۱۴۳۱۰۳۸
۱۸ نظر
۴۵۱۱
۱۸ نظر
۴۵۱۱
پ

هشت تجربه مرموزی که احتمالا تن و بدنتان را می‌لرزاند!

داستان این مقاله از طرح یک پرسش در ردیت آغاز شد. پرسشی که خیلی زود با پاسخ‌های عجیب و گاه ترسناک کاربران مواجه شد و در این مقاله قرار است همراه هم برخی از این پاسخ‌ها را بخوانیم.

برترین‌ها: صرف نظر از اینکه چه عقیده‌ای داشته باشید حتما موافق هستید که بیشتر اتفاق‌هایی که در زندگی برای ما یا دیگران می‌افتد به راحتی و به کمک علم و منطق قابل توجیه هستند و اگر عنصر شانس و احتمال را هم به این معادله اضافه کنیم شاید بتوان گفت تقریبا تمام اتفاق‌ها این‌گونه هستند. همه‌چیز اما به همان تقریبا مربوط می‌شود. حتما قبول دارید که در زندگی حتی برای آن منطقی‌ترین و علم‌گراترین افراد هم گاه اتفاق‌هایی می‌افتد که به هر دلیلی نمی‌توان با این ابزارهای معمولا کارآمد توجیهشان کرد.

بدون اینکه تک‌تک شما را بشناسم تقریبا با اطمینان می‌گویم که هرکدام از شما حتی اگر خودتان چنین اتفاقات عجیبی را تجربه نکرده باشید هم دست‌کم از فردی که کاملا برایتان قابل اعتماد است درباره آن شنیده‌اید و این مقاله قرار است دقیقا به همین موضوع بپردازد. داستان این مقاله از طرح یک پرسش در ردیت آغاز شد. پرسشی که خیلی زود با پاسخ‌های عجیب و گاه ترسناک کاربران مواجه شد و در این مقاله قرار است همراه هم برخی از این پاسخ‌ها را بخوانیم.  کاربری در ردیت از باقی کاربران پرسید:"چه اتفاق عجیب و مرموزی در زندگی برایتان پیش آمده که هنوز(حتی پس از گذشت سال‌ها) نمی‌توانید توضیحی برایش پیدا کنید؟"

داستان صدایی که زندگی من را نجات داد

25-6669b4154284a__700

آن روز را خیلی خوب در خاطر دارم. مثل هرروز داشتم به سمت خانه می‌رفتم که ناگهان صدایی شنیدم."تو مجبور نیستی به خانه بروی". واقعا نمی‌توانم توضیحش بدهم چرا که صدا کاملا واضح بود و باعث شد برای چند ثانیه از وحشت خشک شوم. وقتی به خودم آمدم مسیرم را تغییر دادم و دیگر هیچ‌وقت به خانه برنگشتم. چند هفته‌ای در پارک و خیابان خوابیدم و پس از آن به پناهگاه‌های افراد بیخانمان برده شدم.

واقعیت این است که من با یک خانواده آزارگر و بیمار زندگی می‌کردم و زخم‌های ایجاد شده توسط آن‌ها برای همیشه نه فقط روی روحم بلکه حتی روی جسمم خواهد ماند اما هیچ‌وقت نتوانستم توضیح دهم داستان آن صدا، صدایی که زندگی من را نجات داد چه بود. یک فرشته؟ ضمیر ناخودآگاه خودم؟ توهم؟ با گذشت این همه سال هنوز کوچکترین سرنخی ندارم.

کریسمس ۱۹۸۰

320752245_a22ab443f2_k-666a9cca89814__700

نزدیک کریسمس سال 1980 است و منِ نوجوان به دلیل بیماری در بیمارستان هستم. به من خبر داده شده که باید تمام تعطیلات را در بیمارستان بستری باشم و پدر و مادرم به همین دلیل تمام تلاششان را می‌کنند که تمام خواسته‌های من را برآورده کنند. محبوب‌ترین اسباب بازی آن سال یک بازی حافظه به نام سایمون بود و همه بچه‌ها برای کریسمس ان را می‌خواستند. به پدرم گفتم که من هم یک سایمون می‌خواهم. یادم هست که هم من و هم پدرم می‌دانستیم چند روز مانده به کریسمس ممکن نیست چنین چیزی پیدا شود و مطمئنا از هفته‌ها قبل موجودی همه فروشگاه‌ها تمام شده بود. با این وجود پدرم تصمیم گرفت دست‌کم تلاشش را بکند.

