رامین: نه خودم آمدم، نه خودم رفتم
زمانی که در دولت احمدینژاد بر کرسی معاونت مطبوعاتی تکیه زده بود، نگرانیهای اصحاب رسانه افزایش یافت چون خط قرمزهای او مشخص نبود. هنوز در اذهان برخی اهالی مطبوعات هست که وقتی در محل کار خود حاضر میشدند، محمدعلی رامین زودتر از آنها رسیده بود و سوالاتی را میپرسید که پاسخش را نمیدانستند چه باید بدهند.
او تا پیش از حضور در معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد چهرهای ناشناخته بود، هر چند خود در این مصاحبه خاطراتی از حضورش در کنار امام خمینی (ره) تعریف میکند.
روزنامه آرمان با این مقدمه، گفت وگوی خود با محمدعلی رامین را منتشر کرده که مشروح آن در پی میآید:
الان مشغول چه فعالیتی هستید؟
الان سه سال از دوران معاونت مطبوعاتی من میگذرد. تقریبا از رسانهها فاصله گرفتهام. نه فرصتی دارم و نه علاقهای که رسانهها را دنبال کنم. فعلا مشغول تولید انیمیشن و مطالعات و علائق شخصی خودم هستم.
برای کودکان؟
صرفا برای کودکان انیمیشن نمیسازم بلکه مخاطب کارهایم خانوادهها و نوجوانان هستند. در کنار این مشغله فرصتی دارم تا برگهایی از دفترچه زندگی و فعالیتهایم را مرور کنم که چرا در سال فتنه، معاونت مطبوعاتی در دوره دوم ریاستجمهوری دکتراحمدینژاد را پذیرفتم.
در دوره اول ریاستجمهوری احمدینژاد به شما پیشنهاد مسئولیت یا پست وزارت هم میشد؟
پیشنهادات مختلفی بود؛ البته پست وزارت اصلا مقدور نبود چون مجلسیها با من مخالف بودند. برای مجلس هفتم کاندیدا شدم اما همین اصولگرایان و پیروان خط امام و رهبری اسم من را در لیستشان نگذاشتند. برای این کار هم دو دلیل داشتند؛ اول اینکه من جلوتر از آنها حرکت میکردم و دوم اینکه از هاشمی به صراحت انتقاد میکردم و این به ضرر آنها میشد! از نظر آنها تندرو هستم و چون به هاشمی انتقاد میکنم پس به هویت آنها لطمه میزنم! این سخنان از زبان یکی از سران «پیروان خط امام و رهبری» به گوش من رسید.
شما متولد چه سالی هستید؟
متولد پانزدهم بهمنماه ۱۳۳۲.
متولد کجا هستید؟
محله پیرنظر؛ نزدیک بازار قدیم و نزدیک مسجد جامع شهر دزفول.
خانواده شما مذهبی بود؟
خانواده ما کاملا مذهبی بودند. خاندان مرحوم پدرم از طلاسازان و طلافروشان معروف و اصیل دزفولی بودند. پدرم نمازهای روزانه را همیشه در مسجد میخواندند. از نسل مادری به لرهای بختیاری مناطق جنوب لرستان میرسیم. خانواده مادری مادر ما جزو ملاکین منطقه لرستان و جزو بزرگزادگان بودند. بخشهایی از بیشه پوران از املاک پدربزرگ مادری مادرم بوده و اینها بر اثر درگیری با رضا خان و از دست دادن زمینهایشان به دزفول مهاجرت میکنند. پدر مادرم از اشرافزادگان و مبارزین هویزه بودند و از هویزه به خاطر درگیری با قزاقها به دزفول میآیند و پدر و مادر والده بنده در دزفول با هم ازدواج میکنند و پدربزرگ مادری ما از معتمدین محله لبخندق شهر بودند. از خاندان پدری جزو خاندانهای قدیم دزفولی هستیم.
