خاطرات جالب یک دانشجوی آمریکایی از ایرانِ قدیم
ویلیام ماروین بَس سوم (William Marvin Bass III) مشهور به بیل بَس، در سال ۱۹۲۸ در ویرجینیا متولد شد
شرق: ویلیام ماروین بَس سوم (William Marvin Bass III) مشهور به بیل بَس، در سال ۱۹۲۸ در ویرجینیا متولد شد. تحصیلات کارشناسی و کارشناسی ارشد خود را در دانشگاههای ویرجینیا و کنتاکی به پایان برد و دکترای انسانشناسی را از دانشگاه پنسیلوانیا گرفت. او برای شناسایی جام «حسنلو» به ایران سفر کرده است. او می نویسد: با آنکه در ۱۹۶۴ هنوز نسبتا جوان بودم، تجربیات گسترده و منحصربهفردی اندوخته بودم و چندان غافلگیرکننده نبود وقتی تماسی از باب دایسون دریافت کردم؛ باستانشناس آیندهداری که آن زمان در دانشگاه پنسیلوانیا بود و دنبال کمکی برای کاوش گورهای باستانی در حسنلو میگشت.
در اوایل 1964، زمانی که باب دایسون با من تماس گرفت، میلیونها نفر از خوانندگان لایف، تحت تأثیر اعجاز زیبایی پرظرافت جام بودند. قرنها پس از آنکه در دروازههای ارگ رخنه کردند، سقف آتش گرفت و دیوارها فروریختند، پرسشی که همچنان در هوا معلق بود، این بود که این سه مرد که بودند و با جام چه میکردند؟ آیا همگی مدافعان ارگ بودند که سراسیمه کوشیدند نگذارند اثری مقدس در دستان کافران بیفتد؟ یا غارتگرانی بودند که با ارزندهترین غنیمتها، حریصانه از معبدی سوزان به بیرون میشتافتند؟ یا تلفیقی از هر دو بودند: یک نگهبان تنهای معبد، مؤمن تا آخرین لحظه که از دست یک جفت تعقیبکننده بیرحم میگریخت؟
باب میخواست بداند آیا میتوانم به پاسخ این پرسش کمک کنم یا نه. فکر میکردم میتوانم، اما قرار نبود به این آسانی باشد. باید به ایران سفر میکردم، استخوانهای سربازان ارتش کهن را کاوش میکردم و ابعاد و اندازه آنها را با ساکنان مدرن منطقه تطبیق میدادم. در آن زمان، دههها پیش از آنکه دانشمندان بدانند چگونه از DNA استفاده کنند تا دودمان افراد را پی بگیرند، احتمال موفقیتمان کم بود و مسئله، به شکل مقاومتناپذیری، جذاب.
باب قول داد 10 کارگر محلی را بهعنوان زیردست در اختیارم قرار دهد تا حفاری کنند و پیشنهاد کرد هزینه سفر یکی از دانشجویانم را بپردازد تا در سرپرستی کارگران کمک کند. من از تد راثبون
(Ted Rathbun) دعوت کردم؛ دانشجویی بیتجربه اما خوشآتیه که در پاییز پیشرو تحصیلات تکمیلیاش را آغاز میکرد. فکر میکردم دارم به تد لطف میکنم. روحم هم خبر نداشت که بهزودی زندگیام در دستان آن مرد جوان قرار میگرفت.
من و تد، در اوایل ژوئن، کانزاسسیتی را سوار بر پرواز TWA 707 به شرق ترک کردیم. در واشنگتندیسی توقف کردیم تا مادرم را ببینم و در نیویورک توقف کردیم تا در نمایشگاه جهانی شرکت کنیم (در آن زمانها، خطوط پرواز برای توقف در میانه پروازی طولانی، هزینه اضافی دریافت نمیکردند). از نیویورک به لندن پرواز کردیم و به مدت کافی آنجا ماندیم تا بتوانیم سفری جانبی به استونهنج برویم. وقتی ارگ حسنلو سقوط کرد، استونهنج حدودا هزار سالی پابرجا ایستاده بود. وقتی در انگلستان بودیم، با دو نفر از دانشمندانی که حقه بدنام «انسان پیلتداون» را فاش کرده بودند نیز ملاقات کردیم؛ حقه دو حیلهگر باهوش که یک «حلقه گمشده» دگرگشتی را با دفنکردن قطعات آرواره پایین یک اورانگوتان، دندانهای یک شامپانزه و جمجمه بیدندان یک انسان قرون وسطایی ساخته بودند.
بعد از آنکه افق دید تِد را، هم از منظر جغرافیایی و هم باستانشناختی گستردهتر کردیم، به سوی خاورمیانه راه افتادیم و به بیروت در لبنان رسیدیم. آن روزها، بیروت شهری زیبا، رنگارنگ و چندملیتی بود که انبوهی از بازدیدکنندگان را از ملتهای بسیار در خود داشت. میتوانستی صبح در کوههای آن حوالی اسکی کنی، سپس با شنایی عصرگاهی در مدیترانه خستگی در کنی؛ درحالیکه از فراز آبهای آبی، به آسمان پر از قایقهای بادی چشم دوخته بودی. هیچ سلاحی نبود، انفجاری هم نبود. یک دهه پیش از آن بود که جنگ داخلی طولانی و خونآلود، لبنان را تکهپاره کند.
ما با خط TWA به بیروت پرواز کرده بودیم. در بیروت، برای پرواز به تهران، خط هوایی را به Cedar لبنان تغییر دادیم. در تهران، با باب دایسون و باقی اعضای تیم آمریکایی که قرار بود تابستان را با آنها در حسنلو بگذرانیم، قرار داشتیم. ما را از فرودگاه، برای ناهار، مستقیم به سفارت آمریکا بردند. در آنجا مانند مقامات با ما برخورد میشد، نه دانشگاهیان و دانشجویانی پایینرتبه.
در مقایسه با بیروت، تهران برایم محافظهکارتر و نظامیتر به نظر میرسید. سربازان همه جا گشت میزدند و گذرنامهها و دیگر متعلقات را چک میکردند. ایران هنوز تحت حکمرانی شاهِ آمریکادوست بود و تهران نسبتا غربی به نظر میرسید؛ اما گاه و بیگاه نشانههایی از اسلامگرایان دیده میشد.
نزدیک به یک هفته در پایتخت ایران باقی ماندیم تا ویزا، گذرنامهها و دیگر کاغذبازیهایمان رتق و فتق شوند. باب، حین برنامهریزی برای پروژه، دریافته بود که شاید لازم شود تعدادی از نیروها را به دیگر محوطههای مجاور بفرستد؛ بنابراین برای من و چند نفر دیگر، درخواست گواهینامه رانندگی داده بود. این درخواست رد شد؛ مقام دولتی که این حکم را داده بود، توضیحی دراینباره نداد. با این حال، باب، تابستانهایی کافی را در ایران کار کرده بود تا بداند ماشین فساد و رشوهخواری چگونه کار میکند. او چند دلار دست به دست کرد تا چرخهای امور را چرب کند و بهزودی گواهینامههایمان به دستمان رسید.
فساد اداری، تنها مشکلی نبود که در تهران با آن مواجه شدم. اولین نوع بیماریام آنجا به سراغم آمد، زمانی که دچار اسهال شدم. خیلی بد نبود – چیزی است که همیشه بر سر مسافران میآید – و چند قرص ایمودیوم خوردم که ظاهرا کمککننده بود.
بعد از آنکه کارهایمان در تهران تمام شد، هواپیمای ملخدار کوچکتری اجاره و چند صد مایل به شمال غرب ایران پرواز کردیم تا به تبریز برسیم؛ مرکز استان آذربایجان شرقی. اولین توقفمان در کنسولگری ایالات متحده بود (شاخهای اداری از سفارتخانه). کنسول آمریکا در تبریز، یکی از کارکنان جوان وزارت خارجه [آمریکا] بود، با نام کارلتون کوون جونیور. پدر او، کارلتون سینیور، انسانشناسی بود که در نژادهای انسان مدرن و سنگواره انسانها تخصص داشت و بین سالهای 1956 تا 1960، عضو کمیته دکترای من در دانشگاه پنسیلوانیا بود. غافلگیرکننده نبود که دیپلمات جوان، به این پروژه که از سوی دانشگاه پدرش بود، علاقهای عمیق پیدا کرد. آنطورکه بعدتر مشخص شد، شاید این علاقه، زندگی من را نجات داده باشد.
