عزتالله انتظامی به روایت پسر
مجید انتظامی حالا خاطرات سینمایی پدر را در ذهنش زیرورو میکند. از علی حاتمی و «حاجی واشنگتن» تا داستان خانه عزتالله انتظامی که چند سال قبل به «خانه موزه» تبدیل شد.
روزنامه همدلی: هنوز به مدرسه نمیرفت که پدر همراه با نوشین، خاشع و لورتا برای بازی تئاتر روی صحنه نمایش میرفتند و او هم تماشاگر آن کارها بود. روزی را که تئاتر «سعدی» آتش گرفت خوب در ذهن دارد و زمانی که پدرش از زندان آزاد شد و رفت به آلمان و یکسالونیم پسرش را ندید. از روزهای سختی که انتظامی بزرگ در آلمانِ ورشکسته آن روزها سپری میکرد، سالهایی که آقای بازیگر در فروشگاه فردوسی به کار مشغول بود، روزی که بالاخره صاحبخانه شدند و مسافرتی که همه اعضای خانواده انتظامی و نصیریان سوار بر فولکسواگن پدرش به شمال کشور رفتند، خاطرات شیرین و جالبی دارد.
مجید انتظامی روزهای سخت خانواده به لحاظ اقتصادی را به خوبی به یاد میآورد و فراموش نکرده هفتهها و ماههایی که آقای بازیگر برای حضور در تئاتر یا فیلمی از خانه دور بود. در آلمان درس میخواند وقتی پدرش در فیلم گاو درخشید و اولین جایزه سینمای ایران در یک جشنواره خارجی را به دست آورد؛ «هوگو نقرهای» جشنواره فیلم شیکاگو. همان روزها داریوش مهرجویی را در آلمان دیده بود.
انتظامی حالا خاطرات سینمایی پدر را در ذهنش زیرورو میکند. از علی حاتمی و «حاجی واشنگتن» تا داستان خانه عزتالله انتظامی که چند سال قبل به «خانه موزه» تبدیل شد. با اینکه دو سال از درگذشت پدرش میگذرد، هنوز باور نکرده رفتن او را. یادآوری تصویرهای به جا مانده از «آقای بازیگر» پریشانش میکند. نبودن پدر اشک به چشمهایش میآورد؛ درست مثل همه روزهای این یک سال سخت. مجید انتظامی نوازنده و آهنگساز صاحبنام موسیقی فیلم با ما درباره پدرش عزتالله انتظامی گفتوگویی انجام داده و در آن از خاطراتی میگوید که برای خیلیها تازگی دارد. متن این گفتوگو در ادامه آمده است:
داریوش مهرجویی را برای اولین بار چه زمانی ملاقات کردید؟
من آقای مهرجویی را در آلمان دیدم. او برای نمایش فیلم گاو به آنجا آمده بود. برلین هم مرکز تجمع تودهایها و کمونیستها بود. آنجا خیلی باید تلاش میکردی که در هیچ فرقهای وارد نشوی. من چون کارم موسیقی بود و باید تمرین میکردم، از صبح تا شب در دانشگاه بودم. آقای مهرجویی یکی دو هفتهای در آلمان بود و در آن مدت او را میدیدم، تا اینکه به ایران بازگشت و به سراغ کارهای دیگرش رفت. او خیلی آدم اندیشمندی بود. خوب صحبت میکرد و نظرات خوبی داشت. بعضیها خیلی استاد هستند اما نمیتوانند بیان کنند، اما آقای مهرجویی قدرت بیان خوبی داشت. من خودم ایشان را دوست داشتم و از نگاه من او در سینمای ایران آدم موفقی بود.
به هر حال میزان شهرت و درآمد تئاتر با سینما قابل قیاس نیست. آقای انتظامی برای فیلم گاو اولین جایزه خارجی سینمای ایران را هم از آن خودش کرد. حضور آقای انتظامی در سینما اوضاع اقتصادی خانواده را تغییر داد؟
پدرم برای فیلم گاو جایزه «هوگو نقرهای» را از جشنواره فیلم شیکاگو دریافت کرد؛ اما در آن دوران گرهای از زندگی ما باز نشد. اگر یادتان باشد در جشن حافظ پدرم و آقای مهرجویی در قالب طنز با هم گفتوگویی انجام دادند که پدرم گفت ما ظاهراً شریک گاو بودیم، اما همه از شیر این گاو استفاده کردند به غیر از ما. به گمان من فیلم گاو از نظر مالی برای پدرم دستاوردی نداشت، اما به هر حال زمینهساز حضور او در فیلمهای سینمایی دیگری شد.
الآن داشتم خاطراتش را میخواندم. او از همان زمان چارچوب خاصی برای پذیرش نقش در فیلمها برای خودش تعریف کرده بود. مثلاً درباره نگاهش به فیلمها نوشته:«سالانه ۷۰ فیلم در ایران ساخته میشود که سه چهارتای آنها قابلبحث است و بقیهاش به درد نمیخورد. در میان این سه چهار فیلم ممکن است یکی را من بازی کنم، ممکن هم هست این اتفاق نیفتد.» او چیزی با این مضمون نوشته بود که فیلمها خوب نیست و الآن یکی دو سال است که بیکارم.
اولویت اول در زندگی برای پدرتان چه چیزی بود؟
کارش بود. شاید بشود گفت خانواده در مرحله بعدی قرار میگرفت. اینطور نبود که مثلاً ما با یک برنامهریزی مشخص هرسال به مسافرت برویم یا به تفریح بپردازیم. البته اگر هم قرار بود به مسافرت برویم با آقای نصیریان میرفتیم. یادم هست پدرم یک فولکسواگن شیشه کوچک داشت و من، پدرم، آقای نصیریان، همسرش، فرزندانش، مادرم و برادر کوچکم همه سوار این فولکسواگن شده بودیم تا به مسافرت برویم.
همه باروبندیلمان را جمع کردیم و با طناب به باربند فولکس بستیم. وسط تونل کندوان بودیم که باربند کنده شد و همه وسایل افتاد در آن تونل تاریک. امروز ممکن است آن تونل دو سه چراغ داشته باشد اما آن زمان تاریک تاریک بود. یادم هست که با سختی زیادی توانستیم باروبندیلمان را از این تونل طولانی بیرون بکشیم. بالاخره به شمال رسیدیم. یک اتاق حصیری اجاره کردیم. در آن چند روز همانجا غذا درست میکردند، میخوردند و میخوابیدند. من شبها میرفتم داخل ماشین میخوابیدم. راحتترین جا همان ماشین بود. میخواهم بگویم که تفریح کردنشان هم با سختی بود.
اینکه اولویت ایشان کار بود هم برای خودش نکته جالبی است...
البته خانواده هم برایش مهم بود، اما کار جایگاه ویژهای داشت. یادم هست که پدرم عادت نداشت از من درس بپرسد، اما یک موقعهایی هم پیش میآمد که ناگهان میگفت مجید کتابهایت را بیاور. نمرههای درسی من ضعیف بود. چون پدرم برنامهای برای سؤال پرسیدن هفتگی یا ماهانه از من نداشت، هیچ وقت آمادگی نداشتم. مثلاً کتاب تاریخ یا جغرافیا را باز میکرد و چند سؤال میپرسید. من هم جواب نمیدادم. عصبانی میشد و میگفت این چه وضعی است. جواب هیچ سؤالی را بلد نیستی.
آیا در آن سالها پیش میآمد که برای بازی در فیلم یا تئاتری مدتی به خانه نیاید؟
بله. راستش خیلی وقتها خانه نبود. مثلاً گاهی برای نظامیها در مناطق دورافتاده تئاتر اجرا میکردند و پیش میآمد که یک ماه نباشد. برای فیلمها هم ممکن بود به شهرستان بروند و مدتی خانه نباشد. اگر فیلمبرداری فیلمی خارج از کشور بود که ماجرا کلاً فرق میکرد. او واقعاً عاشق کارش بود. من هم واقعاً عاشق کارم هستم و فکر میکنم ارث خوبی از او بردم. بعدها اوضاع تغییر کرد. قبلش صبح ساعت۶ ما را به هنرستان میرساند و میرفت اداره، بعد از آن هم به کار بازیگریاش میرسید. آن ساعت در هنرستان هنوز بسته بود. ما را که میرساند میرفت به اداره تئاتر.
