گفتا تو چنان که مینمایی هستی؟
یادداشتی درباره تلاش بیفایده برخی افراد برای آنکه نشان دهند سری از دیگران سوا دارند.
آفتاب یزد - یوسف خاکیان: بعد از مدتها یکی از رفقای دوران هنرستان را دیدم، آخرین بار در امتحانات نهایی سال چهارم هنرستان بود که چون هر دویمان تجدید آورده بودیم، علاوه بر آنکه در خردادماه سال ۱۳۷۴ برگزار شد در شهریورماه هم ما را به حوزه امتحانی کشاند و.... آن شهریور سر امتحان حسابداری صنعتی آخرین باری بود که او را دیدم. بعد او رفت سراغ سرنوشتش و من هم رفتم سراغ آنچه خدا برایم در نظر گرفته بود. وقتی بعد از اینهمه سال دوباره او را دیدم در آغوشش گرفتم و گفتم: «نیگاش کن، قالی کرمونه، اصلا عوض نشده، هر چی سنش بالاتر میره جای اینکه پیرتر بشه، جوونتر میشه، کجایی تو معلوم هست؟ میدونی چند وقته ندیدمت پسر؟ ما چهار سال با هم نون و نمک خوردیم، یادش بخیر چه روزگاری داشتیم، خوبی؟» بعد از چاق سلامتی من، رفیقم این جملات را تحویلم داد:
oooh my god, I cant belive it, look who is here im glad to see you, how are you man? Facing no news from you, long time no see,where are you, are you ok? Last years friend, this years acquaintance, you never ask howare we.
دست و پا شکسته فهمیدم چه میگوید، انگار او هم زبانش را از اینترنت آموخته بود چرا که به نظرم آمد او هم دارد دست و پاشکسته به زبان انگلیسی صحبت میکند، اما مانده بودم حیران که چرا به زبان خارجی جواب مرا داده است، روی همین حساب مشکوک شدم که نکند خودش نباشد، اما هر چه دقیقتر میشدم میدیدم خود اوست، همان قیافه، هم و قد و بالا، تنها تفاوتی که با آن زمان داشت این بود که در دوران هنرستان عینک نداشت اما حالا عینکی شده بود، موهای سرش هم جوگندمی شده بودند. متوجه خیره ماندن من به خودش شد، به همین دلیل گفت: "?did you see a snake". به خودم آمدم و در جوابش گفتم: نه مار ندیدم، تو همون کیانوشی دیگه نه؟ گفت:
"?yes, im kianoush,you must be yusuf too, how ".
گفتم: «باز جای شکرش باقیه متوجه میشی من چی میگم، زبون فارسیتو
موش خورده که داری تو مملکت خودت با منی که هم رفیقتم، هم هموطنتم و هم همزبونتم انگلیسی حرف میزنی؟ خب فارسی حرف بزن لامصب، بذار دوزار هم گیر ما بیاد، هی حروف انگلیسی رو میچینی کنار هم بلغور میکنی. من که نفهمیدم چی گفتی، اما اگه فحش دادی، خودتی، بیدر و پیکر!» ناگهان یخش آب شد، یعنی یخ انگلیسی حرف زدنش آب شد، چون گفت: «یعنی خاک دو عالم بر سرت که اینهمه سال از عمرت گذشته و هنوز همون آدم قدیمی، رو سنگ مرده شورخونه بشورنت ایشالا تا یه جهان از دستت راحت شن، هنوز همون ادبیات رو داری، گفتم واست کلاس بذارم باهات انگلیسی حرف بزنم کیف کنی اما انگار تو اهلش نیستی» گفتم: «آخه مگه زبون فارسی چه ایرادی داره که داری انگلیسی حرف میزنی؟» گفت: «هیچ ایرادی نداره، خیلی هم خوبه، اما ایرادش چیه که ما یه زبون دیگه هم بلد باشیم؟» گفتم: «ایرادی نداره، منتها وقتی داری با یه همزبون صحبت میکنی چه دلیلی داره بخوای باهاش خارجی حرف بزنی، بله، اگه هر دوی ما مشغول یادگیری زبان انگلیسی بودیم، باز میشد قبول کرد که واسه خاطر تمرین هم که شده با هم انگلیسی حرف بزنیم، ولی تو شرایط عادی وقتی زبان فارسی هست واسه چی باید انگلیسی صحبت کنیم؟» گفت: «بَدِ آدم حسابت کردم انگلیسی باهات حرف زدم؟» گفتم: «خیلی ممنون آدم حسابم کردی، تشکر میکنم» گفت: «از اون موقع تا حالا همینطوری ول گشتی دیگه نه؟ حداقل یه زبان یاد میگرفتی که الان وقتی با من روبرو میشی چهار تا جمله بتونی بگی» گفتم: « تو الان چهار تا جمله انگلیسی گفتی چی بهت دادن؟» گفت: «چیزی بهم ندادن، حداقلش اینه که تو اینهمه سال یه چیزی یاد گرفتم، وقتمو الکی هدر ندادم» گفتم: «آفرین به تو، چشم، منم میرم زبان یاد میگیرم، منتها با همزبون خودم به زبون خودم حرف میزنم، فکر کنم تو از اونایی باشی که وقتی میخوان برن خارج، کلا یادشون میره که ایرانی هستن، از
تو همون فرودگاه یه روزنامه یا مجله خارجی میگیرن دستشون که یعنی ایرانیان محترم، لطفا سمت من نیایید که من به شدت خارجی ام» گفت: «البته که هیچوقت نه میتونم منکر ایرانی بودنم بشم نه میخوام، اما ایرادش چیه اگه اینطوری باشم؟ بده آدم خارجی به نظر بیاد؟ حداقل تو خارج خارجیا فکر میکنن از خودشونی کارت رو زودتر راه میندازن، بَدِ؟» پقی زدم زیر خنده، گفت: «خنده برای چیه؟ جک گفتم؟» گفتم: «نه جک نگفتی،
اونقدر خارج خارج کردی که یاد یکی از سکانسای سریال
«نقطه چین» افتادم، همون که بامشاد (رضا شفیعی جم) توش هی خارج
خارج میکرد، بعد اردلان (مهران مدیری) بهش گفت اینهمه خارج خارج میکنی، اصلا میدونی خارج چیه؟ اصلا بگو ببینم خارج کجاست، به چی میگن خارج؟ بعد بامشاد که بلا نسبت شما مثل... مونده بود تو گِل، گفت: خارج در ناحیهای خارجه، خارج یه کشوره، یه کاره، ما یه فامیل داریم توی خارجه، زنشم خارجیه، بعد دعوتنامه فرستاده که بیا خارج، میخوای پایتختشم بگم حالتو بگیرم؟» گفت: «مخسره میکنی بیتربیت؟» گفتم: «بفرما شاهد از غیب رسید، کلاغ اومد راه رفتن کبک رو یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت، نخوری زمین اینقدر انگلیسی حرف میزنی، اونی که میگن مخسره نیست، مسخره ست، میگن مسخره میکنی نه مخسره» گفت: «حالا ما یه اشتباه کردیما، خیلی خب، اونی که تو میگی درسته، مخسره نه، همون مسخره» گفتم: «حالا خارج هم رفتی یا نه اینهمه زبان یاد گرفتی» گفت: «بله که رفتم، خیلی جاها رفتم، یه مدت هم اونجا زندگی کردم، باز هم میرم، اصلا کلی هم رفیق خارجی دارم» گفتم: «رفیق ایرانی چند تا داری؟» گفت: «رفیق ایرانی هم دارم تک و توک، همه شون از بچههای قدیمن، جدیدا با هیچ ایرانی خاصی رفیق نشدم» گفتم: «واسه چی؟ مگه ایرانیا چه ایرادی دارن؟» گفت: «خیلی از خارجیا آبشون با خیلی از ایرانیا تو یه جوب نمیره» گفتم: «واسه چی؟ مگه ما چه هیزمتری به اونا فروختیم؟» گفت: «همشون که نه، بعضیاشون، خیلیاشونم هستن که با ایرانیا میونه خیلی خوبی دارن، منم با چندتاشون آشنام» گفتم: «اینطوری که داری میگی تعداد رفقای خارجیت خیلی بیشتر از رفقای ایرانیته، چه اونا که از ایرانیا خوششون نمیاد، چه اونا که از ایرانیا خوششون میاد، درسته؟» گفت: «کاملا درسته» گفتم: «ولی یه چیزی رو از من رفیق بشنو، هیچوقت خونواده تو ول نکن، تو داخل و خارج از این کشور همه ایرانیا خونواده توان، هیچوقت خونواده تو واسه غریبه ول نکن، روح «مارلون براندو» شاد، تو قامت «دون ویتو کورلئونه» تو «پدرخوانده» به «جانی فانتین» گفت: «وقت صرف خونواده میکنی؟» «جانی» تو جواب به «ویتو» گفت: «البته که میکنم» بعدش «ویتو» بهش گفت: «خوبه، چون مردی که وقت صرف خونوادهاش نمیکنه، هیچوقت نمیتونه یه مرد واقعی باشه» اینهمه جمله به زبون انگلیسی یاد گرفتی، این جملهها رو هم از من رفیق به زبون فارسی یاد بگیر، هیچوقت خونواده رو ول نکن، هیچوقت خونواده رو به غریبه ترجیح نده، هیچوقت در مقابل خونواده پشتِ رقیب واینستا، حتی اگه
