۵۱۸۹۴۸
۳ نظر
۵۰۰۴
۳ نظر
۵۰۰۴
پ

زندگی همیشه آن طور که ما می‌خواهیم نیست

ترانه بنی یعقوب در روزنامه ایران نوشت: پدر و دختر را تقریباً هر بار که از اینجا می‌گذرم می‌بینم. پدر دستفروش است و دختر روی پاهایش می‌خوابد. هر روز بیش از ۸-۹ ساعت کنار خیابان هستند. دختر مبتلا به نوعی معلولیت است. باران بهاری ریز ریز می‌بارد و پدر دخترش را بیشتر لای پتوی چارخانه قهوه‌ای می‌پیچد. ویلچر دختر کنار بساط جوراب و خرت و پرت‌های پدر قرار دارد.

ترانه بنی یعقوب در روزنامه ایران نوشت: پدر و دختر را تقریباً هر بار که از اینجا می‌گذرم می‌بینم. پدر دستفروش است و دختر روی پاهایش می‌خوابد. هر روز بیش از ۸-۹ ساعت کنار خیابان هستند. دختر مبتلا به نوعی معلولیت است. باران بهاری ریز ریز می‌بارد و پدر دخترش را بیشتر لای پتوی چارخانه قهوه‌ای می‌پیچد. ویلچر دختر کنار بساط جوراب و خرت و پرت‌های پدر قرار دارد.
پدر کلاه سویشرت طوسی‌اش را سرش می‌گذارد: «اسم من و دخترم را نگو خیلی از فامیل‌هایمان نمی‌دانند، اینجا می‌نشینیم. دستفروشی شغلم است، خجالت هم ندارد اما باز هم دلم نمی‌خواهد کسی بداند.»
دختر ۱۸ ساله و مبتلا به فلج مغزی است. گاه جملات نامفهومی به زبان می‌آورد، جویده جویده و ناقص. هر چند دقیقه یک بار می‌خندد. نگاهش رو به آسمان است. انگار به پرنده‌ها و آسمان آبی لبخند می‌زند. باران توی صورتش می‌زند. پدر با دستمال کاغذی صورتش را پاک می‌کند، بارها دخترک را روی پاهایش جابه جا می‌کند. تصورش هم سخت است با این بیماری سخت، ۸-۹ ساعت کنار خیابان می‌مانند: «حالا که هوا خوب شده، زمستان‌ها سخت است، خیلی سردش می‌شه. سعی می‌کنم حسابی بپوشانمش.» لباس‌های دخترک را نشانم می‌دهد، چند بلوز را روی هم تنش کرده. لباس‌ها در زمستان چند برابر می‌شود.
دخترک در بدو تولد دچار فلج مغزی شد. پدر تأکید می‌کند به خاطر خطای پزشکی: «دکتر به جای زایمان بموقع قرص و آمپول نوشت برای خانمم. گفتند بگذارید بچه برگردد. بعدها دکترها گفتند اگر بموقع زایمان می‌شد، این جوری نمی‌شد. ما هم که تجربه نداشتیم و بچه اولمان بود. خلاصه اینکه بچه برگشت اما کل وجودش برگشت!»
اما چرا دختر را پیش مادرش نمی‌گذارد و هر روز با خودش به این خیابان شلوغ و پرتردد می‌آورد: «پیش مادرش نمی‌ماند، همه اهالی خانه را اسیر می‌کند. دو دختر دیگر هم دارم. همسرم از پس هر سه‌شان بر نمی‌آید آنقدر جیغ می‌کشد که نگو. آن دو تا را هم از درس و زندگی می‌اندازد.»
می‌گوید دخترش را هم سه سالی به مدرسه استثنایی فرستاده اما بار چندانی نبسته گفتند حد و حدودش همین قدر است و نمی‌تواند از پس درس‌ها بربیاید. پدر جعبه‌ای شیرینی کنارش گذاشته و دختر هرچند دقیقه یک بار از پدر می‌خواهد شیرینی در دهانش بگذارد. شیرینی را می‌جود و پدر تند و تند گوشه دهانش را پاک می‌کند. با این همه سختی، پدر اما تأکید می‌کند دلشان نمی‌خواهد او را به یک مرکز شبانه روزی نگهداری از معلولان بسپارند: «دلمان نمی‌خواهد کلاً او را جایی بگذاریم که نبینیمش. بارها دنبال جایی گشتیم که روزها از او نگهداری کنند اما جایی پیدا نکردیم. چند تا خیریه هم سر زدیم گفتند کلاً باید بگذارید اینجا بماند. دلم می‌خواهد بچه پیش من، مادرش و خواهرهایش بزرگ شود.»
