چند روایت باورنکردنی از اتفاقات برخی مهمانیهای ایرانی!
اخیراً یک ژانر جدید در توئیتر به راه افتاده که کاربران را به اشتراکگذاری تجربیات خود از برخورد میزبان در هنگام مهمانیها دعوت میکند.
برترینها: اخیراً یک ژانر جدید در توئیتر به راه افتاده که کاربران را به اشتراکگذاری تجربیات خود از برخورد میزبان در هنگام مهمانیها دعوت میکند. سوال اصلی این چالش، ساده و در عین حال جذاب است: "بدترین رفتاری که از میزبان در هنگام مهمانی دیدهاید چه بوده؟"
بسیاری از کاربران در پاسخ به این سوال، لحظاتی آزاردهنده یا عجیب را از مهمانیهایشان تعریف میکنند، از بیاحترامی گرفته تا اتفاقات ناخوشایند که فضایی تلخ را رقم زده. از عدم پذیرایی مناسب و نادیده گرفتن مهمانها گرفته تا لحظاتی که صاحبخانه در شرایطی غیرمنتظره تصمیمهای عجیبی گرفته است. در این مطلب، به سراغ تجربههای واقعی کاربران میرویم و داستانهایی احتمالا فراموشنشدنی را با شما به اشتراک میگذاریم. با ما همراه باشید.
تجربه خواندنی کاربران
*رسم الخط روایات در متن زیر حفظ شده است.
پارسا آغاز کرد: من رو از یه شهر و دو نفر دیگه رو از شهر دیگه دعوت کرد؛ با اصرار زیادش من قرار بود دو روز وایسم و باهم بریم سفر و بقیه قرار بود ناهار بمونن و برن. منم همراه بقیه سوار کرد برد شهر اونا پیاده کرد غروب...شهری که کسی رو نمیشناختم... اون استرس اینکه الان کجا برم هنوز یادمه!
بهروز نوشت: با صاحبخونه رفتیم بیرون غذا بگیریم. وقتی برگشتیم خونه خانومش گفت چرا با همون لباسهایی که از بیرون اومدید نشستید روی مبل ما؟ پس رفت یه پارچه آورد انداخت روی مبل گفت حالا بشینید. ما هم گفتیم میریم لباس عوض کنیم برمیگردیم. الان چند ساله برنگشتیم.
ویستا: دوستم شام دعوت کرد و غیر از من دوستای خودشم بودند. فردای مهمونی یه گروه زد و همه مدعوین تو گروه و دُنگ هر کس رو با شماره کارت نوشت و گفت واریز کنید! من از اون موقع تا حالا روم نشده بهش بگم چرا؟! آخه مگه از مهمون دُنگ میگیرن؟!
ساجده هم جالب نوشته: یکی از بدترینها این بوده که طرف شمرده تو این تعداد اومدی خونم و من این تعداد اومدم خونت، پس من این تعداد دیگه باید بیام خونت.
اقدام قابلتامل سعید: دوستم با خانومش با هم بحث میکردن و یجورایی دعوای لفظی و اینکه همون رو نصفه شب زدم بیرون از خونشون و دیگه نرفتم اونجا. کسی که احترام همسرشو جلو من نگه نداره احترام من مهمونم نگه نمیداره!
سارا هم از تجربه متفاوتش گفته: عید دیدنی رفتیم خونهشون تمام اعضای خانواده با پیژامه در برابر ما که مجلسی پوشیده بودیم ازمون استقبال کردن. آخرین عیدی بود که رفتیم خونهشون:))
روایت یلدا که تلخ هم هست: چند روزه این توییت فکرم رو مشغول کرده که کدوم کار فامیلامون از همه بدتر بود تا یاد این افتادم مامانم یکی از فامیلها و عروسش رو پا گشا کرد چه بریز و بپاشی هم کرد موقع ظرف شستن. طرف به عروسش آبکش آشغالهای ظرفشویی رونشون داد گفت اینارو میبینی، فارسها به این تخم مرغ میزنن میشه کوکو سبزی.
فرشته از یک خرافه قدیمی نوشته: خونه یکی از آشناها رفتم مهمونی، عروس و نوهاش اومدند. مادرشوهره پاشد جلوی من تخم مرغ دور سرشون گردوند و شکوند و براشون اسفند دود کرد! گویا هر کی اینا رو میدید، مادرشوهره همین کار رو میکرد! یادم نمیره هیچ وقت...
