اگوست استریندبرگ؛ روح معذب ادبیات
اگوست استریندبرگ (١٩١٢-١٨٤٩) در عالم نمایش بیانگر روح معذبی بود که به شکلهای مختلف ظاهر میشد. استریندبرگ خود را نمایشنامهنویس، رماننویس، نقاش، منجم و حتی کیمیاگری میدانست که میتواند جیوه را به طلا بدل کند.
هرگاه اکسپرسیونیسم را تلاش بیوقفهِ درون براي ارايه تصاویری از واقعیتهای ذهنی خود بدانیم، در این صورت کار اکسپرسیونیستها در اساس ارائه تصاویری از واقعیتهای ذهنی، رخدادها و اکسیونهایی از درون خودشان است. آنها با لحاظکردن ایدههایی خاص به ارائه واقعیت از منظرگاه خود ميپردازند و سپس همچون رؤیابینها به تعبیر و تفسیر آن مشغول میشوند. اکسپرسیونیسم به درجات مختلف ظاهر میشود اما به شکل حاد، اکسپرسیونیسم كل پيرامون خود را از اساس حاصل تخيلات خود تصور ميكند.
ریشههای اکسپرسیونیسم در ادبیات به داستایفسکی برمیگردد. داستایفسکی به یک تعبیر استاد هزارتوی درون آدمی بود. مهمترین شخصیتهای داستایفسکی همچون خود او در معرض تلاطمات و تعذبات روحی درون خود قرار داشتند. اساسا استارت و کنش رمانهای داستایفسکی به یک تعبیر تلاش بیوقفه قهرمانانش برای تحقق تصورات و ذهنیتهای «درون»شان است. آنان بهواسطه تصورات خود که آن را واقعی میپنداشتند به کارهایی مبادرت میورزیدند تا آن تصورات را به منصه ظهور برسانند.
راسکولنیکوف با کشتن پیرزن تنها آن چیزی را که از قبل در «درونش» پنهان بود به منصه ظهور میرساند. اما تحقق درون بهخصوص آن هنگام که سنخیتی با اخلاق رایج بیرون ندارد البته بیعذاب جسم و روح میسر نخواهد شد. عذاب روح به یک معنا سرزنش خود نیز هست. بهواقع مکافات تحقق درون است. اگرچه راسکولنیکوف در ابتدا خود را وسیله عدالتی میپنداشت که چندان درک درستی از آن نداشت و یا خود را رابینهودی میدانست که با ثروت پیرزن به یاری محرومان میشتابد، اما اینها تصورات ایدهآلیستیاش بودند. با کشتن نزولخوار البته غم جهان کاهش نیافته بود بلکه شوق اولیه ایدهپردازی در راسکولنیکوف به عذاب روح بدل گشته بود.
به استریندبرگ بازگردیم. استریندبرگ نیز همچون نیچه تنها در اواخر زندگی خلاقانه خود با داستایفسکی آشنا شد. او نیز همچون نیچه دریافته بود که با داستایفسکی خویشاوندی بسیار نزدیک دارد. با روانشناسی که به درون زوایای تاریک روح آدمی وارد میشود و وضعیتهای حاد و غالبا بیمارگونه روان را به نمایش میگذارد. آدمی معمولا در چنین حالاتی، آمیزهای از رنج و شیدایی است.
«پدر» (١٨٨٧) مشهورترین نمایشنامه استریندبرگ، بیانگر وضعیت حاد پدر (سروان) است که در نهایت وی را به سوءظنی شدید و جنون میکشاند. موضوع نمایش به کشمکش ریشهدار میان سروان و همسرش لارا برمیگردد و از اختلافنظر بر سر آینده دخترشان برتا آغاز میشود. اگرچه موضوع عمیقتر و ریشهدارتر است. لارا مايل است برتا در خانه بماند و هنرمند شود و سروان آرزو دارد که برتا به سفر برود و تحصیلاتش را برای معلمشدن ادامه دهد. این مشاجره ساده به تدریج به کشمکشی عمیق منتهی میشود و چیزهایی كه از قبل در «درون» این دو پنهان بوده آشکار میشود و سروان با رفتار و صحبتهای لارا که هرگز عشقی به وی نداشته به سوءظنی شدید دچار میشود.
«نمایش یک رؤیا» (١٩٠٢-١٩٠١)، نمایشنامه دیگری از استریندبرگ است که در چهارده اپیزود گنجانده شده است. متن آن حاوی مضامینی از اکسپرسیونیست استریندبرگی و رمانتیسم است. «نمایش یک رؤیا روایت یک سفر است که اینبار در شانزده صحنه عرضه شده است، بیآنکه صحنهها به صورت مشخص از یکدیگر مجزا شده باشند، دختر ایندرا**، چهرهای مسیحگونه، از آسمان بر زمین فرود میآید تا در قالبی انسانی زندگی کند. با یک وکیل پیمان زناشویی میبندد، از او صاحب فرزندی میشود و درمییابد که زمین همزمان هم دوزخ است و هم بهشت.»٣ مضمون «نمایش یک رؤیا»، شباهتی آشکار به «ابله» داستایفسکی دارد.
توصیف استریندبرگ از زمین درخشان است. زمین به نظر نویسنده «نمایش یک رؤیا» مکانی است که در آن اشباحی سرگردان به این طرف و آن طرف میروند و زندگیشان در تنشی سخت و رنجآور و به تعبیر دختر «بین اضداد نیرومند»٥ سپری میشود، اضدادی بس نیرومند. همچون احساس و عقل، شک و یقین بر زندگی انسانها حاکم هستند و روح او را شخم میزنند. روح در این شرایط احساس ناآرامی میکند. «دختر: روح من ناآرام است...
دختر با بسیاری از آدمها در قالب شخصیتهای مختلف صحبت میکند اما آنها را نیز در دوگانه حاکم و محکومبودن، آزاد و اسيربودن سرگردان مییابد. گویی رهایی از سیطره ناعادلانه زیستن بر روی زمین سخت و ناممکن است. دختر از میان این همه شخصیت، تنها یک شخصیت را «آزاد» و حتی «عاقل» مییابد و آن «شاعر» است. زیرا شاعر «بهتر از هر کسی میداند که چطور باید زندگی کرد.»٨ شاعر پیوسته در دنیای «خیال» خویش به جستوجوی معنای زندگی بهسر میبرد.
پینوشتها:
* ناتالیا گینزبورگ در توصیف تابلوی بسیار معروف «جیغ» از ادوارد مونش توصیفی اکسپرسیونیستی ارائه میدهد. او مینویسد: «در این تابلو پلی دیده میشود، آسمانی طوفانی به رنگ سرخ آتشین، گردابی به رنگ آبی لاجوردی و زنی که جیغ میزند. زن صورتش را سفت با دستهایش گرفته و چشمهایش گویی در اثر دیدن چیزی هولناک از حدقه درآمده. در پسزمینه چشماندازی به رنگ کبود است اما در عین حال برافروخته و برآشفته و در پس کورهای داغ یا یخی- نمیدانیم- هیبت محو دو مرد از دوردست در حال جلوآمدن است. زن در خلأ جیغ میزند. هزار بار از خود پرسیدهام بر سر این زن چه آمده است. سؤالی احمقانه برای آنکه پاسخش را هرگز نخواهم دانست و همینطور که به خود میگویم نمیخواهم بدانم. آن جیغ را تا آخر در گوشهایمان خواهیم داشت. جیغی که بلندتر از زوزه باد و خروش رود است (ترجمه آنتونیا شرکا).
** ایندرا از ایزدان و ربالنوع آب است.
١- «جدال شک و ایمان»، ادوارد هلت کار، ترجمه خشایار دیهیمی
٢- «پدر»، استریندبرگ، ترجمه اصغر رستگار
٣- «استریندبرگ»، آلبرت برمل، ترجمه کاوه ميرعباسی
٤، ٥، ٦، ٧، ٨- «نمایش یک رؤیا»، استریندبرگ، ترجمه جواد عاطفه
نظر کاربران
فوق العاده بود