پدر پدر ما، مرحوم خواجه محمدعلی زرگر دزفولی جزو طلافروشان شهر بودند و معروف بود که درگیری زیادی با پهلوی اول داشته و مردم را علیه حکومت تحریک میکرده. به دنبال ورشکستگی پدرم او را به زندان انداختند و خانه و باغهای ما را تصاحب کردند. بعد از آن ورشکستگی زندگی ما از این رو به آن رو شد و من دستیار پدرم شدم. البته من از ۴ سالگی اذان صبح با پدرم به مغازه میرفتم. کار من نظارت بود چون به تعبیر پدرم حواسم جمع بود. در گوشهای مینشستم و بر اوضاع رفت و آمدها نظارت میکردم.
بعد که پدرم به زندان رفت من ۶ ساله بودم و همه مجبور شدیم کار کنیم تا زندگی بچرخد. لذا به جای مدرسه رفتن، سر کوره آجرپزی رفتم و خشتمالی میکردم. پوست دستم کنده میشد. بعد از ۵ یا ۶ ماه که پدرم از زندان بیرون آمدند ما یک مغازه داشتیم که از باغدارهای دیگر میوه میگرفتیم و میفروختیم و از باغداری به میوهفروش تبدیل شدیم و من کارگر مغازه پدرم شدم.
فعالیت سیاسی یا اجتماعی هم داشتید؟
از همان آغاز سالهای دبیرستان تا حدی فعالیت اجتماعی - فرهنگی را شروع کردم. از سال ۴۷ یک مغازه بقالی در نزدیک منزل ما بود که روزنامه هم میفروخت. من با این بقال همسایه طی کرده بودم که شبهنگام که مغازه را میبندد، روزنامهها را به خانه ببرم و صبح به او پس بدهم. چند سال کار من این بود که روزنامهها را اجاره میکردم و در جریان امور اجتماعی و فرهنگی کشور قرار میگرفتم و آرام آرام دغدغههای سیاسی هم پیدا کردم.
وضع مالی خانواده شما خوب بود؟
اول خوب بود اما بعد از ورشکستگی پدرم چندان خوب نبود. من در سال ۵۳ که تصمیم گرفتم به خارج بروم، هنوز سربازی نرفته بودم، پس اول به سراغ نظام وظیفه رفتم اما یک سال در انتظار اعزام ماندم. در نهایت به پادگان نیروی دریایی خسروآباد آبادان اعزام شدم.
چرا نام خانوادگی پدریتان با شما فرق میکند؟
در آن زمان فامیل بر اساس شغل بود. پدربزرگ من که زرگر بود، نام فامیل او در شناسنامه هم زرگر شد. وقتی که پدرم باغدار شدند فامیل ما شد «لیمو نارنجی». بعد برادر بزرگ ما که مهندس نقشهبردار بود، برای سدسازی بود، فامیلش را به «رامین» تغییر داد. برای یکسانسازی فامیل خانواده، در سال ۴۷ تغییر نام دادیم به «رامین». در قدیم همین شکلی بود و در دزفول خیلیها اسم فامیل خود را عوض کردند.
کسی به شما پیشنهاد نداد در ارتش بمان و جذب شو؟
خیر، من آنقدر سرکش بودم که کسی به فکر جذب من نبود. افراد را به خروج از ارتش شاه تشویق میکردم. از دیگر کارهای من اقامه نماز جماعت در پادگان بود. زیر نخلهای کنار اروند را صاف کرده بودیم و حصیر میانداختیم و نماز جماعت برپا میکردم.
فعالیتهای مبارزاتی دیگرتان چه بود؟
بعد از چند ماه حوادث قم اتفاق افتاد و شهادت حاج آقا مصطفی در کشور فضایی ایجاد کرد و اعتراضاتی شکل گرفت. این زمان در تهران در مغازه اخوی بودم که کارگاه تکثیر نوار صوتی داشتند و من از همان مغازه، نوارهای انقلابی را تکثیر میکردم که این قضیه هم لو رفت و من در حال گرفتن ویزا از آمریکا بودم که همین زمان پدرم هم فوت کرد. همه چیز به هم ریخت. از یک طرف ساواک به دنبال قضیه افتاده بود، از طرفی ویزای آمریکا به من نمیدادند و من هم نمیتوانستم در کشور بمانم.
پس مجبور شدم به اروپا بروم چون آن زمان اروپا ویزا لازم نداشت و من به فکر آلمان افتادم چون یکی از هممحلهایهای ما به آلمان رفته بود. خلاصه دو روز قبل از خروج از کشور و رفتن به آلمان، به مشهد رفتم و با امام رضا (ع) وعدهای منعقد کردم و عرض حال کردم که «یابن رسولالله دارم میروم، اما نمیدانم به کجا ... میروم به غربت؛ تو هم امام غریب هستی؛ تو از من مراقبت کن و من هم دین شما را تبلیغ میکنم» و با این قرارداد به آلمان رفتم.
روز دوم، وارد فضای دانشگاه شدم. در شهر کارلسروهه حدود ۷۰ گروه ایرانی فعال بودند و هر ایرانی که از ایران میآمد ۷۰ گروه میخواستند او را جذب کنند. ابتدا کارم این بود که هر شب در یکی از جلسات این گروهها شرکت میکردم. انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی مأمن اصلی بنده بود و مسئول انجمن اسلامی شهر یعنی آقای دکتر محمد صلواتی، مسئول فرهنگی «اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان ایرانی در اروپا و آمریکا» در همین شهر بود. خیلی آدم خوبی بود و با هم رفیق شده بودیم و مدام نگران این بود که مبادا جذب یکی از این گروهها بشوم!
در حالی که باید میرفتم تا ببینم چه خبر است و بتوانم آنها را از واقعیات مملکت آگاه کنم و نگذارم در توهمات پوسیده خود غوطه بخورند. حدودا هر شب با یک گروهی جلسه میگرفتم تا اینکه شایع کردند من نفوذی انجمن اسلامی هستم و برای شستوشوی مغزی آنها آمدهام و دیگر گروههای چپ و لیبرالها و ملیگراها و دیگران مرا نپذیرفتند.
منبع درآمد شما چه بود؟
هفتهای سه روز کارهای خدماتی میکردم تا با قناعت، درس و زندگیام بگذرد. ویژگی آلمان نسبت به سایر کشورهای اروپایی این بود که اولا هزینه تحصیل بسیار پایینتر از انگلیس بود و ثانیا امکان کار کردن وجود داشت. فعالیت من در آلمان با انجمن اسلامی گسترش پیدا کرد. چهرههای شاخص ایرانی مسلمان و دانشگاهی، افرادی مثل محمد صلواتی، مهدی نواب که نخستین سفیر ایران انقلابی شد، سیدصادق طباطبایی و چند نفر دیگر از اعضای انجمن بودند که شبانهروزی کار میکردند و فعال بودند.
نخستین روزی که امام خمینی (ره) از نجف به پاریس آمدند، ما هم پنج نفره با فولکس واگن آقای صلواتی به پاریس رفتیم ... درآنجا با خیلی از مدعیان آشنا شدیم: بنیصدر، قطبزاده، ابراهیم یزدی و محتشمیپور، هادی غفاری، شهید محمد منتظری، شهید عراقی، کریم سنجابی و خیلیهای دیگر آشنا شدیم. اما همه اینها برای من بیهویت بودند و ما فقط امام خمینی (ره) را میشناختیم و میخواستیم. در آن روزها من نگران بودم چه باید بکنم. از امام خمینی پرسیدم، فرمودند اگر میتوانید بروید تبلیغ کنید و اهداف انقلاب را به مردم جهان بشناسانید. من تصمیم گرفتم برای امتثال امر امام خمینی راه بیفتم و مسلمانان اروپا را به همراهی با ملت ایران دعوت کنم و این آغاز ارتباطات خودم با مسلمانان ملل دیگر بود.
شما پاسپورت آلمانی و تابعیت آلمانی دارید؟
اگر سوال شما شوخی نباشد، توهینآمیز میشود. با دوستان انجمن اسلامی گروههایی را تشکیل دادیم تا به مقابله با ضد انقلاب بپردازیم. در جریان یکی از درگیریها با تعدادی از دوستانم دستگیر شدم. من در بازداشتگاه کتکهایی خوردم. تمام مهرههای گردنم آسیب دید. ۴ مهره پایین ستون فقراتم شکست. تمام دندههایم شکست، زانویم شکست و ... به هر حال سه پلیس آلمانی ۴۰ دقیقه من را نواختند و حقوق بشر غربی را احساس کردم. بعد از ۶ ماه قرار بر این شد که عدهای را به ایران برگردانند و عدهای بمانند. به ما اجازه اقامت ندادند و برگهای به نام «تحمل حضور» دادند.
چرا در دولت احمدینژاد دوباره این خط شکاف گستردهتر میشود؟ ما در هیچ دولتی تقابل مستقیم و خانهنشینی نداشتیم.
در قرآن دو تعبیر برای راه وجود دارد. یکی سبیل و یکی صراط. درباره سبل الهی، قرآن میفرماید: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا، مسیرهایی هستند که هر کسی بر اساس طبعش راهی را منطبق بر اسماء و صفات الهی انتخاب میکند تا به سمت پروردگار برود و خدا هم کمکش میکند. در میان راهها راهی به اسم صراط است که مجموعه اسماء و صفات نیست، جوهره همه اسماء و صفات است. جامع جمیع صفات، اسماء الهی است و صراط، جامع جمیع سبل است. حالا هر کس یک سبیلی را انتخاب کرد، تا زمانی که این مسیر با سبل دیگر تعارض پیدا نکرد مشکلی ندارد و خدا کمک میکند.
اما اگر تلاقی پیدا شد، باید احتیاط کند و به یک اتحاد برسد. ولی زمانی که با صراط الهی تقاطع پیدا کنند و این سبل به محض اینکه به صراط رسیدند، اگر خودشان را هماهنگ کردند به کمال میرسند اما اگر مقابل صراط قرار گرفتند یا از کنار صراط عبور کردند، عین باطل و عین شرک میشوند. اینجا فرعون و طاغوت هویدا میشود. یعنی آدمی که تا چند گام قبل در مسیر حق بود از لحظه تلاقی و قطع صراط الهی به مقابله با ولی خدا میپردازد و عین مشرک میشود.
شما مصداق این را احمدینژاد میدانید؟
هر کس میتواند باشد. یعنی هاشمی، خاتمی، احمدینژاد، منتظری و هر کس دیگری ممکن است در این مسیر سقوط کند.
چرا وقتی که این اتفاق افتاد آقای رامین با دولت همراه میماند و تازه مسئولیت هم میپذیرد؟
قبل از پاسخ به این سوال خاطره جالبی را بگویم. شب انتخابات ریاستجمهوری سال ۸۴ ما تا نیمهشب خدمت دکتر احمدینژاد بودیم. آن زمان نتیجه آراء مشخص شده بود و معلوم شد که او رئیسجمهور شده و به ایشان عرض کردم که اگر گفتی «امام خامنهای» عاقبت به خیر میشوی.
در آن جلسه چه کسانی بودند؟
ثمره هاشمی، بذرپاش، علیاحمدی، زریبافان، چمران و چند نفر دیگر. احمدینژاد گفت اگر کسی توصیهای، نظری دارد مطرح کند که من این مطلب را گفتم. چون ما همسایه بودیم هر جمعه با هم نماز جمعه میرفتیم. از خصوصیات خانواده دکتر احمدینژاد این بود که به شدت طرفدار هاشمی بودند و من در همه جلسات سر هاشمی بحث داشتم. خود احمدینژاد از سال ۸۰ به بعد خط خود را جدا کرد اما داوود و خانواده، قرص پشت هاشمی بودند. به هر حال من از همان روز اول منتقد هاشمی بودم. نه اینکه با شخصی مشکل داشته باشم. شاید به شخص هاشمی سالهای سال علاقهمند بودم اما دیدگاهم متفاوت است.
ملاقات حضوری با آیتالله هاشمی هم داشتهاید؟
بله. سال ۸۳ با آقای بادامچیان و دوستان دیگر رفتم ملاقات. من دبیر جامعه اسلامی فرهنگیان تهران بودم و دور هم نشستیم. همه حرف زدند و من آخر گفتم شما را تشویق میکنند که در انتخابات شرکت کنید و من میخواهم نظر خودم را بدهم. گفتم شرکت شما در انتخابات خسرانی برای کشور است. گفتم شما تمام مراحل درونی را طی کردید و در جنگ و صلح و سازندگی صاحب نظر هستید، شما فینفسه اتاق فکر نظام هستید، شما باید رئیسجمهور تعیین کنید.