علی: دعوتمون کرد استانبول که بریم خونش، داداشش هم باهامون اومد. در مجموع سه نفری صد کیلو بار براش از ایران بردیم و در طول سه روز حتی یک وعده غذا بهمون نداد! با داداشش هماهنگ کرده بود که موقع شام و نهار بهانه بیاره و بپیچونه که خونش نباشیم! دو شب گرسنه موندیم و یک شبم بردمون خونه دوستش!
شیرین هم از یک بیاحترامی نوشته: یک بار خونه یکی از فامیلای بابام دعوت شدیم. وسط مهمونی خانومه تلویزیون رو روشن کرد و به مامانم وسط صحبت کردن هیس کرد و شروع کرد به حریم سلطان دیدن. آخر شب هم که داشتیم میرفتیم رفت یه بسته گوشت یخزده از فریزر درآورد گفت بشینین براتون کتلت درست کنم. ساعت ده - یازده شب!
فرنوش هم مثل شیرین: دخترخاله مامانم ما رو باغشون دعوت کرد که اونم کمترین امکانات رو داشت؛ مثلا بخاری نداشت و مثل چی تو سرما میلرزیدیم. شب بعد از شام جلو همه از شوهرش تشکر کرد گفت خدا خیرت بده گفتی اینا بیان، حال و هواشون عوض شد، باعث شدی از چاردیواری بیان بیرون!
صدف: خونهشون سه تا اتاق داشت، یکی مال خودش یکی مال شوهرش و از اون جالبتر یکی مال گربهش بود! یه شب که رفته بودم اونجا شوهرش تعارف کرد که بمونم. خودش یهو گفت آخه جا نداریم کجا بخوابه!
معصومه هم نوشت: یه همکاری داشتم که مامان نداشت، چند بار اومد خونمون ناهار، شام، دورهمی. یبار منو ناهار دعوت کرد خونشون توی پونک. وسطای راه بودم زنگ زد گفت ماست و هندونه هم بگیر، حالا من خودمم یه جعبه شیرینی خریده بودم، زنگ خونشونو زدم گفت از سر کوچه یه بسته دستمال کاغذی هم بگیر! پیشمون شدم که چرا اصلا رفتم خونشون.
و مهسا: دوستم برای نهار دعوتم کرد، با ورودم به خونهشون خواهرش شروع کرد داد زدن که غذامون کمه هر کی مهمون دعوت کرده از سهم جوجه خودش به مهمونش بده، منم بهشون گفتم فکر میکردم با هماهنگی خانواده دعوتم کرده باشید و از خونهشون اومدم بیرون.
نظر کاربران
متاسفانه بعد از هزاران سال که از غار نشینی انسان و اجتماعی شدنش میگذره هنوز خیلی ها ابتدائی ترین الفبای مهمان داری و رفتن و آمدن را بلد نیستن.
بالاخره هر کسی یه عیبی داره.....
صدها مهمونی خوب و عالی رفتی چندتا هم اینجوری...
برای تنوع هم بد نیس.... خاطره میشه
اگه خیلی آزار دهنده نباشه
واقعاچقدرتلخ تلخ تلخ وقتی سنگ روی یخ میشی بابات بی احترامی بشه
خیلی از حساب کتابهای موقت گذرین فرقی رو آینده نداره
اونچه میمونه این خاطراته
گاهی شرایط میزبان فرق میکنه اینم باید دید
جالب بود...
جالب از این اتفاقها در مهمانی ها زیاده
باجناق شیرازی من برای جبران پذیرایی مفصلی که تو پاگشاشون طی یک هفتهای که اومدن تهران ازشون داشتیم ما رو به شیراز دعوت کرد. تو سرمای عید یه بخاری بود که اونم تو اتاق خواب خودشون بود و ما با یه بچه یه ساله بدون بخاری. صبحونه فقط نون خشک بود که باید میزدیم تو یه استکان شیر. عید بود ولی تو خونه شون نه میوه پیدا میشد نه آجیل و شیرینی. به بهانه اینکه هوا سرده یکبار هم ما رو نبردن شیراز و تخت جمشید رو بگردیم. سرگل تمام سوء رفتاراشون هم طلای خواهر خانمم گم شده بود و با بدرفتاری و تهدید به پیگیری از طریق پلیس داشتن جلوی ما دنبال طلا میگشتن که با پیدا شدن طلا ما دیگه از اون جهنم فرار کردیم و الان ۱۵ ساله که اسمشون رو هم نبردیم. اینا رو که گفتم ۵ درصد بدرفتاری هاشون هم نبود ولی دیگه جاش نیست که عنوان کنم. فقط همین بس که خونواده م با شنیدن اسم شیراز حالشون خراب میشه. صدالبته که عزیزان شیرازی مهمون نوازن و تاج سر. ولی شاید یک در یک میلیون اینجوریه که قسمت ما شد.
از ای اتفاقها زیاده میز چیده شده هنوز تمام غذا ها اورده نشده وصحبخانه نیامده سر میز تعدادی شروع به خوردن وکشیدن غذا کردند
مثل اینکه ایرانیا همیشه هم مهمون نواز ترین مردم کره زمین نیستن
سلام اگه شما یکبار مجبور بودین بی احترامی میزبان رو تحمل کنید من که یه پسر کوچیک بودم همراه سه خواهرم و مادرم مجبور بودیم سال ها نهایت بی حرمتی و خود جهنم رو از اقوام پدرمون و حتی مادرمون تحمل کنیم ، چون مادرمون همسر دوم پدر بود و هرگز ما بطور رسمی در خانواده پذیرفته نشدیم با اینکه بابامون خیلی قلدر بود و کسی قدرت مخالفت باهاش رو نداشت بچه ها و خود زن اول هم که با تمام قوا و بصورت شیطانی آزارو اذیت و بی احترامی میکردن و ما بزور باید خونه ی همه میرفتیم و ادای ادمای خوشحال رو در میاوردیم در حالی که پدرمون منکر این همه رفتار جنایتکارانه میشد یعنی حتی باورش نمیشد و یا دوست نداشت قبول کنه دست بزن و اوج خشونت خودش حیرت آور بود، چیزهایی رو دیدیم که خیلی سخت و تحقیر آمیز بود و به قول خواهرم ما قیامت رو تجربه کردیم که هیچ کسی تو این دنیا ندیده بزرگتر که شدیم با هر دو خانواده ی پدرو مادر کاملا قطع ارتباط کردیم جوری که بابامون حریفمون نشد، ولی زمان قاضیه و در نهایت این ما بودیم که موفق شدیم زندگیمون رو بسازیم البته چه اثرات مخربی تو روح و روانمون داشت ، پدرمون رو خدا رحمت کنه ولی چه کرد با ما .
بیاین اهواز اوفففففف بهترین جایی ک. رفتمو انگار واقعاخونمون بود اهواز بود عجیب غریب مردمش مهمون نوازن
جوری ک احترامتومیزارن خجالت میکشی بعدم تواهواز ک بری واسه خودتمنمیزارن خرج کنی نمیزاره دست توجیبت ببری بدمیدونن خیلیم صمیمی وشوخن ی بار دوبارو۱۰بارم ن هروقت رفتم ازبار قبلی بهتربودرفتارشون.
درودبرایرانم درودبرملتم همه ایران سرای من است.
ما یه رفیق هم خوابگاهی داشتیم اصفهانی بودتابستون اومد شمال منم دعوتش کردم خونمون.با اینکه ماشین نداشتم همه جابردم دورش دادم از دریا جنگل روستاهای شمال خلاصه همه جا .یه دوست گرگانی دیگه هم کلی براش سنگ تموم گذاشت.بعد مارو دعوت کرد خونه آش اصفهان.فقط یه روز یه وعده غذای درست وحسابی داده.هیج جای دیدنی با ما نیومد همه جا بقول خودش همین که برامون اسنپ میگرفت یعنی کلی کار کرده. برای غذا هم میگفت برین فلان رستوران غذاش خوبه .یه بار هم با ما اومد بیرون یکهو گفت دوستاش زنگ زدن جایی دورهمی هست من برم دورهمی.بدتر از همه یه روز مارو برد ویلای برادرش که هنوز کامل نشده بود.جلوی روی ما خاکها با جارو کنار زدن یه زیلو پهن کردن ما نشستیم.ما چیزی از دست ندادیم شمال همیشه قشنگه اصفهان شهر قشنگیه ولی برای ما شمالیها فقط یه بار جذابیت داره. دوباره برام زنگ زد که با خانواده اومدیم شمال تو بیا پیش ما ببینیمت منم پیچوندمش اصلا هم دیگه خبرشو نگرفتم
بله کاملا حق با شماست. خدا خودش به بهترین شکل جزای خیر و شر انسان ها رو میده. خیلی متاسف شدم از خوندن سرگذشتتون. امیدوارم بقیه عمر شما و خواهران گرامی سرشار از اتفاقات خوب باشه 😔