برای الهه، صدای رسای زنان ایران
الهه محمدی، خبرنگار گروه اجتماعی روزنامه هممیهن که پنجشنبه گذشته بازداشت شد، در ۱۳سالی که قلم زده، جز از زنان ننوشته است.
هم میهن نوشت: الهه محمدی، خبرنگار گروه اجتماعی روزنامه هممیهن که پنجشنبه گذشته بازداشت شد، در ۱۳سالی که قلم زده، جز از زنان ننوشته است. او حالا یکی از معدود روزنامهنگاران حوزه زنان در ایران است که برای رساندن صدای زنان، به شهرها و روستاها سفر میکند، پای حرفهای زنان آسیبدیده مینشیند، قصه زنان کتکخورده را با مسئولیت مینویسد و دنبال میکند و در همه سالهای روزنامهنگاریاش، جز از حقیقت و واقعیت آنچه زنان ساکن ایران از سر میگذرانند، ننوشته است.
مرگ مهسا امینی، یک از دهها روایتی است که او با پیگیری دنبال کرد. از زمانی که گروه اجتماعی خبردار شد زن 22سالهای را که در ساختمان وزرای پلیس بوده به بیمارستان کسری بردهاند، اخمهای الهه هم توی هم رفت و گفت: «باید کاری بکنیم.» تا بیاید روزنامه منتشر شود، خبر مرگ مهسا از راه رسید و هنوز به یکساعت نرسیده بود که الهه خودش را به بیمارستان کسری رساند.
نخستین گفتوگوها با خانواده مهسا را الهه گرفت و برای روزنامه ارسال کرد؛ این گفتوگوها در شبکههای اجتماعی روزنامه منتشر شد و بازتابهای زیادی داشت. هنوز روز به شب نرسیده بود که الهه برای سفر به سقز و نوشتن گزارش از مراسم خاکسپاری و ختم مهسا امینی اعلام آمادگی کرد. بهمحض اینکه مسئولان روزنامه، اجازه رفتن او را دادند، الهه تنها بلیت هواپیما به مقصد سنندج که ساعت هفتصبح بود را خرید و مسیر دوساعته سنندج تا سقز را با تاکسی طی کرد. او تنهاخبرنگاری بود که برای پوشش خبری به سقز سفر کرد و خودش را به گورستان آیچی رساند؛ آنجا که بهقول خودش در ورودی گزارشاش با تیتر «یک وطن اندوه»، «زیر کوههای زرد است» و «مردها و زنهای کرد خودشان را آنروز دستهدسته به آنجا رسانده بودند.»
عصر که شد؛ گزارش آماده بود. اینبار خلاف همیشه، خلاف هروقت که گزارشهای خوب و دستاول مینوشت، وقتی گزارش را فرستاد، دیگر هیجانی نداشت؛ هرچه در صدایش بود، اندوه بود. غم از دست دادن. سنگینی دیدن سوگوارانی که تن یکزن 22ساله را آنروز به تن خاک داده بودند. صدای رسای الهه اینبار از پشت تلفن سوگوار بود چون شاید باورتان نشود، اما خبرنگارها هم دل دارند.
خبرنگارهای اجتماعی هم با آنهمه رنج و صعبی که سالها از دل مردم بیرون میکشند و تبدیل به کلمهاش میکنند، گریه میکنند و اندوهگین میشوند و چشمهایشان پر از اشک میشود و شبها وقتی برای خوابیدن تلاش میکنند، سرشان پر است از تصاویری که هر روز دیدهاند و دربارهشان نوشتهاند؛ تصاویر یکییکی از پشت چشمهایشان رد میشود. آنها یکشب زنی را میبینند که خودسوزی کرده و روی تخت بیمارستان، بیهوش است. یکشب زنی را میبینند که در خیابان روی صورتش اسید پاشیدهاند و به آنها التماس میکند آیینهای جلوی او بگیرند، چون پرستارها همه آیینهها را قایم کردهاند. یکشب زنی را میبینند که زیربار فقر و انتظار برای خوشبختی له شده و به آنها التماس میکند صدایشان را به کسی برسانند.
و حالا، حالا که الهه در سلول انفرادی بند 209 اوین است، کدامیک از این تصاویر از پشت چشمهایش رد میشوند؟ تصویر پدر و مادر ژینا امینی، وقتی که خاک «آیچی» را بر سر میریختند؟ تصویر صورت پرحسرت زنان دوچرخهسوار که دیدهاند مسیرهای امن را از شهرها حذف کردهاند تا دیگر رکاب نزنند؟ یا تصویر دستهای زنان هوادار فوتبال که سالها روی نردههای بسته «آزادی» مشت شد؟
ما از هیچکدام اینها خبر نداریم. ما نمیدانیم روزهای کشدار و دقیقههای طولانی زندان برای الهه و دیگر زنان خبرنگار چطور میگذرند؛ برای نیلوفر، برای فاطمه، برای یلدا و همه آنها که ماندند و نوشتند و راوی قصه پرغصه زنان ایران شدند.
قصههای زیادی هنوز بیرون زندان منتظرند. زنان زیادی هنوز منتظرند تا زنان خبرنگار دربند بیرون بیایند و با مهربانی از حالشان بپرسند. بپرسند و حالشان را تبدیل به کلمه کنند. به جمله. به سادگی جملهای که روز آزادی، مادران و پدران خبرنگاران زندانی بر لب خواهند آورد: «آمدی قربانت بروم؟ خوش آمدی.»
ارسال نظر