بعد از چند شب در تبریز – بیش از دو هفته بعد از ترک کانزاس – سرانجام دل به جاده زدیم تا به حسنلو برسیم. حسنلو، به اندازه یک روز سخت رانندگی از تبریز فاصله دارد؛ بنابراین از مزیت حضور در تبریز، نهایت استفاده را بردیم تا منابع و ذخایر کافی خریداری کنیم. تجهیزات باب دایسون، شامل یک کامیون بدنه تختِ یکتُنی فورد با لبههای چوبی بود؛ از آن دست کامیونهایی که میشد در سراسر کانزاس، در حال حملونقل علوفه و دام در علفزارها دید. باب، پشت کامیون را با غذا، ابزار، تِد و من انباشت و در ابری از گردوخاک، راه افتادیم. جادهها آسفالت نشده بودند؛ اما شن و ماسهای بودند و وضع بسیار خوبی هم داشتند. این جادهها را نیروهای آمریکایی در جنگ جهانی دوم ساخته بودند تا تجهیزات اجارهای – کاروانهایی از کامیونها، تانکها و دیگر تجهیزات سنگین – را به روسیه منتقل کنند و 20 سال بعد، جادهها هنوز خوب بودند. غبارآلود؛ اما خوب.
بیشتر طی مسیر در سواحل دریاچه ارومیه بودیم که هم از نظر اندازه و هم ترکیبات معدنی، به گریت سالت لیک (دریاچه بزرگ نمک) یوتا شباهت دارد. هر دو دریاچههایی درونِ خشکیاند که برونریز ندارند؛ بنابراین وقتی آب تبخیر میشود، نهشتههای معدنی که از کوههای منطقه به پایین حمل شدهاند، به جا گذاشته میشوند. وقتی سواحل دریاچه ارومیه را در ابری از گردوخاک دور زدیم، مردم محلی را دیدیم که در پهنههای گِلی غنی از مواد معدنی غوطه میخوردند تا علائم روماتیسم و دیگر امراض را بهبود دهند.
یکی از رودخانههایی که به دریاچه ارومیه میریزد، سولدوز است. زمانی که سولدوز به دریاچه میرسد، به علت آبیاری [زمینها با آب آن] تقریبا خشک شده است. بارش باران در تابستانها نادر است. بیشتر نزولات سالانه به شکل برفهای زمستانی میآیند که بر فراز کوههای مرتفعتر پیرامون – برخی با ارتفاع بیش از 10 هزار پا - جمع میشوند و وقتی در تابستانهای داغ ذوب میشوند، رودخانهها را تغذیه میکنند. دامنه تپههای منطقه، به رنگ قهوهای سبزگون روشناند؛ اما درههای آبیاریشده، سرسبز، حاصلخیز و پوشیده از گندم، میوه، مغزیجات و برنج هستند. دیگر در کانزاس نبودیم؛ اما اگر کوهستانهای دوردست را نادیده میگرفتم و بر دشتهای مواج گندم متمرکز میشدم، دستکم برای لحظهای میتوانستم فراموش کنم که در کانزاس نیستم. آنگاه منظرهای ناآشنا به یادم میآورد که هزاران مایل (و چندین قرن) دور از خانه بودم: کودکان کوچکی که گاومیشهای عظیمالجثه را چوپانی میکردند و انبوهی یونجه برجآسا که در طول جاده، به کُندی حرکت میکردند و الاغی را که حملشان میکرد، تماما فراگرفته بودند.
روستای امروزی حسنلو، خانه پنج تا شش هزار نفر بود که اغلبشان در سلسله اراضی کشاورزی دره سولدوز کار میکردند. روستا که در ارتفاع حدود چهارهزارو 500 پایی واقع شده بود، در طول روز تا 90 درجه [فارنهایت] داغ میشد؛ اما شبها – مانند مناطق بیابانی مرتفع – به شکل درخورتوجهی سرد میشد. آن روز عصر، وقتی به یک توقفگاه رسیدیم، خورشید رو به غروب بود و گرما رو به کاهش، و من و تد آنقدری آغشته به گردوغبار بودیم که کموبیش به اندازه روستاییان، تیرهپوست شویم.
