طنز؛ اون دولول من رِ بیار
پدر: «مراد! جانِ بابا! کمترغذا بخور». مادر: «راست میگه بابات. رعایت کن مادر. خدا نکرده مریض میشی». مراد: «آخه مامانکوکب! شما زن پاکیزه و باسلیقهای هستی و ماست و پنیر و....
علیرضا مصلحی در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
پدر: «مراد! جانِ بابا! کمترغذا بخور».
مادر: «راست میگه بابات. رعایت کن مادر. خدا نکرده مریض میشی».
مراد: «آخه مامانکوکب! شما زن پاکیزه و باسلیقهای هستی و ماست و پنیر و نیمرو درست میکنی. من نخورم، نامردا سرزده میان میخورن».
خلاصه اینکه مراد گوشش بدهکار حرفهای پدر و مادر دلسوزش نبود. زمان میگذشت و مراد بزرگتر میشد و البته تپلتر. کمکم اطرافیان در موردش پچپچ میکردند.
عمه کوچیکه: «مراد شبیه اون بعبعی تپله شده».
عمه وسطی: «نزن این حرف رو. قربونش برم بیشتر شبیه گاو مشحسنه».
عمه بزرگه: « تازه میگن ذلیل شده به عمه هم اعتقاد نداره».
چندی بعد بچههای بیادب ده مسخرهاش میکردند.
اسکندر: «مراد غلطک اومد».
اردشیر: «به یه نفر میگن با مراد جمله بساز. میگه با مراد جمله که نمیسازن، جاده میسازن».
مدتی بعد اژدر خان که سرِ سهم آب با پدر مراد اختلاف داشت، چو انداخت که او تمام آب را به سمت زمین خودش هدایت کرده چون درآمدش پاسخگوی شکم کارد خورده پسرش نیست.
مراد، بزرگتر و شایعات عجیبتر میشد.
چوپان دروغگو میگفت: «آی مردم آگاه باشید. اگه گوسفندهاتون کم شد. گرگ نخورده. مراد دزدیده، برده، خورده. مراد سیرمونی نداره».
دیگری در حالی که چنگ بر صورت میکشید فریاد میزد: «مردم! طبق اخبار محرمانهای که به من رسیده، مراد به نوعی مرض مبتلاست و علاقه به خوردن کودکان و نوجوانان دارد. اگر کاری نکنیم نسل مردم ده منقرض میشود». با شنیدن این سخن، ریزعلی که تصمیم داشت چوبدستی خود را آتش بزند و به سمت قطار بدود کلا بیخیال قطار شد و با همان چوبدستی مراد را یک ساعت بیوقفه کتک زد.
مرادِ بیچاره غمگین و تنها شده بود. روزی کبری را دید که از چشمه آب برمیداشت. به سمتش دوید و سلام کرد. کبری جواب نداد و با قدمهای تند به سمت خانه رفت. مراد داد زد: «تو هم باور کردی؟» کبری گفت: «من دیگه باهات صحبتی ندارم. مزاحم نشو آدمخوار!»
مراد: «این حرفها چیه؟ تو قراره زنم بشی».
کبری: «ایششش برو پی کارت. من قراره زن پتروس بشم».
مراد: «پتروس؟! اون که اتصال کوتاه زده به سوراخ سد. کنده که نمیشه بدبخت!»
کبری: «کنده نشه. قراره دورش یه خونه بیاریم بالا. من هم به کوری چشم تو، سالهای سال تو همون حالت باهاش زندگی میکنم».
مراد با چشمانی گریان ناله کرد: «کبری این تصمیم رو نگیر. کبری نرو. اگه بری نمیگن خودش میخواسته با اون یارو، چسب درزگیری، ازدواج کنه. میگن اشکال از منه. کبری من فقط یه کم چاقم اونم دو ماه رژیم دانمارکی بگیرم حل میشه».
در همین حین پدر کبری که از دور آنها را دیده بود، بر پیشانیاش کوبید و فریاد زد: «زن! اون دولول من رِ بیار».
همین جا تصویر فید اوت میشه و تیتراژ به نمایش درمیاد.
در کل میخوام بگم به قول سعدی: «بدر بی نُقصان و زر بی عیب و گل بیخار نیست». حالا که انتخابات تموم شده، در ادامه مسیر، بیش از هرچیز نیازمند نقد و اصلاحیم. اگه به نقد درونیِ دلسوزانه بیاعتنایی بشه، باید منتظر تخریبهای بیرحمانه بود.