بعد گفتم آقای هاشمی چه دلیلی دارد شرکت کنید؟ شما نیازی به این کار ندارید. شما باید این تجربیات را در جهان اسلام ارائه دهید و برای اسلام نیرو تربیت کنید که خیلی خوشحال شد و بعد از صحبتهای من گفت: از بین همه صحبتها از صحبتهای رامین بیشتر خوشم آمد اما اگر احساس تکلیف کنم میآیم و کاری به این حرفها ندارم.
نگفتید چرا مقابل احمدینژاد ایستادگی نکردید و بعد از آن ۱۱ روز در دولتش مسئولیت گرفتید؟
از نظر من ایشان شخصیتی بسیار مخلص و فداکار و شایسته بودند. او کسی بود که شعارهای امثال بنده و آقای رحیمپور، حسن عباسی و پناهیان را میتوانست اجرایی کند. پس ایشان با همان انگیزه جمعی نیروهای انقلابی و برای اجرایی کردن منویات امام خامنهای آمد. علاقه خودم مسائل فکری و عقیدتی بود. اگر بحث فتنه ۸۸ نبود وارد میدان مدیریت نمیشدم. من هیچ توقعی هم از احمدینژاد نداشتم. برای بنده همکاری با احمدینژاد چه به عنوان شهردار و چه به عنوان رئیسجمهور افتخار بود. چون انسانی با وجدان، با پشتکار، شجاع، صبور و بسیار ارزشمند بود. یکی از تفاوتهای من با سایر دوستان، صراحت لهجه بود.
من نه تعارف میکنم، نه رودربایستی دارم. نخستین اختلافی که بین بنده و او پیش آمد انتخابات شورای شهر سوم بود. یک جلسهای داشتیم که دکتر احمدینژاد گفت: برای شورا چه کار میکنی؟ گفتم هیچ و شما هم کاری نکن. گفت چرا؟ گفتم پیشنهاد من این است که کمک کنی تا شورا به اصولگراها سپرده شود. گفتم در انتخابات ریاستجمهوری اصولگراها ضربه خوردند و دلشان خون شده، بیا در عرصه شوراها میدانداری کن. اینها گوشهگیر و منزوی هستند بگذار با مردم ارتباط پیدا کنند تا هم مشغول شوند و شما را آسوده بگذارند و هم مدیون شما میشوند.
بعد به کمک خود آنها در قضیه مجلس وارد شو که نپذیرفت و من هم گفتم که حاضر نیستم مسئولیتی در این زمینه بپذیرم. البته بعد ستاد رایحه خوش خدمت تشکیل شد و من را دبیر سیاسی این ستاد قرار دادند. من آقای احمدینژاد را دوست دارم. این موارد گذشت تا سال ۸۸ وقتی که حکم آقای مشایی برای معاون اولی زده شد. من خیلی نگران شدم و تمام تلاش خود را کردم اما احمدینژاد گفت هماهنگ است و اشکالی ندارد.
در آن ۱۱ روز خانهنشینی به ملاقات او رفتید؟
پیغام دادم اما نمیتوانست من را ببیند چون موضع بنده را میدانست. من در آن ۱۱روز ۲ مقاله نوشتم و او را نصیحت کردم. خود ایشان بعدها از آن یادداشتها تشکر کرد.
به نظر شما چرا میگویند احمدینژاد گاهی اوقات لجبازی میکرد؟
امور نفسانی چیزی نیست که اختصاصی باشد. غرور سراغ همه میآید اما نباید بیرون بیاید و هویدا شود. تقوا هم برای همه بسترش مهیاست. درباره قدرت این موضوع وجود دارد که وسوسهانگیز است و شهرت آدم را به اسارت میگیرد. «وهم و خیال» آدمی چنان توسعه مییابد که عقل را در سیطره میگیرد و آدم دچار خیالات و توهمات میشود.
نگفتید چه شد به معاونت مطبوعاتی رفتید.