بهترین توصیفی که میتوانم بکنم، این است که حسنلو از 800 پیش از میلاد، تغییر اندکی کرده بود. شکل رایج حملونقل، راهرفتن بود و الاغسواری، گزینه دوم با فاصله. ساختمانها را از خشتِ پخته زیر آفتاب ساخته بودند؛ سقفها از نهالها و شاخههایی ساخته شده بودند که بالای دیوارها، در عرض جا میگرفتند و سپس با چندین اینچ خاک متراکم پوشانده میشدند. زمستانها، مهم بود که برف از بالای سقف رُفته شود؛ وگرنه سقف فرومیریخت یا آبشدن برف در بهار، خاک را گِل میکرد. درون خانه، کف هم از جنس خاک بود. تنها استثنا بر این دستورالعمل باستانی خانهسازی، مدرسه روستا بود که کف آن را با بتون و دیوارها را با آجرهای پختهشده در کوره، آراسته بودند.
شهر در طول کانال آبکشی که «جوب» (jube) نامیده میشد، امتداد داشت. جوب، فقط منبع آبیاری نبود؛ جایی بود که دامها میآمدند تا آب بنوشند، زنان میآمدند تا لباسها و ظرفها را بشویند و مردم جمع میشدند تا غیبت کنند. کل صحنه، گویی متعلق به روزگار عیسی بود؛ اما چشمانم ناگهان بارقهای از تصاویر مدرن دید: زیر ابری از مگس، روی میزهای بازار سرگشوده گوشت شهر، قوطیهای خالی و تختشده نوشیدنی قرار داشتند. غافلگیری و ناهمخوانی منظره، باعث شد لبخند بزنم.
جلوه دیگری از مدرنیته، ژنراتوری بود که باستانشناسان آمریکایی آورده بودند و هر شب از ساعت شش تا 10 روشن بود. آن یک نمونه از فناوری، فرهنگ روستا را زیرورو کرد. در قرنهای ق.ژ (قبل از ژنراتور) مردم با تاریکی هوا میخوابیدند. در عصر ب.ژ (بعد از ژنراتور)، مردم شبها چندین ساعت جلوی نسیم مصنوعی که پرههای کوچک برقی – نماد وضعیت جدید روستا – میوزاندند، مینشستند.
خوشحال بودم که به جای زمستان، تابستان را در حسنلو میگذراندیم. زمستانها نامساعد بودند و منبع اصلی گرما، کود حیوانی بود. کار کودکان بود که کود را جمعآوری و با کاه مخلوط کنند تا خشت یا کیک بسازند (کیک، واژهای است که در کنار «کود»، بسیار اشتباه به نظر میرسد!). بعد از اینکه کیکهای کود را در آفتاب خشک میکردند، آنها را به شکل هرم یا مخروطهایی میانباشتند که بعضیهایشان به اندازه یک خانه میرسیدند. زمستانها، این سازهها پوشیده از برف میشدند. روستاییان برای اینکه سوخت به دست بیاورند، تونلهایی عمیق و عمیقتر در آنها میزدند و کیکها را از داخل بیرون میآوردند. تصور میکنم مهم بود که خشتهای زیادی از نقطه مهمی از سازه بیرون کشیده نشوند، وگرنه لایه عظیمی از کیک کود بر سرت آوار میشد. حتی تابستانها هم کیکهای کود، منبع سوخت مهمی باقی میمانند. مثلا برای آنکه چند دوجین سطل آب گرم کنیم تا کارکنانم دوش بگیرند – یک سطل آب کفآلود با صابون و یک سطل آب برای شستوشوی هر نفر – دوونیم کیک کود به قیمت هر کیک 25 سِنت لازم بود.
