس صحبت کردند:
سعید خرمی: چند روز پیش تو کوچه محل تحریریه یک آقای جوان و خوش تیپ به همراه مادرش آدرس کلینیک پزشکی را ازم پرسید: مرتضی پورعلی گنجی، بازیکن تیم محبوبم پرسپولیس بود! به طرز عجیبی ذوق زده شده بودم. رفتار مودبانه و کاملا حرفهای مرتضی پورعلی گنجی بسیار دلنشین بود و پس از گرفتن نشانی کلینیک در کمال ادب تشکر کرد و رفت.
ایمان عبدلی: یکی از شبهای جشنواره فجر بود، آن موقع که چیزی از جشنواره مانده بود و میشد به آن دل خوش کرد، من و همسرم در میانه دو فیلم بودیم، گرسنگی فشار آورده بود، کمی پایینتر از آن چراغ قرمزی که قبلِ سینما فرهنگ گذاشتهاند یک رستوران کوچک و جمع و جور بود که غذاهای صمیمیتری داشت! دلمه، کوفته و لازانیا مثلا! از سرمای بهمن زمستان واقعی آن سال به آن رستوران_اتاق پناه بردیم، کلا یک میز داشت، یک زوج دیگر هم مهمان آن میز بودند. ما هم به ناچار مقابل آن دونفر نشستیم. آقا داشت با تلفن حرف میزد، محترمانه و مودبانه از لفظ "مامان جان" استفاده میکرد. ما چشم به غذاها داشتیم و خوشحال بودیم که از سرمای بیرون در پناهیم، ناگهان به آقای تلفن به دست نگاه کردم، مهدی پاکدل بود، خانم کنار دستش هم آن موقع البته بهنوش طباطبایی بود. از آن لحظه به بعد البته ما تلاش کردیم متمدنانه هیچ مزاحمت، حتی نگاه کردن کنجکاویبرانگیز نداشته باشیم. ما شام را با یک زوج مشهور خوردیم، یک شام همسایه شهرت بودیم!
حسن قربانی: یک روز در دوران نوجوانی با بچههای کوچه مشغول گل کوچیک بودیم که ناگهان یک نفر جلویمان ایستاد، همه بچهها بهت زده به آن شخص نگاه میکردیم. باورم نمیشد خودش باشد، یعنی واقعا خودش بود؟ اسطوره دنیای کوچک فوتبالی من؟ عقاب آسیا؟ بله خودش بود، احمدرضا عابدزاده؛ با همان ابهت، با همان لبخند همیشگی و موهای ژلزده بازی ما را تماشا میکرد. بازی را ول کردیم و دورش جمع شدیم؛ حتی دوستان استقلالی هم ذوق زده به عابدزاده نگاه میکردند. آن زمان موبایل نبود که بتوانیم عکس بگیریم اما همین که از نزدیک دیده بودمش برایم خاطره انگیز بود و فراموش نشدنی. گاهی در میانه یک گلکوچیکِ کودکانه روزگار طوری غافلگیرت میکند که ردش تا ابد در ذهنت میماند.
المیرا فلاحیان: دیدن آدم معروفها از نزدیک اگرچه سالها پیش، وقتی کوچکتر بودم، برایم جذاب بود، اما در سالهای اخیر جذابیت چندانی برایم نداشته. همین چند ماه پیش بود که با یکی از دوستان به مراسم رونمایی از شماره جدید یک مجله رفتیم. قرار بود چند نفر از نویسندههای مجله برای خواندن بخشهای مربوط به خودشان بیایند و ما هم بیشتر کنجکاو بودیم که بخشی که کارگردان محبوب آن را نوشته با صدای خودش بشنویم. جمعیت هم بیشتر منتظر آمدن او بود. در ازدحام جمعیت و دقیقا وقتی که هیچکس انتظارش را نداشت، قدمهای آهسته مردی توجه همه را جلب کرد. شهرام ناظری بود. از کنارمان رد شد تا به دیگر میهمانان حاضر بپیوندد. قرار نبود به این مراسم بیاید. دوستم «یا خدا؛ شهرام ناظریه!» گویان، مبهوت آهسته راه رفتن ناظری شد و جمعیت بلافاصله شروع به تشویق مردی کرد سالها با تصنیفهایش روحمان را نوازش کرده بود. این دور از انتظارترین برخوردی بود که با یک آدم حسابی واقعی داشتیم.
علیرضا باقرپور: قرار نبود که بعد از پیادهروی طولانی، حدود ساعت ده شب با او روبرو شوم. آن هم جلوی یک فروشگاه لوازم خانگی! تقریبا این غیرمنتظرهترین لوکیشن برای ملاقات با یک فرد مشهور است. اما این دیدار چندثانیهای در زمستان بیروح سال ۹۲ بدون رد و بدل شدن هیچ دیالوگی اتفاق افتاد. او جمشید هاشمپور بود که در قلب سینمای ایران خانه دارد. شاید همین چندثانیه ارزش دارد به ملاقات هر کس و ناکسی که تلخی روزگار را به کام مردم نشانده باشد. سرش سلامت و عمرش دراز باد.
زهرا فکرانه: دیدن یک آدم مشهور بخت و اقبال میخواهد! می گویند معمولا در روزی اتفاق میافتد که آدم کُت شانسش را پوشیده یا اسب خوشبختی را سوار شده. مثل این میماند که در شیر یا خطِ مهم ترین شرط بندی یک کازینو ناگهان «شیر» بیافتد زمین!. یا وقتی آدم به موقع میرسد قبل آنکه پیاز داغ هایش بسوزد، در یک لِیلِی پایَش از خط موزاییک عبور نکند! شانس یک همچین چیزی است که یکهو سراغ ادم میاید و غافلگیر میکند. نه مثلِ دیدنِ سجاد افشاریان در یکی از تاریکترین کافههای مرکز شهر! با چشمانی الکی خسته و سیگار کشیدن های مداوم که در دنیای والدین سنتی شدیدا بدآموزی دارد. دیدن غیرمنتظره سجاد افشاریان کاملا ثابت میکند که حتی ملاقات ناگهانی با یک آدم معروف هم نیاز به یک سری الزامات دارد.
معصومه جهانیپور: همین چند شب پیش بود که تصمیم گرفتم یه فیلم بذارم و از خانواده بخوام که دور هم ببینیم، قبل از اینکه فیلم رو پلی کنم رفتم سوپرمارکت نزدیک خونه که یه خرده خوراکی بخرم دیروقت بود فکر کنم حدود یازده شب، وقتی داشتم وارد مغازه میشدم دم صندوق یه چهرهای رو دیدم که به نظرم آشنا اومد و حتی میدونستم که این چهره رو زیاد هم دیدم ولی یادم نمیومد کِی بود و کجا. وقتی رفتم سمت قفسهها یهو یادم اومد که اااا آره این همون آقاییه که چهره بامزهش مدتها دست به دست میشد و ایشون آقای ظهوریان بودن گوینده اخبار شبکه یک که میمیک صورتشون موقع هک شدن تلویزیون مدتها وایرال بود. رفتم پیششون سلام و احوالپرسی کردم و ایشون هم با رویی خوش ابراز لطف کردن و منم از جهت اینکه متوجه شدم همسایهایم بابت گویندگیشون تشکر کردم و اومدم و داشتم فکر میکردم که چون چندباری با چهرهشون خندیده بودم شاید بد نبود یه بارم بابت حرفه و کارشون ازشون تشکر کنم پس خوب شد که دیدمشون. راستی فیلم هم دیدیم بد نبود و ارزش یک بار دیدن رو داشت...
آیدا فلاحیان: ابتدایی که بودم، یکی از همکلاسیهایم با خانهای که در آن زندگی میکردند مشهور بود. خانهای ویلایی با معماری قدیمی که تبدیل به لوکیشن معروف فیلمها و سریالها شده بود. هر چند وقت یک بار، صاحب خانه که همکلاسی من بود، در کلاس معرکه میگرفت و از رفت آمد کارگردانها و بازیگران مختلف به خانهشان تعریف میکرد. دست بر قضا، این همکلاسی معروف، همیشه در مسیر برگشت همراه من بود. یکی از روزهایی که در حال برگشت از مدرسه بودیم، از دور با جمعیت زیادی مواجه شدیم. همکلاسی مشهورم گفت: امروز قراره گلزار بیاد خونمون برای فیلمبرداری؛ حتما الان رسیده مردم دارن باهاش عکس میگیرن. من که سر جمع ۱۰ یا ۱۱ سالم بود، هیچ درکی از عکس گرفتن با یک بازیگر نداشتم. حتی از سر کنجکاوی هم جلوتر نرفتم. برای همین وسط راه با دوستم خداحافظی کردم و برای فرار از شلوغی کوچه، مسیرم را عوض کردم. صبح فردای آن روز، محمدرضا گلزار زمزمهی تمام بچهها کلاس شده بود. یکی عکس گرفته بود، یکی امضا. و من ۱۰ یا ۱۱ ساله در جوابِ "راستی توام با گلزارو عکس گرفتی؟! میگفتم: نه شکست چشمگیری محسوب میشد. شکستی که ذرهای برایم اهمیت نداشت!
