گیلدا؛ کلاژ سطحی در جهت افاده پراکنی
ایمان عبدلی؛ روزنامهنگار در روزنامه توسعه ایرانی نوشت: «گیلدا» ساخته بنکدار علیمحمدی، آشکارا یک کلاژِ روشنفکرنما در جهت ارضای میل به فرهیختگی در میان اقشاری از جامعه است که هنر را چونان امری تزئینی مصرف میکنند تا با پرستیژ هنرمندمآبانهی جعلی، خود را بالاتر از «دیگران» نشان دهند و دایره «چشم و همچشمی» و «فخر فروشی» را بزرگتر و وسیعتر کنند. درباره این که چرا ادعا میکنم چنین اثری سراسر فِیک است در ادامه دلایلی خواهم آورد که شاید قانع شوید.
ایمان عبدلی؛ روزنامهنگار در روزنامه توسعه ایرانی نوشت: «گیلدا» ساخته بنکدار علیمحمدی، آشکارا یک کلاژِ روشنفکرنما در جهت ارضای میل به فرهیختگی در میان اقشاری از جامعه است که هنر را چونان امری تزئینی مصرف میکنند تا با پرستیژ هنرمندمآبانهی جعلی، خود را بالاتر از «دیگران» نشان دهند و دایره «چشم و همچشمی» و «فخر فروشی» را بزرگتر و وسیعتر کنند. درباره این که چرا ادعا میکنم چنین اثری سراسر فِیک است در ادامه دلایلی خواهم آورد که شاید قانع شوید.
خب، مسلم است که لازم نیست هر اثر هنری متعهد یا منتقد یا اصلا چیزی شبیه به اینها باشد، اثر هنری همین که خودش را درست عرضه کند و دچار اعوعاج نشود، به مرتبه رفیعی خواهد رسید. در این روزها فیلمی از چارلی کافمن در حال دیده شدن است که نمونه متعالی چنین نگرشی است. فیلم هیچ توصیه اخلاقی یا هیچ تعریضی به مسائل پیرامون در دنیا ندارد، نه منتقد احزاب دست راستی است، نه چیزی از همجنسگرایی وسط داستانش گنجانده. داستان تماما درباره شیمی رابطه میان یک زوج است، منتهی انقدر دقیق و هنرمندانه پرداخت شده که تاریخ مصرف ندارد، انقدر به تو رفته که دائما اندازه ذهن مخاطب را بزرگ میکند، هنر شاید چیزی شبیه این است؛ خوداتکا و ظریف.
حالا برگردیم به «گیلدا» که نقطه مقابل فیلم کافمن است، پرادعا و پَرت؛ فیلمی شبهاپیزودیک که با نقشآفرینی مهناز افشار در نقشهای مختلف خواسته که همه چیز را در خودش داشته باشد. از بازتولید حالا دیگر کلیشه شده یک رابطه عاشقانه قربانیِ سیاست در زوج نرگسِ عضو مجاهدین و آن ساواکی تا مثلا گریزی به آن زن لوندِ سردرگم. یعنی فیلمساز خواسته تمام آن چه که بر سر زنان در این چهار پنج دهه آمده را در فیلمش نمایش دهد. چه اصراری هست به این اندازه شاملیت؟ مشخص نیست! وقتی داستان و روایت به عمق نمیرود و پرسه میزند، در سطح میماند، چون فاقد اِلمانهای ماندگاریست، مجبور است دست به تزئین فرمی و مضمونی بزند.
مثلا با حرف زدن درباره عشق یک مجاهد و ساواکی، گریزی به تاریخ معاصر میزند و خودش را جدی نشان میدهد. پرواضح است که در آن اپیزود هیچ نکته تازهای بیان نمیشود. در این سالها فیلمهایی مثل «ماجرای نیمروز» و «سیانور» دقیقا از همین منظر به ماجرا پرداختهاند و اصولا و اساسا حرف تازهای نمانده. یا باید در قالبی تحقیقی به یک مصداق خاص وارد شد و به قولی دست به دراماتیزه کردن گوشهای از واقعیت زد و یا باید از ریشه چنین التهاباتی داستانی حاشیهای تعریف کرد. آن ایپزود اما هیچ کدام اینها نیست، معطل و لنگ در هوا! استفاده از فیلتر سیاه و سفید، کلیشههایی چون روسری نرگس، کراوات ساواکی و اینها که از فرط تکرار نخنما است و حتی آن رومیزی سفرهای هم در واقع مفهوم نوستالژی را از خودش خالی میکند.