پدرم در بزرگ‌ترین اسباب بازی فروشی شهر در مقابل قفسه کاملا خالی سایمون ایستاده و به این فکر می‌کند چگونه به من خبر بدهد که نتوانسته برایم یک سایمون بخرد. یکی از کارمندان فروشگاه به نام مت با جلیقه مخصوص و حتی برچسب نام به سمت پدرم می‌آید و می‌پرسد چگونه می‌تواند کمکش کند. پس از شنیدن داستان از پدرم می‌خواهد دنبالش برود. مت پدرم را به انبار فروشگاه می‌برد و از یک قفسه بزرگ و خالی، تنها جعبه سایمون باقی‌مانده را به دست پدرم می‌دهد.

وقتی پدرم قصد دارد در بخش صندوق پول خریدش را بپردازد، زن صندوق‌دار از او می‌پرسد این جعبه را از کجا پیدا کرده چرا که مدت‌هاست تمام سایمون‌ها فروش رفته است. پدرم داستان را تعریف می‌کند و زن با گیجی و وحشت به پدرم می‌گوید در این فروشگاه فردی به نام مت کار نمی‌کند. پدرم مت را توصیف می‌کند و تمام کارمندان فروشگاه که حالا کنجکاو شده‌اند اطمینان می‌دهند که هیچ‌وقت هیچ متی آن‌جا کار نکرده است. آن کریسمس برای من و پدرم حسابی ویژه بود اما تا امروز و چند دهه بعد از آن اتفاق من و پدرم هیچ توضیحی برای آن نداریم.

کمربند

6-6669a22147696__700

این اتفاق شاید به اندازه داستان‌های باقی کاربران خاص نباشد اما غیرقابل توضیح‌ترین اتفاق زندگی من است. من در اتاقم هستم و قصد دارم شلوارم را عوض کنم پس کمربندم را از شلوار قبلی بیرون می‌آورم تا به شلوار جدیدم ببندم. شلوار جدید را می‌پوشم و متوجه می‌شوم که خبری از کمربند نیست. 

حتما تا اینجای داستان به این فکر می‌کنید حتما آن را جایی گذاشته‌ام یا جایی افتاده و نتوانسته‌ام پیدایش کنم. من ساعت‌ها و روزها و هفته‌ها همه‌جای نه فقط اتاقم بلکه آن خانه را گشتم و هیچ‌وقت آن کمربند پیدا نشد. 10 سال از آن اتفاق گذشته و من هنوز در همان خانه زندگی می‌کنم. آن کمربند لعنتی دیگر هیچ‌وقت پیدا نشد و به خاطر آن حتی عجیب‌ترین درزها و حفره‌های آن خانه را گشته‌ام.

مرگ مادربزرگ

5-6669a1ea95441__700

خوب یادم می‌آید که مادربزرگم(ما به هم خیلی نزدیک بودیم و من او را میمی صدا می‌کردم) با حال بد در بیمارستان بستری شده بود و همه ما می‌دانستیم اگر نه روزهای آخر، هفته‌های آخر زندگی اوست و به همین دلیل پس از ملاقات او تصمیم گرفتم هفته بعد هم برای ملاقات به بیمارستان بیایم. روز بعد مانند تمام روزهای کاری به محل کارم رفتم اما به دلیل حال بد مجبور شدم به خانه برگردم. در محل کار من معمولا خیلی سخت در اولین روز کاری هفته مرخصی می‌دهند اما به دلیل حال بد من به سرعت به خانه فرستاده شدم.

در اتاق خوابم ایستاده‌ام و سعی می‌کنم به یاد بیاورم قرار بود چه کاری انجام دهم. به شدت خسته، بدحال و عصبی هستم. ناگهان احساسی بسیار قدرتمند به سراغم می‌اید. انگار وزنه‌ای سنگین از اندوه روی شانه‌هایم گذاشته شده یا یک غم بزرگ در قلبم کاشته شده است. یادم هست که برای چند دقیقه به سختی می‌توانستم نفس بکشم و حتی قادر نبودم خودم را به سمت تلفن بکشانم و به اورژانس زندگ بزنم.