در بحث انتخابات ۸۸ مشکلاتی پیش آمد. توطئه عظیمی با هدایت خارجی و مدیریت داخلی شکل گرفت. کار پیچیده شده بود اما بلافاصله تمام عوامل بیگانه و منافقان از خیابانها جمعآوری شدند و در برخی از رسانهها لانهسازی کردند و برخی از رسانهها شده بودند لانههای فساد سیاسی و استمرار فتنه. همه درگیر بودند که چه کار کنند. با حقیر مطرح شد که یکی دو سال وقت بگذارم و قانون مدیریت مطبوعات را تغییر بدهم تا اوضاع سامان پیدا کند. ۲۴ ساعت مهلت خواستم و کتاب قانون مطبوعات را مطالعه کردم و بعد گفتم که مسئولیت را میپذیرم.
با مسئولین مربوطه در کشور جلسه گذاشتم و گفتم از امروز ماموریت مدیریت مطبوعات را بر عهده میگیرم. دلیل نداشت دائم بیانیه بدهند. من همه این مسئولیتها را پذیرفتم. از روز اول طرحی داشتم و گفتم در اتاق نمینشینم تا کسی به دیدن من بیاید. به ترتیب حروف الفبا شروع کردم و سراغ روزنامهها میرفتم. با همه روزنامهنگاران، تایپیستها، مدیران مسئول و همه گفتوگو کردم.
با برخیها هم درگیر شدید ...
بله، با بعضیها درگیر شدم و همه آسیبها را به جان خریدم تا فتنه را جمع کنم. با یک تحلیلی آمده بودم تا در جمع اراذل و اوباشی که سلطان رسانهها شده بودند خودم را منفجر کنم.
واقعا سندی بود که این رسانهها وابسته به خارج باشند؟
من که اطلاعاتی نبودم. من اینقدر چیزهایی دیدهام که به هیچکس نگفتهام. در رسانهای رفتم و چیزهایی دیدم که اگر میخواستم میتوانستم با کمک اماکن در آنجا را ببندم. جایی رفتم که متوجه شدم سردبیر آن ۶ ماه است در لندن است و از آنجا مینویسد. روزنامههایی را دیدم که اصلا نویسندگانش ایران نیستند و اطلاعاتی به دست آوردم که وزارت اطلاعات هم نداشت. من مخالف امنیتی شدن فضای رسانه بودم. گفتم بگذارید من فدا شوم اما همکاران رسانهای ایران از شر منافقان خلاص شوند. بسیار دقیق و شفاف به روزنامهها میگفتم نوکر قانونم.
شما هم تابع باشید دست شما را میبوسم اما اگر قانون را بشکنید شکسته میشوید. من صمیمانهترین رفتارها را با همه داشتم. به احمدینژاد هم گفتم ۶ ماهه اوضاع را جمع میکنم و بعد میروم اما بعد از ۶ ماه نگذاشتند بروم. هر کس پای فتنه بود مقابلش میایستادم. سه چهار دفعه وزیر ارشاد را به خاطر من به مجلس بردند. من در ۶ ماه اول فقط با ضد انقلاب درگیر بودم و اصولگراها فکر میکردند با آنها کاری ندارم. بعد از ۶ ماه سراغ بنده آمدند که حالا باید تابع ما بشوی، من هم گفتم فقط قانون. چه کاری برای کشور کردهاید؟ شما اگر میخواهید وظیفهتان را انجام دهید باید ارکان کشور را حمایت کنید و شروع کردند و سراغ شایعهپراکنی رفتند.
چرا از این معاونت رفتید؟
نه خودم آمدم و نه خودم رفتم.
چه کسی اصرار داشت که بروید؟
مساله پیچیده شده بود. آقای احمدینژاد میخواست با مطبوعات سازش کند و من همراهی نمیکردم. فرض کنید در زمان بنده حرفهای خاتمی، کروبی، هاشمی و موسوی ممنوع بود. بر اساس قانون مطبوعات که اگر حرفی به مرزهای عقیدتی و مقدسات و امنیت ملی خدشه وارد کند، نباید منتشر شود، براساس قانون عمل میکردم. میلی به سختگیری نداشتم اما میلیمتری عمل میکردم و ناگزیر از سختگیرانه عمل کردن بودم. من آمده بودم خودم را فدا کنم و چیز دیگری در ذهن نداشتم.
ارسال نظر