پدر: «مراد! جانِ بابا! کمترغذا بخور».
مادر: «راست میگه بابات. رعایت کن مادر. خدا نکرده مریض میشی».
مراد: «آخه مامانکوکب! شما زن پاکیزه و باسلیقهای هستی و ماست و پنیر و نیمرو درست میکنی. من نخورم، نامردا سرزده میان میخورن».
خلاصه اینکه مراد گوشش بدهکار حرفهای پدر و مادر دلسوزش نبود. زمان میگذشت و مراد بزرگتر میشد و البته تپلتر. کمکم اطرافیان در موردش پچپچ میکردند.
عمه کوچیکه: «مراد شبیه اون بعبعی تپله شده».
عمه وسطی: «نزن این حرف رو. قربونش برم بیشتر شبیه گاو مشحسنه».
عمه بزرگه: « تازه میگن ذلیل شده به عمه هم اعتقاد نداره».
چندی بعد بچههای بیادب ده مسخرهاش میکردند.
اسکندر: «مراد غلطک اومد».
اردشیر: «به یه نفر میگن با مراد جمله بساز. میگه با مراد جمله که نمیسازن، جاده میسازن».
مدتی بعد اژدر خان که سرِ سهم آب با پدر مراد اختلاف داشت، چو انداخت که او تمام آب را به سمت زمین خودش هدایت کرده چون درآمدش پاسخگوی شکم کارد خورده پسرش نیست.
مراد، بزرگتر و شایعات عجیبتر میشد.
چوپان دروغگو میگفت: «آی مردم آگاه باشید. اگه گوسفندهاتون کم شد. گرگ نخورده. مراد دزدیده، برده، خورده. مراد سیرمونی نداره».
دیگری در حالی که چنگ بر صورت میکشید فریاد میزد: «مردم! طبق اخبار محرمانهای که به من رسیده، مراد به نوعی مرض مبتلاست و علاقه به خوردن کودکان و نوجوانان دارد. اگر کاری نکنیم نسل مردم ده منقرض میشود». با شنیدن این سخن، ریزعلی که تصمیم داشت چوبدستی خود را آتش بزند و به سمت قطار بدود کلا بیخیال قطار شد و با همان چوبدستی مراد را یک ساعت بیوقفه کتک زد.
مرادِ بیچاره غمگین و تنها شده بود. روزی کبری را دید که از چشمه آب برمیداشت. به سمتش دوید و سلام کرد. کبری جواب نداد و با قدمهای تند به سمت خانه رفت. مراد داد زد: «تو هم باور کردی؟» کبری گفت: «من دیگه باهات صحبتی ندارم. مزاحم نشو آدمخوار!»
مراد: «این حرفها چیه؟ تو قراره زنم بشی».
کبری: «ایششش برو پی کارت. من قراره زن پتروس بشم».
مراد: «پتروس؟! اون که اتصال کوتاه زده به سوراخ سد. کنده که نمیشه بدبخت!»
کبری: «کنده نشه. قراره دورش یه خونه بیاریم بالا. من هم به کوری چشم تو، سالهای سال تو همون حالت باهاش زندگی میکنم».
مراد با چشمانی گریان ناله کرد: «کبری این تصمیم رو نگیر. کبری نرو. اگه بری نمیگن خودش میخواسته با اون یارو، چسب درزگیری، ازدواج کنه. میگن اشکال از منه. کبری من فقط یه کم چاقم اونم دو ماه رژیم دانمارکی بگیرم حل میشه».
در همین حین پدر کبری که از دور آنها را دیده بود، بر پیشانیاش کوبید و فریاد زد: «زن! اون دولول من رِ بیار».
همین جا تصویر فید اوت میشه و تیتراژ به نمایش درمیاد.
در کل میخوام بگم به قول سعدی: «بدر بی نُقصان و زر بی عیب و گل بیخار نیست». حالا که انتخابات تموم شده، در ادامه مسیر، بیش از هرچیز نیازمند نقد و اصلاحیم. اگه به نقد درونیِ دلسوزانه بیاعتنایی بشه، باید منتظر تخریبهای بیرحمانه بود.
پ
نظر کاربران
خودت فهمیدی چی گفتی