از آنجا که تابستان بود، مدرسه روستا خالی بود؛ بنابراین به خوابگاهی تبدیل شده بود برای باستانشناسان و انسانشناسانی که میآمدند و میرفتند و تعدادشان مجموعا 10 یا 12 نفر میشد. سه عضو گروه، زن بودند و از سر نزاکت، در بخش جداگانهای از مدرسه میخوابیدند که به وسیله دیواری با یک در قفل شده، از مردان جدا شده بود. من و تد با هم در یک کلاس افتادیم که بسیار کوچک بود؛ شاید هشت در 10 پا. اتاق، فقط یک پنجره کوچک داشت و تنها منبع نور ما، یک فانوس کولمن بود؛ بنابراین درون اتاق بسیار تاریک بود. اول کار، دیوارها را سفید کردیم تا تاریکی را جبران کنیم.
محوطه باستانی، درست بیرون روستا واقع شده بود. شکل ارگ، تقریبا دایرهای و به اندازه استادیوم دانشگاه تنسی بود؛ یکی از بزرگترین استادیومهای آمریکا. دژ را بالای پشتهای ساخته بودند بر فراز کف دره تا حمله به آن، دشوارتر شود. نیروهای متفقین در جنگ جهانی دوم، تجهیزات توپخانهای را بالای پشته مستقر کرده بودند. نمیدانم فکر میکردند چه کسی ممکن است به اینجا حمله کند؛ شاید نیروهای تانکسوار رومل (Rommel) [نظامی بلندپایه آلمان نازی] که آفریقا را پشت سر گذاشته و به سوی خاورمیانه میآمدند. با این حال، 28 قرن پیش از تانکهای پانزرِ رومل، تنها وسیله نقلیه زرهی، ارابهها بودند و در حسنلوی باستان، یک جاده ارابهرو، شیب تپه را دور میزد و از دره تا دروازه اصلی میرفت. دیوار پیرامون، حدود 20 پا ارتفاع داشت. مدافعان میتوانستند بالای دیوار به صف شوند و کمانها نیز از برجهای مربعی بزرگ پیرامون دیوار، تیر پرتاب میکردند. درون دیوارها، مجموعه کاخ، وسیع بود و دیوارها چیزی در حدود 70 پا سر برافراشته بودند. کارکنان باب در تابستانهای پیشین، بخشهایی از دیوارها را بازسازی کرده بودند تا تثبیتشان کنند.
برای پاسخ به سؤال باب درباره اینکه سه مرد با جام چه کسانی بودند، در ابتدا نیاز داشتم تا جای امکان، اسکلتهای مدافعان ارگ را ببینم و اندازهگیری کنم. باب تقریبا صد مرد محلی را بهعنوان کارگر در تابستان استخدام کرده بود که 90 نفر از آنها را برای کاوش دستساختهها استفاده میکرد. به من و تد، 13 نفر داده شد تا جنجگویان مدفون را کاوش کنیم. فرض من – بهعنوان حدسی ناشی از آموختهها – این بود که مدافعان ارگ باید در گورستان محلی دفن شده باشند؛ اما مهاجمانِ کشتهشده در حمله، نه. در طی حفاریهای مربوط به بومیان آمریکا در داکوتای جنوبی، عادت کرده بودم از تجهیزات زمینروب استفاده کنم تا چندین تُن خاک سطحی را بهسرعت بردارم.
در اینجا، منابعم محدود بودند؛ به جای جادهصافکُنها، نمونه ایرانی یک کامیون حمل نخاله را داشتم: الاغی با یک جفت کیسه کَنَفی که میتوانستیم از خاک یا سنگ پُرشان کنیم. تقسیم کار میان کارکنانم ساده بود: چهار کلنگدار، چهار بیل به دست، چهار فرغوندار، و یک پسر که آب میآورد. با وجود شیوه کار ابتدایی، ضرباهنگ خوبی پیدا کردیم - کلنگدارها به شکل غافلگیرکنندهای در خواندن خاک مهارت داشتند و از صدمهزدن به جمجمهها و استخوانهای باستانی اجتناب میکردند – و طولی نکشید که در یک روز، چندین اسکلت را از خاک بیرون میآوردیم. در چند هفته مجموعا 83 تدفین را کاوش کردیم که دوجین بیشتر از آن چیزی بود که نیروها در مجموع شش تابستان گذشته کاوش کرده بودند.
