ترفند یک کودک چهارساله برای نجات جان مادربزرگش
عقربههای ساعت ۲ صبح را نشان میدهد. تنها صدایی که سکوت فضا را میشکند تماسهای ممتد مردم برای امدادخواهی است...
ایران: عقربههای ساعت ۲ صبح را نشان میدهد. تنها صدایی که سکوت فضا را میشکند تماسهای ممتد مردم برای امدادخواهی است. هر بار که چراغ تلفن روشن میشود ضربان قلبمان تندتر میزند، چرا که آن سوی خط فردی ترسیده، ناآرام و گاهی با صدای گریان طلب یاری میکند. ۹۰ ثانیه فرصت داریم تا به مشکل مصدوم یا بیمار پی ببریم و برای اعزام نیرو تصمیمگیری کنیم. در همین زمان اندک ضمن دعوت به آرامش تماس گیرنده باید اطلاعات تماس و مکان را از او دریافت کنیم و باز درهمان ثانیهها مشاورههای امدادی را ارائه دهیم تا میزان وخامت حال بیمار را دریابیم چرا که نیروهای امدادی باید با آگاهی از شرایط جسمی فرد به محل اعزام شوند. یک دقیقه و ۳۰ ثانیه زمان حیاتی که جان آدمها به آن گره خورده است.
«نجات جان مادر توسط کودک!» این جمله را شاید چندین بار در رسانههای مختلف دیده یا شنیده باشید اما اکنون رویا برایمان از خاطره تماس کودکی 4 ساله با اورژانس تهران میگوید: «اکثراً شیفت شب بودم. تلفن زنگ خورد و آن سوی خط کودکی شروع به صحبت کرد: سلام خاله مامان جونم بیدار نمیشه. روشکمش خوابیده نگام نمیکنه. بیا بیدارش کن. از بچه پرسیدم در خانه تنها هستی گفت: آره خاله. من پیش مامان بزرگم، مامانم خونه نیست، هیچکس نیست. با دست به همکاران فنی اشاره کردم که مورد کودک است. تلفن را طولانی میکنم تا از طریق جی پی اس آدرسش را ردیابی کنید. با او صحبت کردم و فهمیدم مادربزرگش در خانه بیهوش شده است. نیروها به سرعت اعزام شدند. چهارساله بود و نمیتوانست به درستی آدرس بدهد اما خوشبختانه با رسیدن بموقع نیروهای اورژانس، جان مادربزرگش را نجات داد.»
او میگوید: «تماسهای مزاحمتی زیادی یادم است، ازجمله پیرمردی که در منطقه دو تهران زندگی میکرد و هر شب به اورژانس زنگ میزد و مدام تلفن را اشغال میکرد؛ به طوری که سازمان از این مرد شکایت کرد و او را به دادگاه کشاند. آن زمان قاضی دادگاه جریمهاش کرد. او تنها بود و همسر و فرزندانش خارج از ایران زندگی میکردند و از سرتنهایی با اورژانس تماس میگرفت. یکبار شب عید شیفت بودم که چندین جعبه شیرینی بزرگ به ساختمان اورژانس ارسال شد. هنوز نمیدانستیم این شیرینیها آن هم درست لحظه سال تحویل از سوی چه کسی آمده است که تلفن اورژانس زنگ خورد و وقتی پاسخ دادم، همان پیرمرد گفت: «شیرینیها رسید؟»
ارسال نظر