همه ولت کردن ترجیح بده از تنهایی بمیری اما تو مقابل خونواده ات
قرار نگیری، اونا رو ولشون نکنی، خیلی خوبه آدم زبان یاد بگیره، انگلیسی حرف بزنه، دایره ارتباطاتش رو به اندازه کل کره زمین گسترده کنه، کسی با این کار مخالف نیست، اصلا برو همه زبانای دنیا رو یاد بگیر، اونقدر زبان یاد بگیر که بتونی با همه آدمهای دنیا به زبون خودشون حرف بزنی و باهاشون دوست بشی، با
همه شون هم یه رابطه صمیمانه برقرار کن، ولی وقتی پای هموطنت،
هم زبونت، هم کیشت اومد وسط، اولویت اولت اون باشه نه یه غریبه. چون من هموطن و همزبون هرچقدر هم با تو زاویه فکری داشته باشم و گوشت تنت رو بخورم، محاله استخونتو دور بریزم. پس یادت باشه چی بهت گفتم، خونواده از همه چیز توی این دنیا مهمتره» به فکر فرو رفت، مثل کسی که یک معادله چند مجهولی را جلویش گذاشته باشند و از او بخواهد آن را حل کند. سکوت کرده بود و فقط فکر میکرد. با خود گفتم بهتر است با او خداحافظی کنم و به این وسیله مجال اندیشیدن بیشتر و بهتر را به او بدهم، به همین دلیل دستم را به سمتش دراز کرده و گفتم: «خیلی از دیدنت خوشحال شدم، گرچه فرصت نشد که به گذشته بریم و با یادآوری دوران خوش هنرستان با هم خاطره بازی کنیم، نمیدونم بازم همدیگه رو میبینیم یا نه، اما حتی اگه همو ندیدیم هم یادت باشه، اینکه بعد از گذشت بیش از ۲۵ سال تو اولین نگاه، تو اولین برخورد حتی از فاصله چند متری هر دومون خیلی سریع همو شناختیم، اصلا اتفاقی نیست و حتما یه پیام پنهانی توی این دیدار وجود داشته که هم برای من میتونه مفید باشه هم برای تو، حداقلش برای من این بوده که بعد از این برم دنبال یادگیری زبان انگلیسی و چیزی به آموختههای خودم اضافه کنم، امیدوارم که تو هم پیام این دیدار دوباره رو گرفته باشی و ازش بهترین بهره رو برده باشی.» او هم متقابلا برای من بهترین آرزوها را کرد و مرا به خدا سپرد.
وقتی از هم جدا شدیم احساس کردم که چقدر خوب است آدمها گذشته و اصل و نسبشان را فراموش نکنند، یادشان نرود که هر کدام گذشتهای داشتهاند که به واسطه آن و با استفاده از آن حال و آینده خودشان را رقم زده و میزنند، اینکه ما تلاش کنیم با تغییر شرایط، به انسان دیگری تبدیل شویم نه تنها اصلا بد نیست، بلکه خیلی هم خوب است، اما همیشه باید یادمان باشد که اولا با ایجاد این تغییرات در وجودمان گذشته و اصل و نسبمان را فراموش نکنیم و سعی در پنهان کردن آن نداشته باشیم و ثانیا این تغییرات ما را به سمت و سویی ببرد که به انسان بهتری تبدیل شویم، انسانی که وجودش هم برای خودش مفید است و هم برای دیگران. مهم آن است که در انتهای راه وقتی به عقب برمی گردیم و پشت سرمان نگاه را میکنیم، از راهی که در زندگی طی کردهایم خرسند باشیم و سرمان را بالا نگه داریم، مهم این است که شرمنده خود و دیگران نباشیم؛ همین، بقیهاش چندان اهمیتی ندارد.
ارسال نظر