این یاسمن است، دختری که مرگش، اشک همه را درآورد
یاسمن فقط یازدهسال داشت و دچار یک بیماری مرموز و نادر که حبابچههای ریهاش با مواد پروتئینی اشغال میشد. گاهگاهی باید ریهاش را شستشو میدادند تا دچار کمهوایی نشود. بیحوصله بود و غمگین و ساکت...
مصطفی جلالی فخر(روزنامهنگار و پزشک) در صفحه اینستاگرامی خود نوشت: یاسمن فقط یازدهسال داشت و دچار یک بیماری مرموز و نادر که حبابچههای ریهاش با مواد پروتئینی اشغال میشد. گاهگاهی باید ریهاش را شستشو میدادند تا دچار کمهوایی نشود. بیحوصله بود و غمگین و ساکت؛ شبیه فیلم «پرسونا»ی برگمان. من پزشک معالجش نبودم و منتاش را کشیدم تا قفل سکوتش را شکست و در بارهی عروسکش گفت که همیشه بغل میکرد. گفت: در خانه، عروسک زیاد دارم. اما این یکی که اسمش آنی ست، با بقیه فرق دارد. آرامم میکند و برای خوب شدنم دعا میکند. حتی گاهی برایم لالایی میخواند.
در دو هفتهای که بستری بود، هر روز که وارد آیسییو میشدم، اول میرفتم یاسمن را میدیدم. پدرش مدام در حیاط بیمارستان یا کمی آنطرفتر بود و مادرش نتوانست از شهرستان بیاید و از دور، نگران و دلواپس دخترش بود. یک روز که مثل هر روز به یاسمن سر زدم، دوباره داشت تندتند و به سختی نفس میکشید. داشتم از غصه میمردم. بریدهبریده گفت که دیروز برایم نقاشی کشیده و زیرش هم نوشته که برای من است. و در حالی که او را میبردند تا باز ریهاش را شستشو دهند، برایم دست تکان داد.
عصر همان روز و برای سپاس از مهربانیاش، یک عروسک قرمز قهوهای برایش خریدم که دو چشم بزرگ داشت. صبح فردا، باز سراغش رفتم و بهتر بود. عروسک را به او دادم، با همان بیحالی و درد، لبخند زد. خوشحال شد و برایش اسم انتخاب کرد: سارا. و بعد سارا را هم کنار آنی بغل کرد.
دلم شور میزد اما امیدوار بودم، از جنس امیدواریهایی که در دل نااُمیدی ست... تا آن صبح اردیبهشتیِ جهنمی که دیدم تختش خالی ست. باور نمیکردم. پرسیدم. جواب دادند، اما فقط حرکت لبهای پرستار را میدیدم. نمیشنیدم. پرسیدم.... و باز پرسیدم، و احتمالا بلاخره از کسی خبر را شنیدم که زیر آوارش در گوشهی آیسییو نشستم و هقهق بیوقفه.
ارسال نظر