برای سالمرگ سوزندوز بلوچی که آخر عاشق نشد
نامش مهتاب بود و نام خانوادگیاش نوروزی. شناسنامهاش نشان میداد که متولد زمستان ۱۳۱۲ در قاسمآباد است؛ روستایی دورافتاده در سیستان و بلوچستان.
نیما نوربخش در توسعه ایرانی نوشت: یک-نوشتن گاهی درد دارد. هنر از بر کردن هم درد دارد. اینجا اما دخترک فقیر بلوچ، سوزن به دست، انگشتانی زار، سوسوی فانوس، در خانه کوچک کاهگلی، نقش هنر بر پارچه میزند،«بلوچ دوزی» می کند که شاید پولی بیاید که شاید مرهم زخمهای مادر باشد؛ بلوچستان چقدر درد دارد. دردا هنر درد دارد.
دو-نامش مهتاب بود و نام خانوادگیاش نوروزی. شناسنامهاش نشان میداد که متولد زمستان ۱۳۱۲ در قاسمآباد است؛ روستایی دورافتاده در سیستان و بلوچستان. اما چه اعتباری به سجلهای قدیم و دقت و صحتشان. مهتاب اما هرچه بزرگتر میشد هنرش عیانتر میشد. در آن روستای بی آب و علف و در آن همهمه گرد و غبار قاسم آباد در هفت کیلومتری بمپور که مردان به دنبال یک لقمه نان راه شهر در پیش میگرفتند زنان برای اندک درآمدی شبانه روز سوزن در پارچه میکردند.
آنان اگرچه میدانستند این هنر، قدمتی به درازای تاریخ دارد اما چه میدانستند کرشمه سوزن بر پارچه یعنی آنکه روزی نه خیلی دور،روستایشان قطب سوزندوزی جهان میشود. که اینگونه هم شد اگرچه مهتاب و آن صدها زن هنرمند بلوچ هیچگاه به نان و نوایی نرسیدند و چرخ زندگیشان نچرخید.
سه-داستان زندگی مهتاب از روزی شنیدنیتر شد که آوازه دخترکان هنرمند بلوچ به پایتخت رسید.در دهه 40 خورشیدی، خانم هنرمندی به نام جهانبانی که طراح لباسهای دربار بود به منطقه آمد و در میان روستاییان به دنبال بهترینشان گشت. مهتاب را هم او کشف کرد.
قدیمیهای آنجا میگویند جهانبانی از اروپا سفارش میآورد و تمام کارها از طراحی تا رنگ بندی را خودش انجام میداد؛ نخ و پارچه و سوزن را هم در روستاها پخش میکرد و پس از تحویل کار،دستمزدها را هم آنی میداد. او اندکی بعد در جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی، مجموعه ای از هنر سوزندوزی زنان بلوچ به نام «رویال» را تهیه کرد که در قالب هدایایی چون کوسن و کراوات و دستمال به دولتمردان خارجی اهدا شد.
این خارجیها هم عجیب حض بردند و اصلا همینها شد که زنان بمپور و قاسمآباد و اسپکه و هریدک و ایرندگان و دادکان و اسماعیلآباد مشتاق به کار شدند و ستاره بخت در آسمانشان چشمک زد. مهتاب اما ماه کامل بود در میان آن همه ستاره. روزی از روزها، در گرگ و میش صبحگاهی برایش خبر آوردند که سوزن دوزی لباس فرح دیبا برعهده او گذاشته شده و از آن پس بود که زنگی بر چنگ زندگی او نواخته شد.
چهار-مهتاب کم کم پختهتر شد و دیگر در سیاهدوزی و آینهدوزی و سکهدوزی هم برای خودش اسم و رسمی دست و پا کرد. هوش و جوش او چنان بود که علاوه بر آموختههایش از مادر، خودش هم مبدع چندین دوخت پیچیده و نو در هنر سوزن دوزی شد. محلیها میگفتند مهتاب چشم بسته نقش میزد و با هنرش به پارچه بی جان تو گویی جان میداد. گاهی «پلیوار» نقش میزد و گاهی «دلکش »، گاه «جَواک» را طرح میکرد و گاهی «شیرگ».
همه اینها را دوست میداشت اما ازدواج را نه؛ اهل محل میگفتند مهتاب هرگز عاشق نشد. یعنی آنقدر غرق عشق بازی با سوزن و پارچه بود که فرصت عاشق شدن پیدا نکرد. خواستگار زیاد داشت اما دلش پی دلبری نبود. در میان دخترکان بلوچ که کمتر در ازدواج و زندگی حق انتخاب دارند مهتاب خیرهسر خطاب میشد.
