در سالروز تولد محمد نوری خواننده فقید کشورمان یادداشتی از پزشک او در اختیار جامجم قرار گرفته است
قلب این مرد قناری دارد
دستنوشته، زندهترین چیزی است که از کسی بعد از مرگش میماند، از عکس هم زندهتر. با لمس دستخط کسی میتوانید قوه مصرف شده و ساری از انگشتان نگارنده را هر لحظه که اراده کنید با انگشتانتان حس و به درونتان بکشید و نیروی تازه بگیرید.
روزنامه جامجم نوشت: دستنوشته، زندهترین چیزی است که از کسی بعد از مرگش میماند، از عکس هم زندهتر. با لمس دستخط کسی میتوانید قوه مصرف شده و ساری از انگشتان نگارنده را هر لحظه که اراده کنید با انگشتانتان حس و به درونتان بکشید و نیروی تازه بگیرید. یکدهه از مرگ محمد نوری میگذرد و حالا احساسات فردی و عاطفیام کمتر شده است. مثل بقیه عزیزانمان که ابتدای رفتنشان غمی سنگین، بختکوار، انگشتانش را بر گلویمان میفشارد و رفع غم از خاطرمان، ناممکن مینماید و بعد گذشت چند سال از نسیان آن غم تعجب میکنیم. دههای پیرتر شدهام و حالا این فرصت را دارم که اتفاق برخوردم با محمد نوری را از زمانی دورتر و نگاهی عمیقتر ببینم.
خواستم احساس را در نوشتهام حذف کنم و متنی درخور شأن استاد بنگارم که نظرم عوض شد و به بیهودگی بیاحساس نوشتن و شریک نکردن خواننده از عیش معاشرت با مردی که وجودش سراسر از احساس بود، پی بردم. معتقدم نمیشود از محمد نوری نوشت و احساسی ننوشت و اگر ممکن هم باشد این کار خطایی بزرگ است و بعید است کسی از نزدیک با او و منش و رفتارش آشنایی داشته باشد و این مطلب را تایید نکند.
ملاقات با مرد سالخورده
شوربختانه یا خوشبختانه من زمانی با محمد نوری آشنا شدم که او دیگر شور و زایش هنری نداشت. من پنج سال پایانی عمر استاد را همراهش بودم. آنموقع او پیرمرد هفتاد و هفت سالهای بود که سرد وگرم روزگار را چشیده و هیاهو و غوغای عالم را از سر گذرانده بود. من جوانی بیستوپنج ساله بودم و مخاطبی عام در موسیقی.
تازه از دانشکده داروسازی فارغ شده بودم و شروع کارم در داروخانهای بود در خیابان سرباز و نزدیک به کوچه هجرتی؛ همان کوچهای که محمد نوری در خانه قدیمی دوطبقهاش زندگی میکرد. من پر بودم از انگیزه و تمنای پیشرفت. مدرکم را در دست گرفته بودم و در سرم هزار سودا داشتم. مسؤول فنی این داروخانه بودن هم برایم کوچک مینمود. در این سن انسان در دام مقایسه میفتد. حضورم در آن داروخانه را موقتی میدانستم.
حداکثر تا آخر همان ماه کاری. محمد نوری که سابقه دوستی با کارکنان داروخانه را داشت، هر پنجشنبه بعدازظهر به آنجا میآمد و دمیکوتاه میماند و یکی دو نخ سیگار با مدیر داروخانه دود میکرد و اتفاق در اولین پنجشنبهای افتاد که محمد نوری را در قرار ملاقات هفتگیاش دیدم. قلاب مهرش به دلم افتاد و دیگر رهایم نکرد.
من که بیشتر از یک ماه ماندن در آن داروخانه را برای خودم ضرر میپنداشتم، چنان پایبند استاد شدم که دو سال و نیم از عمرم را به امید مهرش در همان داروخانه ماندم. آن زمان من هم مانند بسیاری دیگر محمد نوری را به چهره نمیشناختم. اینترنت و شبکههای مجازی هم اینطور فراگیر و همهگیر نبود تا با گشتی ساده اطلاعات و عکس از کسی بگیری. مثل خیلی دیگر با این جمله استاد را شناختم: خواننده ترانه جانمریم.
درباره سلبریتی بودن
چه فرقی است بین دو انسانی که یکی چهره شناختهشدهای دارد و دیگری اثر فاخری؟ سلبریتی کیست؟ چهره جذاب و شناختهشدهای که با اتکا به ویژگیها و توانمندیهای خاص خودش یا حتی براساس یک حادثه اجتماعی مورد توجه خاص رسانهها قرار میگیرد. سلبریتی شدن خیلی آسانتر از سلبریتی ماندن است. به تعبیر ژانبودیار: در مورد سلبریتیجماعت، شبیهسازی قدرت صورت گرفته است و واقعیت قدرت دیگر تابعی از فضیلت، حقیقت و معرفت نیست بلکه مجاز تصویر و عکس واقعیت از خود واقعیت پیشی گرفته است.
سلبریتی خوشبخت همین تصویر مورد انگشت اشاره است و سلبریتی بیعرضه و از معرض اشاره خارج شده همان انسان مفلوکی است که از زمین و زمان مینالد. او همانی است که روزگاری هویتش را از نظر مردم گرفت و گذر ایام و دست تقدیر و عوض شدن سلیقه مخاطب او را از اوج شهرت به حضیض فراموشی سپرد. بعد از این افول است که معمولا اینان به تنهایی روی میآورند، زیرا خلعهویت شدهاند. همان هویتی که جانش به لایکها و کامنتها و شناخته شدن از سمت مردم بود.
استثنا فراوان دارد ولی وجه شخصیتی خیلی از چهرههای شناخته شده همین است. اینها را گفتم که مقایسه کنم آنچه من از محمد نوری درک کردم و آنچه از بقیه جماعت سلبریتی دریافتهام. در پنج سال آخر عمر استاد که من افتخار همراهیاش را داشتم، هیچگاه ندیدم که در جهت جلبنظر بیشتری از جامعه باشد. با همان حقوق بازنشستگی وزارت فرهنگ و همان خانه قدیمی کوچه هجرتی در خیابان سرباز چنان شاهانه و رضایتمند زندگی میکرد که از یاد انسان میرفت که او یکی از نوابغ موسیقی ایران است و ارج و جایگاهش خیلی باید از اینها بالاتر باشد و این وسوسهای است که گریبان چهرههای کمظرفیت و کممایه را خواهد گرفت.
به جرات میتوانم بگویم محمد نوری حتی یکبار هم از طرد شدن از جامعه ننالید. بعدها متوجه شدم این دلخواه خودش بوده که از چهره شدن فراری باشد و من شاهد و ناظرم که با چه دودلی و تشویشی حضور برای جشن سالانه چهرههای ماندگار و دریافت جایزه صدای ماندگار را پذیرفت.
اگر شخص رئیس سازمان صداوسیما با او تماس نمیگرفت و او صداقت را در اهدای جایزه چهرههای ماندگار حس نمیکرد، هیچگاه قدمش را روی صحنه نمایش تلویزیون نمیگذاشت و در معرض دید عموم قرار نمیگرفت.
این رویه زندگیاش بود. چه قبل از انقلاب که میتوانسته صدایش را به نتهای بازاری و ترانههای سخیف و به اصطلاح کابارهای آلوده کند و همانند بسیاری دیگر شهرت و منالی بهدستآورد و چه بعد از انقلاب که بهواسطه همان پاکیزگی صدا و رفتار و منش میتوانست از فقدان آوازهخوانهای فراری و اغلب بیهنر (بخوانید سلبریتی پوک) برای خودش مکنت و منزلتی و برو و بیایی بهم بزند و چه دشوار است در برابر این وسوسهها مقاومت کردن.
رازی به نام جاودانگی
چندین بار برایم گفت مخاطب همیشه برایش بر سریر پادشاهی بوده اما نه به قیمت شرافتش. او مومن و مصر راهی بود که از ابتدا صحیحش میپنداشت. شاهکلمه مورد استفاده در جملاتش جاودانگی بود. به نظرم تنها دغدغه ماندهاش در آن پنجسال پایانی عمر که من از فاصله نزدیک کنارش بودم، همین کلمه جاودانگی بود و تنها راه رسیدن به جاودانگی را نیالودن تن و روح به وسوسههای دون و ایستادن با تمام توان در برابر شهرت کاذب میدانست.
پرهیز از مجیز شنیدن و مقاومت در برابر باد شدن از طرف جامعه هنری و سیاسیون که هیچکدامشان بیعلت و بیغرض بنای تعریف از کسی را نمیسازند. محمد نوری جوری زندگی میکرد که خالق جانمریم بماند و به گمانم ماند و با تمام فالگوشیام در این سالها نخواندم و نشنیدم که کسی حکایتی غیر از هنر و شرافتش از او نقل کند.
آنچه محمد نوری را آنقدر آرام و بیتوقع نگه میداشت، ایمان بود؛ ایمان به راهی که از ابتدا صحیحاش پنداشته و گذر عمر و روزگار نه تنها خدشهای به نظرش وارد نکرده بود که سال به سال مهر تایید به آن زده و قویترش کرده بود. به همان مختصر حقوق بازنشستگی راضی بود و مکفی میدانستش و بهشدت برابر کسانی که با غرضورزی قصد تهییجاش را داشتند، میایستاد.
یادم میآید که در چند هفته آخر منتهی به مرگش، یکی از نشریات مغرض و زرد کاذب، مطلبی به دروغ و برای جلب نظر و ترحم مخاطبش، در مورد درمانده شدن استاد در پرداخت هزینههای درمانیاش منتشر کرد. خبر را به گوش استاد رساندم. بهشدت عصبانی شد. در روزهایی که سرطان با سرعت و بیحیایی حیرتآوری متاستاز میداد و هر روز در عضو جدیدی ظاهر میشد، در برابر خبر کذب درماندگیاش هوشیار شد.
برای او که عمری را با شرافت زندگی کرده بود و هنرش را وسیله کسب ترحم و پیشبرد اهداف مغرضانه نکرده بود، این خبر فاجعهبار بود. بلافاصله دست به کار شد و خبر دروغ درماندگیاش را با وسواس عجیبی در رسانهای دیگر تکذیب کرد. این تنها باری بود که مدام پیگیری میکرد که خبر تکذیبیهاش خوب منتشر شده باشد و به چشم آمده باشد و هم خودش و هم من و همه اطبا میدانستیم که آنروزها آخرین روزهای زندگی پیرمرد است و قناری قلب این مرد در چمنزار گلویش از صدا خواهد افتاد.
ارسال نظر