«گیلدا» آشکارا یک کلاژِ روشنفکرنما در جهت ارضای میل به فرهیختگی در میان اقشاری از جامعه است که هنر را چونان امری تزئینی مصرف میکنند تا با پرستیژ هنرمندمآبانه جعلی، خود را بالاتر از «دیگران» نشان دهند و دایره «چشم و همچشمی» و «فخر فروشی» را بزرگتر و وسیعتر کنند
همین کهنگی و در سطح ماندن را در مواجهه گیلدا با راد یا رامش هم داریم. یکی از اپیزودهای مربوط به واقعیت (فیلم دو عرصه دارد، واقعی با نام گیلدا، غیرواقعی با اسامی مختلف) برادر گیلدا، یک ترنس است و تمایل دارد دختر باشد، او برای یک مراوده مالی به رستوران گیلدا آمده. از میان دیالوگها متوجه میشویم که برای عمل جراحی باید به غربت برود، چون در ایران آینده کاری گیلدا به عنوان یک ستاره سینما را به خطر میاندازد. طرح این اپیزود را هم در این سالها بارها و بارها دیدهایم و شنیدهایم فیلمساز هیچ پرده تازهای از ماجرا را رونمیکند. حتی به شخصیتهایش نزدیک هم نمیشود. هیچ عنصر منحصر به فردی ساخته نشده، بازی قابلتوجه اسماعیل مرتضی کاشی البته به چشم میآید، اما چون روی کاغذ طرح دقیقی نوشته نشده بوده، تکنیک او تلف میشود و نقش ماندگار نخواهد شد.
کلیشهایتر از همه اما آن بخشیست که با یک طِلیِ اغواگر مواجهیم. اپیزودی که نقش مقابل افشار را رضا شفیعیجم بازی میکند، زنی که احتمالا تنفروشی میکند و ناگهان نقابش را برمیدارد و مقابل یکی از مشتریهایش لایههای از شخصیتش برمیدارد که قرار است همدلی ما را برانگیزد. طرح دمده و کهنه این اپیزود هم به شدت توی ذوق میزند. استقاده ار دوربین گوشی و حتی فرم اتخاذ شده و کلوزآپهای متعدد و غلبه رنگهای هارش نظیر: قرمز، هیچ چیز تازهای به مخاطب نمیدهد. وقتی در سینمای خودمان نمونههای قابلتوجهی از چنین وضعیتی داریم و مثلا فیلمهایی چون «آب و آتش» ساخته شده، این چند دقیقه قرار است چه چیز تازهای به مخاطب بدهد؟
اشاره به محدودیتهای فیلمسازی و ممیزی و اینها را هم که به کرات در فیلمهای مختلف دیدهایم، اگر طرحی با چنین درونمایهای قرار نیست حاوی نکته خاص منحصربه فرد باشد و یا متاثر از مابهازای واقعی نباشد، چه تاثیری در مخاطب ایجاد خواهد کرد؟ تاثیر که هیچ، اما قرار است چگونه خودش را به مخاطب نزدیک کند؟ این آیا اتخاذ ناشیانه یک ژست روشنفکرانه برای فیلمی بیبرنامه نیست؟ مثل همان مواجهه روحانی و گیلدا در اپیزودی که هادی حجازیفر در آن نقشآفرینی میکند، مثلا این قرار است نماد یا ماکتی از وضعیت گفتگو میان اقشار باشد؟ تهِ آن داستانک چیست؟ اگر آن را از کلیت کار برداریم، چه اتفاقی میافتد؟ گسترهی پرسشم را وسیعتر میکنم، هر کدام از این اپیزودها را برداریم اصلا آیا اتفاقی میافتد؟
آن زن آذری وسط این ماجراها چه میکند، «چقدر لهجهی آذریها شیرین است!» این دیالوگ وسط فیلمی اینچنینی چه حکمی دارد؟ مگر دیگر لهجهها تلخ هستند؟ مگر این فرصتی برای سخنرانی در باب اقوام ایرانی و ایجاد نوعی رضایتمندی کلیشهایست؟ حالا یک بار دوربین روی کرین باشد و یک بار کادرها متقارن، کاراکترت را هم بذار کنج کادر! اینها که برای فیلم آبرو نمیآورد. حتی اتخاذ تیتراژ خلاقانه و استفاده از ترکهای اشگواری و اصلا فوتیجهایی به انضمام یک کتاب و گوشی و ... اینها هم به تنهایی ارزشی ایجاد نمیکند.
مادامی که محتوا همگن و منسجم نباشد و اصلا داستانی در میان نباشد، اتفاقی در اثر هنری و در ذهن مخاطب نخواهد افتاد. کافه، ترنس، چادریِ دلبر، موسیقی فیوژن، تصنیفهای رنگارنگ، کراوات و... اینها همه المانهای بیرون کشیده شده از زیستهای مختلف در جامعه است که اگر در بافتی قرار نگیرد، به تنهایی کارکردی ندارد و صرفا تبدیل به یک اکسسوار میشود، جمعه بازارِ فقید پارکینگ پروانه که همه اینها را در خودش داشت و خرجش هم کمتر از تماشای فیلمی اینچنینی بود! متوجه نمیشوم چرا مهناز افشار این را تجربه خاصی در بازیگریاش دانسته؟ چرا بسیاری از منتتقدین از این چنین فیلمهایی به عنوان «تجربه ناب» یاد میکنند؟ در سینمای ایران و این روزها در جامعه ایرانی، پرسشهای بیپاسخ زیاد است و این هم روی همه آنها!
نظر کاربران
خاطره ساز نوجوانی مان بود یادش سبز
این فیلم را دیشب دیدم چون دانش سینمایی ندارم پس نقدی هم نمیکنم ولی احساس من از فیلم این بود که بیننده را با خود همراه نمیکند