چند دقیقه بعد حالم بهتر شد و تازه داشتم از روی زمین بلند می‌شدم که تلفن زنگ خورد. مادرم بود. مادرم به من خبر داد که میمی چند دقیقه قبل فوت کرده است و به مادرم گفتم که متوجه شده‌ام.

لاستیک ماشینت را چک کن

pexels-mikebirdy-244553-666aa440b939f__700

10 سال قبل من مشغول رانندگی هستم و قصد دارم از یک جاده فرعی وارد یک بزرگراه پر رفت و آمد شوم. فقط چند متر به ورودی بزرگراه مانده که ناگهان یک صدای عجیب و ناشناس مردانه می‌گوید:"قبل از وارد شدن به بزرگراه لاستیک ماشینت را چک کن". من در ماشین تنها بودم و رادیو هم خاموش بود. صدا آن‌قدر واضح بود که بدون هیچ فکر یا تردیدی به جای ورود به بزرگراه دور زدم و به سمت مغازه تعمیرکاری رفتم که می‌شناختم.

تعمیرکار مشغول چک کردن لاستیک‌ها بود و وقتی فرمان را چرخاند متوجه شد که یکی از لاستیک‌ها در حدی آسیب دیده که سیم‌های فلزی آن بیرون زده است. تعمیرکار به من گفت خوش شانس بودم که به فکر چک کردن تایرها افتاده‌ام چرا که با آن وضع لاستیک اگر وارد بزرگراه می‌شدم بدون شک لاستیک ماشین می‌ترکید و ممکن بود باعث مرگ من شود. احتمالا لازم است چند چیز را توضیح دهم. این تنها مرتبه‌ای بود که چنین اتفاقی در زندگی‌ام افتاد و هیچ‌وقت سابقه شنیدن هیچ نوع صدای عجیبی را نداشته‌ام. در آن لحظه کاملا هشیار بودم و تحت تاثیر هیچ‌چیز از جمله دارو نبودم. من به هیچ‌وجه فرد خرافاتی نیستم و حتی خودم را یک فرد مذهبی هم نمی‌دانم.

غول کوتوله

4-6669a1a9ba90d__700

سال 2017 است و من به همراه همسرم و دوست صمیمی‌اش در یک روستا در شمال شرق ایسلند مشغول قدم زدن هستیم. شب است و هیچ کدام از اهالی روستا در نزدیکی اسکله حضور ندارند. بالاخره وقتی به اسکله رسیدیم همسرم به دلیلی خم شد تا درون آب را ببیند و ناگهان یک اتفاق عجیب افتاد. یک موجود عجیب که طولش به زحمت به 1.5 متر می‌رسید با یک دم پهن و خصوصیاتی شبیه به سنجاقک به سمت همسرم پرواز کرد و با صورت او برخورد کرد و ناپدید شد.

همسرم فریاد کشید و من و دوستش که از تماشای آن موجود وحشت کرده بودیم به سمتش رفتیم اما خبری از آن موجود نبود. هیچ حیوان یا موجودی با آن اندازه و خصوصیات نه فقط در آن روستا بلکه در ایسلند زندگی نمی‌کند و اگر آن شب آن‌جا نبودم بدون شک به همسرم می‌گفتم که خیالاتی شده اما من همه‌چیز را دیدم. وقتی با اهالی محلی حرف زدیم همه با خونسردی گفتند که یک ترول(Troll یک غول کوتوله که در داستان‌های جن و پری وجود دارد) در آن منطقه زندگی می‌کند و اهالی را آزار می‌دهد اما نتوانستم بفهمم داشتند ما را دست می‌انداختند یا نه.

وقتی جهان تاریک شد

12-6669acc1c8e3c__700

سال‌ها قبل است و من و خواهرم در پذیرایی خانه‌مان روی زمین پهن شده‌ایم و مشغول کتاب خواندن هستیم. ساعت تقریبا دو بعد از ظهر است و در آسمان حتی یک ابر هم وجود ندارد. ناگهان انگار که کور شده باشم همه‌جا کاملا تاریک شد. مطمئن بودم که کور شده‌ام چون حتی وقتی دستم را در چند سانتی متری صورتم تکان می‌دادم نمی‌توانستم هیچ‌چیز ببینم. این حالت چند ثانیه طول کشید و بعد از آن دوباره می‌توانستم ببینم.