هنرستان ما در خیابان پهلوی سپه بود و اداره تئاتر در میدان فردوسی. ما با سرایدار مدرسه صحبت کرده بودیم که در را برای ما در آن ساعت باز کند. وضع مالی ما در آن دوران آنقدر بد بود که ما از مدرسه که روبهروی کاخ مرمر بود تا تخت طاووس پیاده میآمدیم که به خانه برسیم. اما بعدها دیگر اداره نمیرفت و اوضاع مالیاش بهتر شد. بهتر شدن اوضاع مالی پدرم همزمان با دورهای شد که من کارم را شروع کردم. مرا خیلی زود به ارکستر سمفونیک بردند و ماهانه ۲۰۰تومان حقوق میگرفتم. این مبلغ زیاد نبود، اما کم هم نبود.
آن زمان با درآمدتان چه میکردید؟
یادم هست که همان زمان پدرم برایم دو تا قالیچه خرید و من ماهانه ۱۰۰ تومان قسط قالیچهها را میدادم. او ما را عادت داده بود که فقط فکر امروز نباشیم و دوراندیشی کنیم. فرزندان من امروز با این نظریه مخالف هستند. آنها معتقدند که از فردا که آگاه نیستند بنابراین بهتر است امروز را خوش باشند. آن زمان اینطور نبود. مردم برنج کل سالشان را میخریدند. گاهی این برنج کرم میزد. مجبور میشدند پهنش کنند و روی آن نمک بپاشند. چون نمیدانستند فردا برایشان چه اتفاقی میافتد، البته امروز هم اوضاع همینطور است.
آقای انتظامی بعد از انقلاب هم با کارگردانهای زیادی همکاری کرد. به عدهای از آنها علاقه زیادی داشت و به نقل از خود شما در یک گفتوگو اسم چند نفر را بیشتر از بقیه میآوردند. مثلاً علی حاتمی. علت علاقهمندی آقای انتظامی به علی حاتمی چه بود؟
چون او یک شاعر بود. سناریوهایش شعر بودند. او آدم جدابافتهای بود و همهچیزش با بقیه فرق داشت. رفتارش، زندگیاش و برخوردش با هنرمندان خیلی با دیگران فرق میکرد. من در طول سالهای فعالیت علی حاتمی هیچ همکاری با او نکردم، اما واقعاً دوستش میداشتم. وقتی به خانه پدرم میآمد، مدام کنار من بود. فیلمهایی که او میساخت خیلی شاخص بودند. پدرم از سریال بدش میآمد و مایل نبود در سریال بازی کند. او یکی دو سریال در کل کارنامه هنریاش دارد که یکی از آنها هزاردستان است. این سریال یک شاهکار بهتماممعنا بود.
آقای انتظامی برای بازی در فیلم حاجی واشنگتن مدتی با علی حاتمی به ایتالیا رفت. از آن سفر خاطرهای برایتان تعریف نکرد؟
یادم هست وقتی با حاتمی برای حاجی واشنگتن به ایتالیا رفته بودند علی حاتمی بهطور روزانه به آنها پول میداد. پدرم برای اینکه بتواند پولهایش را جمع کند نان و پنیری میخرید و میآمد در اتاق و میخورد. سر همان هم از علی حاتمی دلخور شده بود، اما وقتی به ایران برگشتند همهچیز به حالت اولش برگشت. خوب یادم هست وقتی از آقای حاتمی دلخور میشد، همسر ایشان خانم خوشکام به منزل پدرم میرفت و میگفت:«عزت دوباره چه اتفاقی افتاده؟ بلند شو تا برویم.» خانم خوشکام همیشه واسطه میشد تا پدرم و علی حاتمی با هم آشتی کنند. بین زن و شوهر هم اختلاف پیش میآید چه برسد به دو دوست که اینقدر تنگاتنگ با هم کار میکردند.