این توئیت مهشاد خیلی زود با واکنش کاربران همراه شد که چند نمونه از آن را در ادامه میخوانید:
* عرشیا در اولین اظهارنظر جالب و متفاوت نوشت: رضا عطاران، جلوی حسینیه ارشاد، سال ۸۸. یه دستبند سبز بسته بود بین جمعیت داشت راه میرفت و با دستاش v نشون میداد.
* زوفا با انتشار یک عکس متفاوت و دیده نشده از چهره مشهور سریال پایتخت توئیت زد:
* ریما رامین فر. این شکلى با لباس یک زن یونانى تو سالن اصلى تئاترشهر :))) سال ١٣٨٦ ، که زمستونش خیییلى سرد بود و آب سرد تئاترشهر یخ زده بود، وسط اجراى رومولوس کبیر (نادر برهانى مرند) بدو بدو اومده بود دستشویى :)
* اکانت کاربری «دختر دانا» گفت: نوروز سال ۹۱ تو بندر انزلی رفتم از یه فروشگاه ورزشی یه کلاه بخرم، رفتم تو دیدم مازیار زارع وایستاده. اون زمان پرسپولیس بازی میکرد.
* مانیا هم خاطره دیدن کمدین مشهور را بازگو کرد: محمدرضا علیمردانی تو کبابی. نگاه همه دنبالش بود که سریع غذا رو گرفت و دوید سمت ماشینش.
* محمد هم عکسی از شوالیه آواز ایران را منتشر کرد و نوشت: گفتم شاید علاقهمند باشید با عکس ببینید.
* کریم که از طرفداران دو آتشه چهره فقید اما مشهور تلویزیون در دهه 60 است میگوید: منوچهر نوذری رو تو خیابون پاسداران تقریبا هفت سال قبل مرگش.
* کاربری به نام مینا هم تجربه دیدار خود با نقش اول فیلم خاطره انگیز «رورسری آبی» را اینگونه بیان کرد: فاطمه معتمد آریا تو یه خونه تاریخی کاشان.
* پویا از فعالان عرصه فرهنگ و هنر هم از سورپرایز خود در نشر ثالث پس از دیدن کارگردان قیصر یعنی مسعود کیمیایی صحبت کرد.
* زری از کاربران اصفهانی توئیتر نیز با وجد اینگونه نوشت: تو جمعه بازار کناب اصفهان ناگهان چشمم به رضا کیانیان افتاد از شدت خوشحالی فریاد کشیدم.
* دیدن غیرمنتظره پدر و مادر گلشیفته فراهانی در اتوبان قزوین - رشت هم خاطرهای بود که مهسا آن را اینگونه تعریف میکند: در سفر به شمال بهزاد فراهانی و همسرش تو یک مجتمع رفاهی دیدم و خیلی گرم برخوردن کردن.
شوخی تعدادی از شهروندان با خاطره مواجهه با افراد سرشناس بخش آخر این مطلب است که در ادامه میخوانید:
* احسان در یک اظهارنظر طنز نوشت: سفارش پیتزا دادم، پیک آورد در خونه دیدم بهروز وثوقی بود!
* شهناز هم در یک توئیت شوخی خود را اینگونه شرح داد: خودم نه ولی یکی از همکلاسیام حدود سال ۲۰۰۶ یه شنبه اومد مدرسه خالی بست که آخر هفته پرتغال بوده و کریس رونالدو تو خیابون براش دست تکون داده!
* مسعود اینگونه نوشت: پژمان نوری بعد بازی پرسپولیس شموشک نوشهر کنار اتوبان داشت میرفت پسر خالم پرید رو کولش گفت آقا پژمان پیرهنو بده :)
* الهام نیز با همسر رئیسی شوخی کرد: جمیله خانم علم الهدی را در نیویورک دیدم و باهم سلام و علیک کردیم.
* دایره شوخی کاربران به چهره جنجالی سینمای ایران رسید و مهدی نوشت که کلاس اول از کلاس اومدم بیرون برم تو حیاط دیدم گلزار داره تو حیاط مدرسه والیبال بازی میکنه:)).
* برای پایان این مطلب سراغ توئیت کوروش درباره مشهورترین بازیگر فیلم «ماجرای نیمروز» رفتیم که از درگیری فرضی خود با او گفت: با جواد عزتی دعوام داشت میشد چون جای پارک منو گرفت!
نظر کاربران
تهرونی ها براشون سلبریتی مهمه برای ما نه
پاسخ ها
تهرانیها همه چیزها واسشون مهمه
همون تهرانی که میگی همون ادمای مثل شمان که از شهرای مختلف اوندن تهرانی اصل نداریم
راست میگه من خودم متولد تهران هستم ولی به کسی نمیگم
ای بابا ول کنید این حرفا رو
تو این دوران وانفسا آدم مشهور کیلو چنده ؟!