هرچه فک و فامیل و در و همسایه زیر پایش نشستند که تا جوانی و رنگ و رو داری عروسی کن و مادری کن و بگذار سایه یک مرد بالاسرت باشد، گوشش بدهکار این حرفها نبود. مهتاب نماد یک عصیان در جامعهای سنتی بود که نطفه اعتراضش را با زبان صلح در آثارش میکاشت. خودش در مصاحبهای میگفت:« وقتی خواستگار برایم میآمد یک تکه پارچه برمیداشتم و میرفتم توی یک اتاق سوزندوزی میکردم. هیچ وقت هم عاشق نشدم چون آن زمان رسم نبود که شوهر را ببینی. فقط باید به حرف خانوادهات گوش میکردی اما من هیچ وقت دل به هیچ مردی ندادم! خانوادهام هم که وقتی فهمیدند دلم نمیخواهد ازدواج کنم دیگر کاری به کارم نداشتند».
پنج- آنها که خودشان را زرنگ میپنداشتند سال های سال به سراغش میرفتند و دست آفریدههای او را که اهل قناعت بود ارزان میخریدند و گران میفروختند؛ آن هم نه در ایران بلکه در نمایشگاههای فرنگ. این پول ها که خوردن نداشت این را مهتاب خودش خوب میدانست.
او تنها یک هدف داشت؛ میخواست سوزن دوزی بلوچ را در دنیا زنده نگه دارد. در مصاحبهای به خبرنگار روزنامه تهران امروز گفته بود من و بسیاری از هنرمندان قدیمی بلوچ دوزی بدون توجه به بی مهریها و بدون چشمداشتی، این هنر را که در شرف انقراض بود زنده نگه داشتیم و تا جان در بدن دارم به سوزندوزی ادامه خواهم داد. من سوزندوزی را شغل نمیدانم چراکه پول زیادی بابت آن همه زحمتی که روی این هنر کشیده میشود، عاید نمیشود.
شش-طنز تلخ زندگی مهتاب آنجا بود که اگرچه پس از انقلاب ، وزارت ارشاد به او نشان درجه یک هنری اعطا کرد و در سال ۱۳۸۶ هم فرهنگستان هنر به پاس نیم قرن فعالیت هنری در برنامه «گنجینههای از یاد رفته هنر ایرانی» از وی و 13 هنرمند دیگر تقدیر کرده بود اما خانه اش سرجمع یک اتاق بود و از امکانات اولیه زندگی بینصیب. نه یخچالی و نه کولری که در آن گرمای داغ کویری، زندگی را تاب بیاوری. 70 سالگی را که رد کرده بود بیماریها هم یک به یک سراغش آمدند. بهخاطر کار زیاد بین مهرههای کمرش فاصله افتاد و زمینگیر شد.
یکی دوسال بعد هم آلزایمر گرفت و چشمانش هم از سو افتاد. این وسط برادرزادهاش زینب که خود استاد سوزن دوزی بود پرستارش شد و آنقدر پلههای ادارات را بالا و پایین کرد تا توانست با شکایت به دادگاه کار ایرانشهر، ننه مهتاب را بیمه کند. این آخریها هم چندرغاز مستمری از کمیته امداد به این شیرزن پرداخت میشد که کفاف هیچی را نمیداد. اصلا انگار نه انگار که او میراث زنده بشری در بین ایرانیان بود. هفت-کیست که نداند هنر اصیل سوزندوزی با زندگی زن بلوچ، گره خورده است. کیست که نداند فقر و خشکسالی و قاچاق بلای جان سیستان و بلوچستان شده است. کیست که نداند دولتها با سرمایهگذاری ناچیز بر هنر اجدادی آن سرزمین میتوانند غبار غم از چهره جنوب شرق ایران بزدایند.
اما کیست که بداند مهتابها معدودند و عمرها محدود. کیست که بداند آن مجموعه لباسهای فاخری که در مجموعه سعدآباد تهران به نمایش است کار دستان ظریف دخترکی است که در دورافتاده ترین نقطه ایران روزگار سپری کرده و پایش هم به پایتخت باز نشده. صد حیف که قرار بود مهر اصالت یونسکو را هم دریافت کند اما عمرش کفاف نداد. صد حیف که مسئولان امر 6 سال پس از مرگش(سال 1397) یادشان افتاد از تمبر یادبودش رونمایی کنند و صد حیف که ننه مهتاب در یک شب گرم تابستانی لیوان آب کنار رختخوابش را سر کشید، بالشت زیر سرش را پشت و رو کرد، زیر لب خوابید . خوابید و دیگر بیدار نشد.
ارسال نظر