با بیشترشدن اسکلتها، به تدریج ایده خوبی به دست آوردیم از اینکه ویژگیهای اسکلتیِ این جنگجویان کهن چه بوده است. استخوانهایشان کاملا تنومند بودند و ردهای برجسته عضلانی داشتند که ناشی از کشش بازوهای توانای شمشیر به دست و پاهای قدرتمند بود. این مسئله منطقی است: مردان مبارز، باید درشت و قوی باشند. سه مرد همراه جام طلا نیز در این توصیف کلی میگنجیدند، اما یک استثنای شایان توجه وجود داشت: مردی که جام در دست مُرده بود، کاملا درشت بود؛ اما با قضاوت براساس رد بسیار ظریف ماهیچهها، نمیتوانست خیلی نیرومند باشد. شاید اندازه او، باعث شد شغلی مانند نگهبان کاخ داشته باشد، اما با کاری که کمتحرکتر از یک سرباز بود، کمزور باقی مانده بود. تد تا آنجا پیش رفت که بگوید او شاید خواجه کاخ بوده باشد – فرضیهای غیرقابل اثبات اما منطقی – چراکه عقیمکردن میتوانست سطح تستوسترون او را به میزان چشمگیری کاهش دهد و تستوسترون است که به ورزشکاران کمک میکند توده عضلانی بسازند. کاملا اطمینان داشتم مرد حامل جام، با توجه به اینکه قدرت نداشت، مهاجمی جنگدیده نبود و راه خود را از میان سلسله مراتب مدافعان ارگ گشود.
اما دو مرد در تعقیب او چطور؟ آنها همراه او میدویدند و مراقب پشت سر بودند؟ یا دنبال او میدویدند و تعقیبش میکردند، و در آستانه گرفتنش بودند که دیوارها فروریختند؟ برای پاسخ به این بخش از پرسش، نیاز داشتم ساکنان حسنلو را که زنده بودند و نفس میکشیدند اندازهگیری کنم و دریابم ممکن است در میان زندگان، چه سرنخهایی درباره مردگان پیدا کنم.
پیش از ترک کانزاس، مقالات را جستوجو کرده و دریافته بودم هیچ مطالعه معاصری از مردمان دره سولدوز وجود ندارد. انسانشناسی به نام هنری فیلدز، چندین جمعیت از خاورمیانه را اندازهگیری کرده بود؛ از جمله گروههایی حدود 70 یا 80 مایل در جنوب، اما در آذربایجان نه و البته در دره سولدوز هم نه. از باب دایسون پرسیدن آیا میتوانم کارگران را حین استراحت برای ناهار یا دیگر زمانهایی که کار آهستهتر میشد اندازهگیری کنم یا نه، و او پاسخ مثبت داد. پس در اطراف میچرخیدم و مردمانی را که از کارکنان بودند اندازهگیری میکردم: قد آنها، طول دست، طول و پهنای جمجمه و ارتفاع و پهنای بینیهایشان (که تمایل داشت بزرگ و عقابی باشد). بعد از چند روز متوجه شدم مردم صف میکشیدند تا اندازهگیری شوند؛ نه فقط کارگران، بلکه زنان و بچهها که مسیر رفت و برگشت نیمساعتی را از روستا به آنجا میآمدند. این مسئله، بسیار گیجم کرد، بنابراین از مترجم خواستم بفهمد چرا پروژه اندازهگیری، آنقدر محبوب شده بود. از چند نفر این طرف و آن طرف سؤال کرد تا بالاخره حقیقت را متوجه شد: در کوی و برزن پیچیده بود که من سایز مردم را برای اُوِرکُتهای زمستانه میگرفتم و هرکسی که اندازهگیریاش میکردم، کُتی مجانی میگرفت.
در آن زمان، 60 یا 80 نفر را اندازهگیری کرده بودم و گرچه تقصیری نداشتم، اما حس بدی پیدا کردم که مردم داشتند امیدوار میشدند و وقتی زمستان میآمد، امیدهایشان نقش بر آب میشد. تلاش کردم اطلاعات غلط را اصلاح کنم: از مترجم خواستم توضیح دهد این مسئله، صرفا علمی است؛ چراکه هیچکس در این منطقه پیش از این هرگز اندازهگیری نشده بود. نمیتوانستم برایشان اورکت بفرستم. اما روستاییان، به سادگی باورم نمیکردند و به آمدنشان ادامه دادند، تا اینکه اندازهگیریهایم را متوقف کردم.
یک دلیل دیگر اینکه اندازهگیریها را متوقف کردم این بود که تا سرحد مرگ بیمار شدم. انگل گوارشی که در تهران به آن مبتلا شده بودم، کینهتوزانه بازگشت و باعث شد از دلدرد به خود بپیچم. سیستم گوارشیام نمیدانست با آن چهکار کند؛ حملههای اسهال تقریبا مداوم که با دورههایی از یبوست دردناک جایگزین میشد. از گرسنگی و کمآبی ضعیف شده بودم، چون پیوسته استفراغ هم میکردم. یک لحظه از سرما میلرزیدم و لحظهای بعد، از تب عرق میکردم. چندین روز را در هذیان گذراندم.
طی روز، در حالی که تد آن بیرون نیروهای کاوش را سرپرستی میکرد، کارولین داسکر – مسئول ثبت و ضبط پروژه – از من مراقبت میکرد، برایم آب جوش، ماست (دوای همه دردهای ایرانیها) و اگر میتوانستم تحمل کنم، کمی برنج میآورد. شبها، تد – بعد از یک روز طولانی نظارت بر کارکنان – از من مراقبت میکرد. در لحظههایی که به هوش بودم، به همسرم اَن فکر میکردم که هشت ماهه باردار بود؛ به پسرانم چارلی و بیلی، و کودکی که شاید هرگز نمیدیدم. به خودم قول دادم در ایران نمیرم.
برای ماندن سر آن قول، کمکهایی دریافت کردم. وقتی بیماریام شروع به بدترشدن کرد، برای خانه نامهای نوشتم و پرسیدم که آیا پزشکم میتواند آنتیبیوتیکهایی برایم تجویز کند و بفرستد یا نه، چرا که داروهای بدون نسخه، کمکی نمیکردند. متأسفانه فرستادن تجویزها از مسیرهای معمولی ممکن نبود. خوشبختانه، به لطف کارلتون کوون، به مسیرهای دیگر و بهتری دسترسی داشتیم. درست زمانی که با خودم فکر میکردم آیا زنده میمانم یا نه، بستهای با پیک دیپلماتیک از ایالات متحده به تبریز رسید که پر از آنتیبیوتیکهای قوی بود و آن را برایم به حسنلو آوردند. داروها، یکشبه درمانم نکردند، اما در روزهای بعد، خودم را جمع و جور کردم، بیشترِ نیرویم را باز یافتم و به میدان برگشتم. شش ماه دیگر طول کشید تا به طور کامل بهبود پیدا کنم، اما در روزهای پس از رسیدن داروها، میدانستم که در روستایی دوردست در دره سولدوز، هزاران مایل دور از خانه و خانوادهام نخواهم مُرد.
بعد از آنکه دوباره سرپا شدم، نیروهایمان را به محوطه کُردی [؟] بردیم – دژی بر بلندای کوهستان که چند هزار سال پیش، توسط زلزله ویران شده بود – تا چند روز در آنجا کاوش کنیم. مسیر، داغ و غبارآلود بود؛ بنابراین کنار نهری توقف کردیم تا استراحت و شستوشو کنیم. لباس شنا پوشیدیم تا در نهر، حمام بگیریم. از درون آب، به بالا نگاه کردم و متوجه دستهایی از زنان محلی شدم که بر تپهای در آن نزدیکی جمع شده بودند تا ما را نگاه کنند. دست تکان دادیم و هیجانزده پچپچ کردند، اما مطمئن نیستم چه میگفتند.
ویرانههای دژ کُردی، در دامنه کوه و حدود هزار پا بالاتر از دره جای داشتند. طی استراحت ناهارمان، صخره بزرگی را به لبه دره کشاندیم و به پایین غلتاندیم، سپس نگاه کردیم و وقتی هزار پا پایینتر خُرد شد، فریاد کشیدیم. از انبوه خُردهسنگهایی که به پا شد، میشد گفت ما اولین کسانی نبودیم که تسلیم این انگیزه کودکانه شدهایم.
ارسال نظر