این نهایت عقب ماندگی انسان رونشون میده که ازدیدن یه سلبریتی یایه آدم معرف آدم ذوق زده بشه چه معنی داره اونام یه انسان هستن
جناب. علی دایی رو تو خیابان باغمیشه اردبیل چن سال پیش دیدیم.با پدرم بودم اونقدر راحت تو خیابان بود می یه فرد معمولی. ازدحامی هم نبود تعجب کردم
من ی مدتی تو ی رستوران کار میکردم یبار رضا عنایتی اومد تو اون رستوران
بخدا نع ذوق زده شدم نع کار خاصی انجام دادم خیلی عادی مثل بقیه مشتریا برخورد داشتم باهاش
یادش بخیر در یکی از سفرها به مشهد مقدس در حرم امام رضا آقا رشید رو دیدیم کمدین مردمی و پر آوازه اصفهانی ذوق داشتم امضا بگیرم چیزی دم دست نبود اسکناس دادم ایشون امضا نکرد درس بزرگی بود ازشون ممنونم
53 سالمه حدودا 23 ساله بودم از شهرستان مسافرتی با دوستان رفته بودیم کیش یکروز با یکی از دوستان تو پاساژی خلوت یهویی دیدیم از مغازه بغلی زنده یاد جمشید مشایخی اومدند بیرون بلافاصله رفتیم و ازش درخواست گرفتن عکس با دوربینی که داشتیم کردیم هیچوقت یادم نمیره که بعد از روبوسی با ما قبل از گرفتن عکس با خضوع تمام گفت خاک پاتونم واقعا اشک تو چشمامون جمع شد از اینهمه فروتنی و ابهت و هیچوقت لذت اون ثانیه ها از یادم نمیره. روحشون شاد
منم هم خیلی کوچیک بودم اون زمان توی روستا زندگی میکردیم به اسم باسفر از توابع بخش رشتخوار.در اون زمان فیلم در پناهه تو پخش میشد با برادرم بزرگترم بودم متوجه شدیم خیلی از مردم به یه سمتی میرن که ما هم ناخواسته همراه شدیم.وقتی رسیدیم توی اون شلوغی که خیلی جالب بود که همه فکر این بودن که چه خبره منو برادرم متوجه یه چهره آشنا و جوان شدیم.که داخل یه ماشین سواری که درست جلوی ما بود و فقط من بودم و برادرم. خدا رحمتش کنه حن جوهرچی بود.کم مونده بود شاخ در بیاریم چرا که همش توی تلوزیون دیده بودیمش که البته ما اون زمان بنام محمدمنصوری میشناختیمش چن دقیقه ای که زل زده بودیم بهش حرکت کردن رفتن.یادش بخیر شاید ۷ یا ۸ سال داشتم
اتفاقا هفته پیش یکی از اقوام ما تو شهرمون خیابونی که محل کارشون بوده ظهر بوده مبخواستن برگردن میثم زخم کاری(مرتضی امینی تبار)و دوستشو میبینن و ازشون آدرس سوپری میپرسن.آشنای ما هم میگه این نزدیکا سوپری نیس دوره من میرسونمتون تا دم سوپری ماشین دارم.جالبه اصلا به روی خودشم نیاورده که میشناستش!خلاصه سوار شدنو رفتن و چون ظهرم بوده اکثرمغازه ها بسته بودن.میثم میگه این چه شهریه که یه سوپری توش نیس فامیل ما هم درمیاد میگه ببخشین شما به زندگی لوکس زخم کاری عادت کردین!میثمم خندش میگیره میفهمه فامیل شناختش.خلاصه عجیب بود این ماجرا هم برام بخصوص رفتار فامیلمون!
هیچ کاری نمی کنم. اونها هم آدم اند مثل بقیه. اهمیتشان برام مثل بقیه است نه بیشتر نه کمتر.
سال ۸۳ دوره ی دانشجویی
حافظیه شیراز
با دوستم آقای جهانبخش سلطانی رو دیدیم
بعد از سلام علیک ازشون خواستیم که امضا بهمون بده؛ازما کاغذ و خودکار خواستن که نه برگه ای همراهمون بود نه خودکاری
خودشون خودکار داشتن و ما ازشون خواستیم روی پول برامون امضا کنن
ایشونم لطف کردن انجام دادن
یادش بخیر
ماهم موقع برگشت به خوابگاه(تپه تلویزیون و ارم) دادیمش به راننده تاکسی برای کرایه
منم اواخر دهه هفتاد تو دانشگاه حسام الدین سراج را در مراسمی دیدم
برگه نداشتم ازش امضا بگیرم رو کارت سکونت خوابگاه امضا کردن
پرسید این کارت که آخر سال ازت میگیرن گفتم من تحویل نمیدم مثلا گمش کردم و تحویل ندادم