وقتی به سمت خواهرم برگشتم تا داستان را تعریف کنم فقط با دیدن صورت وحشت‌زده‌اش فهمیدم برای او هم دقیقا همان اتفاق افتاده است. ما در یک اتاق با پنجره‌ای بسیار بزرگ بودیم و در نتیجه مطمئن هستم همه‌جا تاریک نشده بود و من و خواهرم همزمان و برای چند ثانیه بینایی خود را از دست داده بودیم. سال‌ها از آن اتفاق گذشته و مشابه آن هیچ‌وقت تکرار نشد. من و خواهرم هنوز هیچ ایده‌ای نداریم که آن روز دقیقا چه اتفاقی برایمان افتاده بود.

گوی معلق نورانی

16-6669af070f190__700

تقریبا مطمئن هستم هرکسی که این مطلب را می‌خواند بدون معطلی به این نتیجه می‌رسد که من یک فرد خیالباف یا متوهم هستم و ممکن است بیماری روانی داشته باشم. این اتفاق زمانی افتاد که من کاملا هشیار بودم و تحت تاثیر الکل یا هیچ چیز دیگر هم نبودم. مشغول رانندگی بودم که ناگهان کمی دورتر یک گوی شیشه‌ای و نورانی نظرم را جلب کرد. گوی در دو، سه متری زمین روی هوا معلق بود.

قبل از آنکه بتوانم کاری کنم از گوی دور شده بودم و وقتی به سرعت دور زدم و برگشتم دیگر خبری از گوی نورانی نبود. این تنها اتفاق این مدلی در زندگی من بود و هنوز وقتی به آن فکر می‌کنم موهای بدنم سیخ می‌شود.

شما هم تجربه‌های مشابه و غیرقابل توضیح داشته‌اید؟

مانند همیشه از شما کاربران برترین‌ها خواهش می‌کنیم اگر با مطالعه این مقاله به یاد اتفاقی در زندگی‌تان افتاده‌اید، اتفاقی که قادر به توضیح آن نیستید، حتما آن را با ما و باقی کاربران در بخش نظرات به اشتراک بگذارید.

پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 11/5 ميليون

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • ناشناس

    برای من بارها اتفاق افتاده و خانواده هم شاهد بودند . یورو 2024مسابقه فوتبال بین تیم های یونان و چک مرحله نیمه نهایی . من به همراه همسر مشغول تماشای بازی بودیم که دقیقه هشتاد بازی من برای رفع خستگی دقیقه ای چشم ها رو بستم و بعد هم دوباره به تماشای بازی نشستم تا یونان با گل نقره ای دقیقه 106 در میان فریادهای گزارشگر بازی رو برد . در همین لحظه به طرف همسرم برگشتم و گفتم خوب بازی تمام شد و یونان برد که دیدم با تعجب به من نگاه میکنند. دقیقه بازی هنوز هشتاد بود و بازی تمام نشده بود .وقتی قضیه را برایشان توضیح دادم و حتی نام زننده گل و جمله گزارشگر و ثانیه گل و چگونگی به ثمر رسیدن گل رو، ایشان به من گفتند که کمی اون طرف تر بنشینم تا بازی تمام بشه .خوب بازی با همون مدل صحبت هایی که من براشون گفته بودم تمام شد . و همسر تا مدت ها با ترس به من نگاه میکردند و اونجا بود که ما اعتقاد پیدا کردیم که همه چیز از قبل تعریف شده است و ما نقشی در تغییر تعریف شده ها نداریم .

    پاسخ ها

    • ناشناس

      برو بابا!