اگر بخواهید از میان کارهای پدرتان، یکی را بهعنوان بهترین بازی ایشان نام ببرید، اسم کدام نقش را میگویید؟
فیلمهایی که پدرم در آنها بازی کرده همهشان خوبند، اما چندتایشان خیلی شاخصاند. بانو، هزاردستان، اجارهنشینها و خانه روی آب جزء کارهای ماندگار اوست. خوب یادم هست که پدرم در اغلب فیلمهایی که میخواست بازی کند، آنقدر متن فیلمنامهها را خط میزد و دیالوگهایش را عوض میکرد که کل صفحهها از نوشته پر میشد. بعضی وقتها اصلاً سوژه را عوض میکرد.
خیلی وقتها کارگردان برای اینکه پدرم را راضی کند، از یک سکانس دو برداشت میگرفت؛ یکی آنچه در فیلمنامه بود و دیگری آن چیزی که مدنظر پدرم بود. بیشتر وقتها هم همان برداشت مطلوب از نظر پدرم در نسخه نهایی استفاده میشد. او روی کارش خیلی حساسیت داشت. معتقد بود که من میمیرم اما کارها نه؛ نسلهای بعد در آینده روی این کارها قضاوت خواهند کرد، بنابراین باید بهترین حالت ممکن اتفاق بیفتد. میگفت نباید هیچوقت از کاری که در آن بازی میکنم خجالت بکشم؛ بنابراین باید خوب انجام شود. کلاً یکی دو تا از کارهایش را دوست نداشت و اصلاً نرفت به سینما تا آنها را ببیند. آن یکی دو کار هم سناریوهای خوبی داشت، اما کار درست از آب درنیامده بود.
ماجرایی که برای آقای انتظامی در وزارت کشور پیش آمد، بهاحتمال در ذهن بسیاری از علاقهمندان به هنر ثبت شده است. آنجا چه اتفاقی افتاد؟
اصلاً هیچکس نمیدانست چه اتفاقی دارد میافتد. پدرم پیگیر بود تا خانهاش را به فرهنگسرا تبدیل کند؛ جایی که بشود در آن تئاتر و موسیقی و کارهای دیگری انجام داد و همه هنرمندان بتوانند در آن فعالیت کنند. دریافت مجوز برای چنین جایی نیاز به امضای پنج وزیر داشت. به پدرم گفته بودند آقای احمدینژاد شما را خیلی دوست دارد بنابراین یک وقت از او بگیر و به دفترش برو. آقای احمدینژاد به شما کمک خواهد کرد تا پنج وزیر پای نامهات را امضا کنند.
پدرم با دفتر آقای احمدینژاد تماس میگیرد و وضعیت خانه را توضیح میدهد. آقای احمدینژاد هم میگوید الآن یک ماشین دنبال شما میفرستم، نامه را هم همینجا به وزرا میدهم تا امضا کنند. پدرم تعریف میکرد که یک ماشین پلیس آژیرکشان آمد و راه را باز کرد تا مرا پیش آقای احمدینژاد ببرند. ایشان بعد از رسیدن به مقصد متوجه میشود جلوی وزارت کشور پیادهاش میکنند. او را میبرند به داخل یک اتاق و روی یک صندلی مینشانند. پدرم میگفت با خودم شروع کردم به جنگ کردن و از خودم میپرسیدم من اینجا چه کار میکنم. تا اینکه احمدینژاد از یک در داخل شد و مشائی هم همراهش بود.
کنارم نشستند و پرسیدند چه اتفاقی افتاده؟ تعریف کردم که نامهام را ۵ وزیر باید امضا کنند تا خانهام به فرهنگسرا تبدیل بشود. چند دوربین آنجا بودند که شروع میکنند به عکس گرفتن و پشت سر هم فلاش دوربینها خاموش و روشن میشود. به او میگویند بعداً برایت همه این کارها را انجام میدهیم و در همان اتاق رهایش میکنند و میروند. پدرم بهمحض اینکه به خانه رسید متنی نوشت که خیلی زود هم منتشر شد. البته بعضی از هنرمندان هنوز هم از این داستان شاکیاند. برای پدرم تولد گرفته بودند که یک نفر رفت بالا و شروع کرد به سخنرانی کردن منتها پدرم گرم صحبت کردن بود و متوجه نشد آن آقا آن بالا چه میگوید. زندگی من و پدرم خیلی پیچیده است، اما ما فقط میتوانیم قسمتی از آن را توضیح بدهیم.
ارسال نظر