دختر متمول تهرانی پس از مرگ عشقش، اعدام شد
مهدی تدینی طی یادداشتی به توضیح رابطه میان آزادیخواهی و دموکراسیخواهی پرداخت.
برترینها: مهدی تدینی طی یادداشتی به توضیح رابطه میان آزادیخواهی و دموکراسیخواهی پرداخت.
این روزنامهنگار نوشت:
رابطه میان آزادیخواهی و دموکراسیخواهی با کار چریکی و مسلحانه رابطۀ جن و بسمالله است؛ جراحی مغز با ارهبرقی است. چریکهای چپ، متأثر از ایدئولوژی جبرگرایانۀ مارکسیستی، مراحل معینی برای تاریخ قائل بودند و در این میان تنها کاری که به گمان آنها انسان میتوانست بکند این بود که چونان قابلهای به روند ناگزیر کمک کند؛ به عبارتی به تاریخ کمک کند تا زایمان کند؛ یعنی انقلاب که به هر حال حتمی بود، فقط لازم بود با تازیانه جامعه را بیدار کرد تا این انقلاب حتمی محقق شود. نبرد چریکیـمسلحانۀ چپها برای کمک به زایمانِ ایزدبانوی تاریخ بود ــ که البته اینان در عمل به جای قابلهگری، شکم مادر را میدریدند و جنین و مادر را با هم میکشتند.
اما جدا از این توهم ایدئولوژیک که خود را سوزنبانان و لوکوموتیورانان تاریخ میانگاشتند، نفس یک سازمان سیاسی مخفیـنظامی در تضاد با دموکراسی و آزادی است؛ یعنی این نوع سازمان «زیستی» را میطلبد که در آن دموکراسی و آزادی نه تنها رعایت نمیشود، نه تنها پوچ است، بلکه اصلاً به شدت ممنوع و زیانبار است! شفافیت و آشکارگی روح دموکراسی و آزادی است. در سازمانی که شفافیت مطلقاً ممنوع باشد، یعنی آزادی مطلقاً ممنوع است. حال این خیال واهی که از این مسیر تباه بتوان به آزادی رسید، چیزی فراتر از توهم و اشتباه، بلکه حماقتی لجوجانه است.
سازمان موسوم به چریکهای فدایی خلق دقیقاً یکی از همین سازمانها بود. در این تشکیلات مخفی تمایل زیادی به عضوگیری از زنان وجود داشت. زنان ــ که عموماً دختران دانشجو بودند ــ برای این کار تشکیلاتی مخفی بسیار مناسب و پرفایده بودند. سازمان فدایی به فراخور اینکه تشکیلاتی به شدت مخفی، سلسلهمراتبی و امنیتی بود، عدهای سمپات (هوادار) داشت که با سازمان ارتباط نداشتند؛ یعنی نقشی معادل تماشاگرانِ هوادار را در فوتبال داشتند (برای مثال، روشنفکران و نویسندگانی که از این چریکها قهرمان میساختند، از این زمره بودند). سازمان شماری عضو داشت که با یکی از اعضا رابطه داشتند، اما در واقع درون هستهها نبودند.
اما هستههای اصلی سازمان سلولهای کوچکی بودند که هر کدام چند عضو داشت و هر عضو سازمان نیز فقط عدهای انگشتشمار از اعضای دیگر سازمان را میشناخت. این اعضا در خانههای تیمی زندگی میکردند. حتی در مواردی رابطۀ اعضا با همدیگر «چشمبسته» بود؛ یعنی یک عضو در زمان اقامت در یک خانۀ تیمی اجازه نداشت چهرۀ سایر اعضا را ببیند (دیگران هم حق نداشتند چهرۀ او را ببینند) و به ویژه اجازه نداشت آدرس خانه را بداند. او چشمبسته وارد خانهای میشد و چشمبسته زندگی میکرد؛ حتی به مدت چند ماه!
باور کردن همۀ اینها سخت است... اما فقط کافی است با «زیستِ سازمانهای چریکی مخفی» آشنا باشید. فرد در این سازمانها تماموقت سیانوری زیر زبان داشت تا اگر نتوانست از دست پلیس فرار کند، خودکشی کند. شبها با لباس و کفش میخوابیدند تا در خواب غافلگیر نشوند و اسلحهای هم همیشه در کمر داشتند (و یکی از تمرینات دائم، سرعتعمل در کشیدن هفتتیر بود). حال برای کسی که قرار است با سیانور زیر زبان زندگی کند، زندگی چشمبسته در خانۀ تیمی خود سرشار از زندگی است! ــ لابد.
حال باید بتوانید حدس بزنید فایدۀ دختران در چنین خانههایی چه بود: زیر چادر میشد همهچیز جابجا کرد. مردم کمتر به زنان شک میکنند. حضور زن در خانه باعث میشود همسایهها فکر کنند در این خانه خانوادهای معمولی زندگی میکند. زن در خانۀ تیمی هم ردگمکنی بود، و هم حتی سپر انسانی. بگذریم که در مواردی کودک خردسال هم به خانه میآوردند که این دیگر مصداق دقیق سپر انسانی بود (مانند ناصر پنجهشاهیِ خردسال).
حال یک خانۀ تیمی را تجسم کنید: چند مرد و یک یا دو دختر. برنامۀ روزانهشان مشخص بود: مطالعۀ تئوریک، آمادهسازی اعلامیه، تمرین کار با اسحله، آمادهسازی مهمات و نارنجک دستی و از این دست کارها. رابطه میان اعضا کاملاً تشکیلاتی بود و خروج از این پروتکل رسمی ممنوع بود و مجازات داشت. اما وقتی قرار است زنها و مردهای جوانی در یک خانه مدتها با هم زندگی کنند ممکن است در این میان رابطهای عاطفی شکل گیرد. تکلیف چیست؟ درست است که در مرام ایدئولوژیک این چریکها رابطۀ عاطفی و میل جنسی نیز بچهگولزنکهای بورژوایی بود، اما دل که اسلحه نیست رام مشت باشد!
اِدنا ثابت، یکی از دخترانی بود که سال ۵۳ از دانشگاه آریامهر (شریف) و تحصیل در رشتۀ مکانیک دست شست تا «برای رهایی خلق» به چریکها بپیوندد. یهودی بود و پدری کارخانهدار و متمول داشت. خانوادهاش را فریب داد و گفت برای تحصیل به انگلستان میرود تا دیگر سراغش را نگیرند. اما وقتی خانواده فکر میکرد دخترشان در بریتانیاست، او در همین تهران در خانههای تیمی به کار با خشاب و کُلت سرگرم بود.
در سال ۵۵ در درگیری با ساواک شمار زیادی از چریکهای ردهاول کشته یا بازداشت و اعدام شدند. وضعیت سازمان دیگر مثل قبل استوار و پرمُهره نبود. اِدنا در یکی از این خانههای تیمی با عبدالله پنجهشاهی همخانه شده بود. عبدالله هم خانوادۀ نسبتاً متمولی داشت و آنقدر در خانه نفوذ داشت که کل خانواده را چریک کرده بود؛ از مادرش ــ که همیشه محبوب چریکها بود و به «مادر پنجهشاهی» معروف بود ــ تا خواهرانش. حتی به طور تصادفی در یک درگیری با ساواک دو خواهر عبدالله ــ نسرین و نسترن ــ که آنها هم چریک بودند، در تعقیب و گریز کشته شدند.
در همین خانۀ تیمی که عبدالله و اِدنا هم حضور داشتند، یکی از همخانهها شبی صدایی میشنود که از همآغوشی حکایت داشت. به قول مولانا، آنجا که میگوید «بادۀ خاص خوردهای، نقل خلاص خوردهای / بوی شراب میزند خربزه در دهان مکن!»، بو دستِ مست را رو میکند و صدای بوسه عاشقان را در تاریکی رسوا میکند. آری، رابطهای عاشقانه و دوطرفه میان عبدالله و ادنا پیش آمده بود. اما این تخلفی نابخشودنی از پروتکلهای سازمان بود. قضیه بالا گرفت و ماجرا به اطلاع مسئول ردهبالاتر سازمان ــ احمد غلامیان ــ رسید. خود عبدالله پنجهشاهی هم البته از اعضای مهم سازمان بود و چون دو خواهرش هم در راه سازمان کشته شدند بودند، جایگاه ویژهای داشت.
اما گویا این گناه توبهناپذیر بود. عبدالله شدیداً توبیخ شد، اما از خود دفاعی نکرد و اذعان کرد رابطهای عاطفی وجود داشته است. از بداقبالی او، قصۀ زندگیاش قرار بود قصۀ زندگی همان کسی باشد که بوسه را با مرگ تاخت زده بود. عبدالله باید محاکمه میشد. مانند همۀ سازمانهای مخفی دیگر، در اینجا نیز دادستان، قاضی و مجری حکم یکی بود ــ که این ناعادلانهترین دادگاه ممکن است؛ آن هم در سازمانی که میخواهد عدالت را در جهان بگستراند! عبدالله به بیرون از شهر کشیده شد و به ضرب گلوله کشته شد. ادنا به حبس انفرادی فرستاده شد و سه ماه در یکی از خانههای سازمان حبس انفرادی کشید و در همین گیرودار اعتقادش به «مشی مسلحانه» را که اصل و اساس سازمان بود، از دست داد. در خانۀ تیمی بعدی هم وقتی مستقر شد، چند ماه موظف بود چشمبسته زندگی کند. ادنا سرانجام در ۱۳۵۷ از سازمان جدا شد و پس از انقلاب در سازمان مارکسیست دیگری به نام «سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر» با شدت و جدیت به فعالیت پرداخت و در همین راه در سال ۱۳۶۰ اعدام شد.
اما در اینجا باید روایتهای متفاوت را هم بگویم. نخست اینکه کسی درون سازمان اطلاع نداشت دلیل مرگ عبدالله پنجهشاهی چیست؛ حتی خانوادهاش! اصلاً با توجه به سلسلهمراتب سازمان و تشکیلات امنیتیـاطلاعاتی آن کسی نمیتوانست مطلع شود چه رخ داده است. معدود کسانی که از مرگ او مطلع میشدند این روایت رسمی سازمان را میشنیدند که او در درگیری با ساواک کشته شده است. بنابراین روایت رسمی سازمان این بود که ساواک او را کشته است.
اما روایت دیگری هم وجود داشت. برای مثال، علیرضا محفوظی، یکی از چهرههای مهم سازمان چریکها، در سال ۱۳۶۳ در گفتگو با تاریخ شفاهی هاروارد میگوید دلیل قتل پنجهشاهی اختلافات سر رهبری سازمان پس از ضربههای ۵۵ بود. او میگوید دادگاهی سهنفره تشکیل شد و عبدالله پنجهای را غیاباً محکوم به اعدام کرد و بعد او را کشتند. بنابراین، در این روایت اذعان میشود که خود سازمان عبدالله را کشته است. مازیا بهروز نیز در کتاب «شورشیان آرمانخواه» (ص ۱۲۹) همین نگرش را بیان میکند.
اما روایت دیگر، معتبرتر است و راویان بیشتر و مطمئنتری هم دارد. برای مثال، مهدی فتاپور، یکی از قدیمیترین اعضای سازمان چریکهای فدایی که پیش از انقلاب سالها زندان بود و در سالهای اخیر هم همواره از رهبران اصلی سازمان فداییان خلق ایران بوده ــ و چند روز پیش با حامد اسماعیلیون کنفرانسی برگزار کرد ــ به صراحت میگوید دلیل کشتن عبدالله پنجهشاهی رابطهاش با اِدنا بوده است. (بنگرید به «خشونت در سازمانهای سیاسی چپ»، گفتگوی سهیلا وحدتی با مهدی فتاپور.) یا در موردی از این نیز بهتر و دقیقتر، محسن صیرفینژاد که خود از اعضای چریکها بود و پس از قتل عبدالله مدتی با ادنا همخانه بود، در کتاب مفصلی با عنوان «قتل عبدالله پنجهشاهی و بیماری کودکیِ چپروی»، با تمام جزئیات و اسناد به این قتل پرداخته و شرح میدهد دلیل قتل همان رابطۀ عاشقانه بوده است. از منابع داخلی هم محمود نادری، در کتاب «چریکهای فدایی خلق»، جلد اول، همین روایت را تأیید میکند (ص ۸۱۶ تا ۸۲۲).
وقتی مبارزانی راسخ، با ایدئولوژی مطلقنگر، اسلحه در کمر و سیانور زیر زبان بگذارند، باید فاتحۀ همهچیز را خواند: از آزادی تا عشق!
نظر کاربران
اخه این چه تفکری بوده، این چه روشی بوده
چه غم انگیز مرفه و پولدار باشی برای قشر ضعیف جامعه زندگی مرفه خودتو رها کنی و به یک گروه مبارز بپیوندی، بخاطر عشق مجازات بشی و در آخر تنها و بی کس اعدام بشی