    • ناشناس

      داستان جالبی نوشتی. به صورت رمان چاپش کن

  • ناشناس

    خیلی جالب بود

  • ناشناس

    چند سال پیش در اتاق خوابمان یک پنکه سقفی داشتیم که مدتی صدا میداد انگار قطعاتش بهم ساییده میشد من هم هر شب زیرش می‌خوابیدم و اصلا توجهی به صداش نداشتم تا اینکه یک شب وقتی خوابیدم یه صدای واضح و محکم شنیدم که گفت امشب حتماً پنکه خواهد افتاد در حالی که سرم دقیقا زیر پنکه بود من هم فوری جابجا شدم و آنطرف‌تر خوابیدم یکی دو ساعت بعد با صدای افتادن پنکه بیدار شدم ....

  • آخرین سنگر سکوته

    اول این رو بگم من حافظه بلند مدتم خیلی خیلی قویه میدونم باورش سخته اما من بصورت ذهنی.حتی وقتی یکساله نشده ام رو یادم هست نه همه وقایه رو خیلی جزئ و کم. جوری که وقتی برای مادرم یه صحنه هایی رو توضیح میدم فلان شب فلان قضیه.بهم میخنده و میگه حتما یجا برات توضیحش دادم توی ذهنت مونده و باور نمیکنه.اما خدای من شاهده عینه حقیقته.۵ یا ۶ساله بودم در روستایی به اسم باسفر از توابع رشتخوار.تربت حیدریه زندگی می‌کردیم. حیاط خونه ما بزرگ بود و توالت ۲۰۰،یا۳۰۰ قدمی باخونه فاصله داشت.من یه شبایی کنار توالت بیدار میشدم و از جایی که تاریک و ترسناک بود خیلی سری میدویدم انقد که حتی پشت سرم رو نگاه نمیکردم. وقتی می‌رسیدم داخل خونه یه لحظه به پشت سرم و توالت رو نگاه میکردم. یه موجود قد کوتاهه عروسکی وار با چشای درشت اما تمیز و پاکیزه که قشنگ اون زمان میدونستم این بچه ساله نگام میکردم فقط میخندید.و این موضوع همیشه تا یه مقطعی تکرار میشد.این رو بزرگ که شدم متوجه شدم که اون موجود واقعا قسط آزارم رو نداشت و فقط برای بازی اینکارو می‌کرد.هنوز که هنوزه برای هیچکس تعریفش نکردم.بالا گفتم خدای من شاهد عینه حقیقته نه اینکه فکر کنید خیال بچگانه بوده همین الان جزء به جزء رو یادمه. اینم بگم من خیلی آدم فراموش کاری هستم حافظه کوتاه مدتم خیلی فاجعه.

    پاسخ ها

    • ناشناس

      اخیرا چه فیلم هایی تماشا کردید ؟؟

  • هدی

    من مدتی در عقایدم تشکیک میکردم و میگفتم نه دین ما ساخته ی سیاست مدارای ماست اما در درونم جدال هایی وجود داشت تا اینکه یک روز جمعه این جدال درونیم شدت گرفت و صدایی از درونم گفت «بیا یک جمله از جملاتی که به عنوان حدیث گفته شده رو امتحان کن» من به این ندای درونی خیلی فکر کردم و با کمال بد جنسی به این نتیجه رسیدم که همه میگن جواب سلام واجبه.. می‌خوام از این دنیا به پیامبر که اون دنیاست سلام کنم و باید جواب سلام بشنوم!! و اگر جواب سلام با گوشهای خودم نشنوم نتیجه میگیرم که این مطالب نادرسته!! و این جمله رو گفتم السلام علیک یا نبی .. یکم منتظر شدم و جوابی نشنیدم و به خودم و افکارم خندیدم!! کمی بعد شروع کردم کارهای خونه رو انجام دادن و همسرم تصمیم گرفت بچه ها رو بیرون ببره من هم شروع به شستن ظرف ها کردم و اصل ماجرا رو هم فراموش کرده بودم کمی بعد حین شستن ظرف ها یک صدای مردونه ای شنیدم که گفت« علیک السلام » اینقدر این صدا واضح بود که من به محض شنیدن به سمت صدا برگشتم و اینقدر واقعی که من یک لحظه به اون صدا شک نکردم و تا لحظاتی من خشک شده بودم!! از اون به بعد تصمیم گرفتم شک رو در جای خودش به کار ببرم!!