می‌گوید زندگی‌شان بعد ازتولد این کودک زیر و رو شده؛ برقکار بود اما این روزها مجبور شده برای نگهداری از او عطای کار را به لقایش ببخشد: «بزرگتر که شد فهمیدم این طوری نمی‌توانیم او را توی خانه نگه داریم. بچه‌ها واقعاً اذیت می‌شوند. برقکاری را برای همیشه گذاشتم کنار. چطور بشود دوستی رفیقی برقکاری داشته باشد و با این شرایط به من کار بدهد. یعنی با تولد یک بچه بیمار کلاً زندگی‌ام دگرگون شد. با خودم کلی فکر کردم کار من مهمتر است یا آرامش بچه‌ها؟ یک مدت که دخترک توی خانه بود همه عصبی شده بودند مخصوصاً دختر بزرگم. نمی‌گذاشت درس‌هایش را بخواند.»
با دستفروشی زندگی‌شان به سختی می‌گذرد. هر روز ویلچر دخترش را برمی‌دارد و از جنوب شهر تهران به اینجا می‌آید: «با مترو هم که نمی‌توانیم بیاییم پر از پله است. سوار تاکسی می‌شویم و می‌آییم. باورت نمی‌شود سرهمین جابه جایی‌ها یک بار دستم شکست، یک بار پایم. هیچ‌کس نیست از ما حمایت کند. رفتم بهزیستی فکر می‌کنی چه کار کردند برایمان؟» دستش را توی جیبش می‌برد و از توی موبایلش صورتحساب واریزی عیدی بهزیستی را نشانم می‌دهد؛ ۵۳هزار تومان: «واقعاً مخارج این بچه با ۵۳ هزار تومان جفت و جور می‌شود؟
ما مجبوریم هر روز پوشکش کنیم. نیاز به حمایت داریم، هم ما و هم خانواده‌هایی مثل ما. الان یک جوری شده که من از پس هزینه‌هایش برنمی‌آیم و با کمک دایی‌هایش زندگی می‌کند. می‌دانی، من دیگر وضعیت این بچه را پذیرفته‌ام. زندگی همیشه آن طور نیست که ما دلمان می‌خواهد. به خانمم هم بارها گفته‌ام حتماً مصلحتی بوده این بچه این طوری بشود اما هنوز هم بی‌تابی می‌کند.»

دختر اما در دنیای خودش است همچنان روبه آسمان نگاه می‌کند و از ته دل می‌خندد. چند بار می‌پرسم به چه می‌خندی و او در جواب باز هم می‌خندد و می‌خندد. زندگی درخیابان پرتردد جاری است؛ ساده و آرام.

پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با ١٥ سال گارانتي 9/5 ميليون تومان

ویزیت و مشاوره رایگان
ظرفیت و مدت محدود
آموزش هوش مصنوعی

تا دیر نشده یاد بگیرین! الان دیگه همه با هوش مصنوعی مقاله و تحقیق می‌نویسن لوگو و پوستر طراحی میکنن
ویدئو و تیزر میسازن و … شروع یادگیری:

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

سایر رسانه ها

    نظر کاربران

    • بدون نام

      تو ایران بله...

    • بدون نام

      خودشو کارشو بقیه خانوادشو قربانی این دخترش کرده. اون طفل معصومو میذاشتی آسایشگاه.

    • بدون نام

      ساده وآرام؟؟؟؟

    ارسال نظر

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

    از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

    در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

    بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج