روایتی جذاب و متفاوت از عاشقانههای زوج ایرانی
دکتر مصطفی جلالی فخر، منتقد سینما تصویری از یک زوج را منتشر و طی یادداشتی رابطه عاشقانهشان را روایت کرده است.
برترینها: دکتر مصطفی جلالی فخر، منتقد سینما تصویری از یک زوج را منتشر و طی یادداشتی رابطه عاشقانهشان را روایت کرده است.
این منتقد سینما نوشته است:
وقتی وارد اتاقم در کلینیک شدند، در نگاه اول لباسهای شاد خوشرنگشان به چشمم آمد. جوان مودب و محترمی بود که در عین حال که شرح حال بیماریاش را میگفت، شبیه لباسهایش خوشحال و راضی به نظر میرسید، که البته در اینروزهای عادتِ رنج، عجیب بود. نامش آرش بود و چنان بود که می شد خیال کرد آرش کمانگیر است که تیر عشق را با تمام توانش پرتاب کرده و همچنان در حال پرواز است. همسرش کمی عقبتر، با آرامش و شوق نگاهش میکرد و به ندرت رد نگاهش به کسی یا جایی جز آرش میرسید
. بابت ویزیت چهل و چند بیمار قبل از او، خسته و کمحوصله بودم اما هوای شورانگیز آنها چنان در اتاق خستگیام پخش شده بود که نتوانستم سکوت کنم و پرسیدم. داستانشان شبیه فیلم عاشقانههایی بود که گمان میکنی در عالم واقع رخ نمیدهد، اما آن دو نفر واقعیت موجود «عشق» بودند.
پسر نوزدهساله دلبستهی دختر چهاردهسالهی همسایه میشود. همان «عشق اول» های کودکی که معمولا در گذر روزگار به بادهای خاطره سپرده میشوند. اما آن دو صبورانه پای دلدادگیشان بزرگ شدند.
آرش گفت از همان موقع تا الان، ده سال پس از ازدواج، هیچ لحظهی من بی یادِ یار نگذشته. حتی وقتی به محل کارم میرسم چنان دلتنگ هم میشویم که اگر مجال باشد، تلفنی حرف میزنیم. نه رفیق آن چنانی داریم و نه حتی در فضای مجازی هستیم. کارم که تمام میشود، به سرعت به خانه میآیم تا سه تایی با فرزندمان در کنار هم باشیم و بسیار سفر رفتهایم. همچنان شبیه کودکی و نوجوانی از دیدنش ذوق میکنم، شبیه نفس عمیقی که تا ته ریهها میرود.
همسرش در مرور خاطرات، با لبخند از آن روزهای مکرری گفت که خانوادهاش یادشان میرفت کلید خانه با خود ببرند، و آرش که همیشه خانهشان را رصد میکرد بدو بدو میآمد تا از دیوار بالا برود و از آن طرف در را باز کند. آرش خندید و گفت «ولی باز هم پدرش با ازدواج ما مخالف بود و میگفت بچهام. یک بار برایش خواستگار آمد و من چنان خشمگین و غمگین شدم که شیشهی بخاری خانه را شکستم؛ و یک سال بعد دوباره رفتیم خواستگاری» و من با لبخند ادامه دادم «...و حتما مثل فیلم عروس، دستت را گذاشتی روی زنگ و برنداشتی و بعد گفتی یک پری در این قلعه اسیر شده!» داستان را همسرش ادامه داد: «من از همان موقع و هنوز هم نمیتوانم دنیا را بدون آرش به جا بیاورم. گفتم اگر او نباشد چارهای جز مرگ یا فرار ندارم... و سرانجام پدرم با نگرانی پذیرفت. باور نمیکرد اما حالا محال است کسی عشق ما را باور نکرده باشد».
نظر کاربران
خوشبخت باشید
الهی که تنتون سالم دلتون خوش و خوشبخت باشین