  • ناشناس

    جربان لاستیک ماسین برای همسر من پیش امده

  • ناشناس

    همین هفته‌ی قبل ماشینم روغن‌ریزی داشت. سوار شدم ماشین را ببرم تعمیرگاه نزد مکانیک همیشگی خودم که حدوداً ده کیلومتر با خانه‌ی ما فاصله دارد. یک چهاراه رفته بودم که متوجه شدم هیچ‌کدام از کارت‌های بانکی‌ام همراهم نیست. برگشتم خانه کارتها را برداشتم. همسرم گفت چه کاریه این‌همه راه بروی تا آنجا، برو همین مکانیکی سر کوچه. با اکراه رفتم پیش مکانیکی نزدیک خانه. مکانیک رفت زیر ماشین و گفت روغن‌ریزی نیست، گردگیر پلوس گیربکس پاره شده و تمام واسکازین آن ریخته اگر دوتا چهارراه با ماشینت راه می‌رفتی گیربکس ماشینت می‌سوخت و مجبور می‌شدی 20 میلیون تومان بدهی گیربکس بخری.

  • ناشناس

    جالب بود

  • ناشناس

    خوش بحالت که چنین سلامی بسوی شما آمد 💚

  • ناشناس

    احتمالا ماشینت ال ۹۰بوده

    پاسخ ها

    • ناشناس

      بله

  • ناشناس

    بنده پنج بار خواب دندان دیدم علی‌رغم اینکه هیچ اعتقادی به خواب نداشتم فردای همون روزا شاهد پنج فاجعه مربوط اطرافیانم بودم

  • رسول شیروانی

    من ۵۳ سالمه و موضوعات این مقاله و این تیپ پدیده هارو باور میکنم مرحوم پدرم نقل میکرد قدیمها یک فامیلی داشتیم که باغبان بود و در خانه خشت و گلی باغی زندگی میکرد یکشب تنها اونجا خوابیده بود که به اسم صدایش میکنند بیدار میشه ولی اهمیت نمیده و یکباردیگر تکرار میشه بار سوم صدا میگه مگه باتو نیستم اینبار اون باغبان بلند میشه میره بیرون ببینه کیه که صدا میکنه و نمیزاره بخوابه تا میاد بیرون سقف او خونه باغ میریزه و گرد و غباری بپا میشه و میبینه هیچ کس هم نیست. مرحوم پدرم که متولد ۱۳۰۶ بود هروقت اینو تعریف میکرد چشماش اشک آلود میشد..... ما اهل تبریزیم

  • امیر 114

    من دانش آموز بودم توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که یک نفر با زبان بدون صدا به من گوفت سعادت بهشت نصیبت می شه جمله دقیق یادم نمی یاد شبیه همین جمله بود من تعجب کردن و به خودم گفتم کسی بهشتی می شه که نماز بخونه آدم صالحی باشه سالها گذشت و من سال 1384 نماز خواندن رو شروع کردم و شکر خدا تلاش می کنم به دستورات قرآن هم عمل کنم اما زمانی که خواستم نماز خواندن رو شروع کنم از ترس جهنم شروع کردم نه بخواطر اتفاقی که در حیاط مدرسه برام افتاده بود و بعد از نماز خوان شدن یادم اومد اون اتفاق زمان بچه گیم برام افتاده

  • آرمان

    یکی از روزهای اردیبهشت ۹۱ مدیر شرکتمان مژده داد که شرکت تصمیم گرفته هر ماه دو کارگر و دو کارشناس را همراه با خانواده شان به مشهد بفرسته. بعدش قرعه کشی شد و من نفر آخر شدم و قرار شد ۶ ماه بعد نوبت من بشه. عصر که به خانه آمدم مادرم بدون مقدمه گفت یک ساعت پیش دختر عموت زنگ زده بود و میگفت شب عمویم به خوابم آمده بود(پدر مرحومم) سر جاده ای منتظر بود ازش پرسیدم اینجا چکار میکنی گفت اینجا جاده خراسانی و قراره پسر و مادرش را بدرقه کنم. شب همکارم که قرعه اول شده بود و قرار بود دو روز دیگه راهی شه زنگ زد و گفت پای زنش عصر شکسته و میخواد جاشش را با من عوض کنه. دو روز بعد در کمال ناباوری سوار هواپیما شدیم و به مشهد رفتیم

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج