مرگ یک شهروند خاص، عاشقانهترین جای تهران را لو داد
تهران، خیابان گاندی، نبش کوچه چهارم، مرکز خرید گاندی، طبقه دوم، کافه شوکا به میزبانی یارعلی پورمقدم، همان که دیروز خبر فوتش در ۷۱سالگی آمد...
برترینها: تهران، خیابان گاندی، نبش کوچه چهارم، مرکز خرید گاندی، طبقه دوم، کافه شوکا به میزبانی یارعلی پورمقدم، همان که دیروز خبر فوتش در ۷۱سالگی آمد. اما چرا خبر فوت یک نویسنده در جغرافیایی که نویسندهها خیلی توجه عموم را جلب نمیکنند، بازتاب داشته؟ چون یارعلی پورمقدم علاوه بر نویسندگی صاحب کافه شوکا بوده، اهمیت این کافه از این جهت است که پاتوق بسیاری از اهل قلم، از روزنامهنگار تا فیلمنامهنویس بوده. درباره کافه شوکا البته روایت غالب همان است که در این ساعات در توئیتر و اینستاگرام زیاد خواندیم؛ جایی برای گفتگو و تبادل نظر و به قولی زیست روشنفکرانه.
کاملا واضح است که حداقل یکی دو نسل از روزنامهنگاران با آنجا خاطره دارند، برای همین هم هست که همانها در اکانتهای شخصیشان در این ساعات درباره او نوشتند، از مانا نیستانی بگیرید تا مهدی یزدانیخرم، از روزنامهنگاران عزلتنشینِ در وطن تا مثلا نیک آهنگ کوثر! با این حال معدود کسانی هم بودند که برخی از مشتریهای کافه شوکا را افرادی میدانستند که در سایه مباحث روشنفکری به امر شریف «مخزنی» میپرداختند، به هر حال کافه شوکا یک مکان مملو از روح بوده(حداقل برای یک قشر از اهالی رسانه) حتما هم کمی سانتیمانتالیسم قاطیِ این خاطرات شده و طبعا برای یک آدم معمولی که به این گعدهها تعلق نداشته، کافه شوکا هم کافهایست مثل دیگر کافهها. اما مساله مهمتر آمیختگی فضاها با آدمها و روح آنهاست، از این جهت کافه شوکا جای مهمی بوده، فارغ از این که سنخ مشتریهایش چه کسانی بودند(هر دسته و گروه دیگری هم غیر این روزنامهنگاران از آنجا خاطره داشتند، یاد این کافه عزیز میشد)، این مطلب در ستایش مکانیست که جان داشته.
درباره خودِ یارعلی:
مالک و کافهچی کافه مشهور «شوکا» تنها 71 سال داشت. او متولد مسجد سلیمان بود، بعدتر برای ادامه تحصیل به تهران و سپس مازندران رفت. نمایشنامهنویسی را با «آه اسفندیار مغموم» آغاز کرد. «آینه، مینا، آینه»، «حوالی کافه شوکا»، «یادداشتهای یک قهوهچی»، «رساله هگل» و... از دیگر آثاری است که از او به جا مانده. بخش دیگری از شهرت یارعلی پورمقدم، به کافه کوچک اما پر از خاطره او برمیگردد. کافه شوکا در مرکز خرید گاندی. این کافه کوچک میزبان خیلی از جوانان و دانشجویان اهل مطالعه و کتابخوان ایران بوده است. خیلی از چهرههای ادبیات و هنر ایران مدتی از این کافه به عنوان پاتوق استفاده کردهاند و در آثارشان به کافه شوکا اشاره کردهاند. به گونهای زندگیاش یادآور آن کافهچیِ ارمنی فیلم ضیافت کیمیاییست، انگار اگر قرار بود یک مصداق سینمایی داشته باشد، میشد کسی شبیه آن پیرمرد مهجور فیلم ضیافت.
بازتاب مرگ صاحب کافه شوکا:
*یارعلی پورمقدم فوت شد. میگفت آدمها وقتی کاری برای انجام دادن ندارند، به کافه میآن. کافه شوکا کوچک بود. دوتا میز که به سرعت پر میشد. اما در دورهی ما پاتوق بحثهای روشنفکری بود و مهم نبود میز خالیای پیدا میشه یا نه. شوکا نماد یه دوران بود که تموم شد.
*شلوغ که میشد میگفت پاشید برید یه قدمی بزنید پاهاتون خشک شد.
*پرسید : کافه شوکا کجاست؟
گفتم اونجایی که نصف آدمایی که رفتن اونجا الان تبعید هستند. پاتوق نخبههای مملکت بوده جانم!
*یک ظهر کسالتبار بروی گاندی و این گوشه در کافه شوکا بنشینی و با یارعلی پورمقدم همصحبت بشی … بعد سبک و بیدغدغه برگردی خانه. شوق دیگری برای بازگشت به ایران پر کشید. خیلی خوشحالم که شنیدم تا آخر سرحال بودی بهترین «قهوهچی» دنیا. حالا بچهها بدون تو در این گوشه خالی چه کنند؟
مهرداد قاسمفر، روزنامهنگاری که سالهاست در وطن نیست: بدمزهترین قهوهها،و عالیترین قهوهچی عالم رو یکجا داشت. سالها روی نیمکتهای سرخرنگ داغونش نشستیم.با فکّی که سر باز ایستادن نداشت؛ ادبیات،تجسمی،تئاتر،موسیقی،روزنامه،سیاست،و گاهی هم عشق؛ چیزهایی که در هیچ کافه دیگه عالم،با هم تکرار نشد.
و این هم متن مازیار فکری ارشاد درباره آن کافه و آن انسان: داشتم هنهن کنان میز زیرِ تلویزیون را جابجا میکردم که پیام آمد. گوشی را برداشتم و دیدم یکی از دوستان پیام داده: «یارعلی مُرد!» همانجا نشستم روی زمین و تکیه داده به میز تلویزیون سیگاری آتش زدم و به پدیدهای موسوم به یارعلی پورمقدم فکر کردم. توی نوزده سالی که میشناختمش سرجمع پانزده شانزدهباری بیشتر هم را ندیدیم. اما کیفیت معاشرتم باهاش خیلی متفاوت از معاشرتهای دمِ دستی و تکراری معمول بود. همیشه یکی دو جمله یا حکایت میگفت که ممکن بود یکسال با خودم بگویم: «این دفعه که یارعلی رو دیدم، ازش میپرسم اونی که پارسال گفتی حکایتش چی بود؟» هردفعه هم آنقدر حرف و تکه و نکته تازه داشت که قبلی فراموش میشد و دوباره یک حرفی نکتهی تازهای تا چندین ماه/ سال بعد فکرت را درگیر میکرد. این عکس احتمالا مالِ آخرین دیدارمان باشد. عید پارسال، بعد از یک بحث آتشین در مورد مقالهای که در مورد بدهبستانهای مشترک سینما و ادبیات نوشته بودم و یارعلی از متن خوشش نیامده بود و حرف داشت و حرف زدیم و نکته داشت و نکتههایش رفت توی حافظه جاری روزمرهام. هِی گفتم این دفعه که رفتم شوکا ببینمش فلان چیز را میگویم و فلان استدلال را میآورم. اما نرفتم واین دفعهی لعنتی پیش نیامد تا یارعلی مُرد.
نظر کاربران
راحت شد خدا رحمتش کند
باسلام...کافه شوکا ...روحش شاد..
روحش شاد