ترانه علیدوستی را خاص تر ببینیم (۲)
فیلم نامه را می خوانم، اگر نظرم نسبی هم جلب شود با فیلمساز قرار می گذارم و خیلی سوال می پرسم چون می خواهم خود کارگردان فیلمی را که در ذهن دارد به من معرفی کند.
ماهنامه تجربه - محسن آزرم، حسین عیدی زاده: قرار گفت و گو با ترانه علیدوستی را یکی دو روز بعد از آن که «استراحت مطلق» اکران شد گذاشتیم؛ آخرین روزهای سال بود و معلوم نبود بشود فرصتی برای گفت و گو پیدا کرد. گفت و گو ماند برای روزهای بعد از تعطیلات که تازه معلوم شده بود تلویزیون آگهی «استراحت مطلق» را نپذیرفته ولی ظاهرا شیوه ی تبلیغات تازه ای که کاهانی و گروهش برای این فیلم پیدا کرده بودند تماشاگرانی را که مخاطبان پی گیر سینمای کاهانی اند به سینما کشاند.
وقتی به این فکر کردیم که با ترانه علیدوستی گفت و گو کنیم می دانستیم که فقط قرار نیست درباره ی این فیلم حرف بزنیم؛ می خواستیم درباره ی بخش های دیگری از کارنامه اش هم حرف بزنیم؛ به خصوص به عنوان مترجمی که ترجمه اش از داستان های آلیس مونرو خوب دیده شد و قدر دید و لا به لای حرف ها خواستیم به سریال های محبوبش هم اشاره کند؛ سریال هایی که ظاهرا آن ها را به خیلی از فیلم ها ترجیح می دهد و وقتی درباره شان حرف می زند واقعا هیجان زده است. چند کلمه ای هم درباره ی «شهرزاد» حرف زدیم؛ سریالی که حسن فتحی دارد برای نمایش درشبکه ی خانگی می سازد و بقیه ی حرف ها را گذاشتیم برای وقتی که آن سریال آماده ی پخش شود.
سینمای خالیِ خالی
و این سندروم وحشتناک دقیقا چیست؟
ببینید؛ رعایت مرز جدی گرفتن و جدی نگرفتن «خود» کار ظریفی است. و همین است که اکثرا در فیلم ها اذیتم می کند؛ به خصوص در فیلم هایی که ادعای سنگین بودن و برچسب هنری بودن دارند. می بینی قاب درست است، فیلم برداری زیبا است، بازیگر دارد زور می زند، دیالوگ ها سنگین است اما فیلم خالی است چون خودش را بی خود جدی گرفته. فیلم خالیست چون به جای اینکه سرشار از سینما باشد، سرشار از جذابیت قصه و تصویر و محتوی باشد، سرشار از «منیّت» فیلمساز است. این «خود»ی که فقط برای او موضوعی جدی است.
گاهی باید به آن ها گفت این چیزهایی که در ذهن تو مفاهیم متعالی شده اند به خاطر مطالعه ی اندکت است و بخش عمده ای از مخاطب تو این درس ها را پاس کرده. فیلم ها خوشگل و بی محتوا هستند. یا از آن بدتر، سر و شکل فیلم زیباست اما فیلم تقلبی است. شابلون گذاشته اند با رعایت چهار فرمول تکراری جواب های تکراری بگیرند. من پارسال یکی از شصت داور فیلم کوتاه مستقل خانه ی سینما بودم. هفتاد و هفت فیلم کوتاه دیدم. شما فکر می کنید فیلتر چند تا از این ها خاکستری بود؟ چند فیلم در گورستان اتفاق می افتاد؟ چند فیلم در برف؟ چند فیلم در ختم؟ اینسرت دود سیگار؟ خانه به هم ریخته ی روشنفکر الکلی؟ غیرقابل باور است آمار این تکرار. وضع فیلم های بلند هم همین است.
این نگاه انتقادی کار را برای تان سخت نمی کند؟
کار که هیچ، زندگی را برایم سخت می کند. برای همین عوض شده رویکردم به سینما. هر فیلمی را به دلیلی می پذیرم. با رعایت استاندادها البته. بیشتر اوقات می روم که بحث کنم و سروکله بزنم و بسازم و لذت ببرم. سعی می کنم تا جایی که می توانم نقشی ایفا کنم در کمک کردن به فیلم ها. نه اینکه من چیز خاصی بلد باشم، اما پر از پیشنهادم. همین. چ
رفتن و همکاری کردن بهتر از عقب نشستن و نق زدن است. گاهی. گاهی هم دلایل دیگری دارم و فیلمی را بازی می کنم؛ مثلا «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو» فیلمی نیست که به خاطر ارزش های سینمایی قبولش کرده باشم. با خودم فکر کرده ام چه بهتر که من این نقش را بازی کنم بلکه بتوانم بخشی از عقایدم درخصوص مسایل زنان را با خودم به این فیلم بیاورم یا باعث شوم بین قشر دیگری از مردم بحثی این چنینی هم راه بیفتد.
اما حتما می دانید که برخورد عمومی با فیلم این بود که کپی ای از سینمای فرهادی ارائه کرده و چرا وقتی بهترش را دیده ایم باید تماشایش کنیم؟
به نظرم مقایسه ی درستی نیست. این هم شابلون جدید و تکراری نقدنویسان است! هرکی هرکار می ند می گویند ادای فرهادی را درآورد. آن ها هم زحمت بکشند نقد بنویسند جای این حرف ها. دلیلش هم این است که فرهادی عالی است. فکر می کنم منظورشان این است که می خواسته اید به استاندارد بالای نزدیک شوید و نتوانسته اید. این نه تقصیر فرهادی است و نه تقصیر این ها. این سینما گامی به جلو برداشته و باعثش فرهادی بوده. مسلما جریان کلی سینما تاثیر مستقیم می گیرد از این رشد. به این نمی گوییم کپی؛ فیلم های دیگری را دیده ام که یک مقدار کپی کاری در آن ها هست ولی اینها نه.
مثلا «ملبورن»؟
خیر. «ملبورن» را ندیده ام، فیلم نامه اش را خوانده ام.
چی شد که بازی نکردید؟
باردار بودم و نرسیدند کار را شروع کنند. آن قدر طول کشید که بارداری ام مشهود بود و دیگر نشد.
یعنی اولش پذیرفته بودید که بازی بکنید؟
بله؛ بدم نیامد از فیلم نامه؛ یعنی فیلم نامه ی اولیه را که خواندم گفتم اگر تا دو، سه ماه دیگر فیلم برداری را شروع کنید می آیم که نشد.
فیلم نامه اگر تاحدی قابل قبول باشد با کارگردان درباره اش حرف می زنید؟ درباره ی فیلم نامه پیشنهاد می دهید یا می خواهید نظر کارگردان را بدانید؟
فیلم نامه را می خوانم، اگر نظرم نسبی هم جلب شود با فیلمساز قرار می گذارم و خیلی سوال می پرسم چون می خواهم خود کارگردان فیلمی را که در ذهن دارد به من معرفی کند. از حرف هایش چیزهای بیشتری دستگیرم می شود و مسلما شناختی هم از خودش پیدا می کنم و آن وقت راحت تر تصمیم می گیرم.
یعنی درباره ی فیلم می پرسید؟ یا درباره ی چیزهای دیگری هم حرف می نزید؟ مثلا درباره ی حوزه ی اجتماعی.
از دریچه ی همان فیلم وارد می شویم اما قطعا درباره ی خیلی چیزها حرف می زنیم. بیشتر مساله ام این است که بدانم از فیلتر فیلمی که قرار است در آن باشم جامعه چه شکل است. این چیزی است که برایم مهم است. خیلی وقت ها نشانه هایی حتی روی کاغذ همن پیدا می شود، حتی در جمله بندی ای که آدم ها با آن تایپ می کنند. لحظه های خیلی کوچکی که شاید خود فیلم نامه نویس ها هم فکر نکنند دقیقا لحظه ی خوب فیلم شان همین است، اما وقتی خیلی فیلم نامه بخوانید دست تان می آید که چه طوری این لحظه ی خوب را پیدا کنید.
حالا اکر فیلم نامه در فاصله ای که آن را خوانده اید تغییر کند و سر و شکلش کاملا عوض بشود و کارگردان به شما نگفته باشد چه طور؟
معمولا نسخه ی جدید را می فرستد اگر اینطور باشد.
آسمان زردِ کم عمق
می خواهم «آسمان زرد کم عمق» را مثال بزنم که ظاهرا دوستش ندارید؛ دست کم شکل فعلی فیلم را و این طور که از قول شما گفته بودند فیلم نامه طور دیگری بوده؟
نه؛ اینطور نیست. ما فیلمنامه ی مشخصی نداشتیم. یک خط کلی داشتیم و گاهی شرح سکانس. اینها را به مرور و روز به روز با هم در می آوردیم. این که من دوستش نداشتم هم تعبیر غلطی است. من در درک داستان و شخصیت کمی مشکل داشتم. و محصول نهایی با احترام به تمام طرفداران بی شمار فیلم، سلیقه ی سینمایی من نیست. اما وقتی کار می کردیم با کمال میل این همکاری را پذیرفته بودم و از ته دل کار می کردم. همانطور که گفتم من پای کارهایم می ایستم و همه را فیلم های خودم می دانم.
عجیب است؛ چون این طور شنیده بودیم که فیلم نامه ای خطی داشته و بعد در تدوین عوض شده.
نه؛ این که می گویم سلیقه ام نیست، به دلیل مونتاژش نیست؛ بیشتر سر صحنه این مساله را پیدا کرده بودم، احساس می کردم بیش تر از همیشه دارم می گردم دنبال این که باید چه باید بکنم که به نتیجه برسم، و کمی کلافه بودم. دلم نمی خواست کسی این را متوجه شود و متاسفم اگر اینطور شده.
خب، به نتیجه هم رسیدید چون یکی از بهترین بازی های تان است.
خوشحالم که این را می گویید. من فقط چون نمی فهمیدم این فیلم چه شکل فیلمی خواهد سردرگم بودم. من که سر مونتاژ نیستم، ولی به نظرم سر صحنه همه با هم داریم فیلم را می سازیم. فیلم کار من هم هست؛ درنتیجه حق دارم بدانم روند قصه چیست. ممکن است بهتر بازی کنم اگر بهتر بفهمم. آقای توکلی خیلی با من صحبت می کردند؛ اما بیشتر درباره حال و هوای قصه تا خط و ربط داستان. یعنی هر دو حسن نیست داشتیم فقط زبان مان کمی متفاوت بود. اعتراضی هم نکردم چون فهمیدم شیوه شان این است و بعضی چیزها را در اتاق مونتاژ تصمیم می گیرند. این یک اختلاف نظر ساده است و من واقعا تلاشم را برای فیلم کرده ام و برای آقای توکلی خیلی احترام قائلم.
مادر قلب اتمی و خلاقیت
فارغ از این که این اتفاق بالاخره افتاده یا نیفتاده بازی تان طوری است که تماشاگر قبول می کند بازی شما خوب است. از این بگذریم و برسیم به این که در این فاصله با کارگردان های جوان تری هم کار کردید که معلوم نبود قرار است برای فیلم های شان بچه اتفاقی بیفتد؛ مثلا «مادر قلب اتمی» که در جشنواره ی فجر هم پذیرفته نشد.
یکی از فیلم های مورد علاقه ام است. اگر بخواهم تعریف درستی از آن ارائه بدهم باید بگویم حتی اگر از فیلم خوشتان نیاید خواهید گفت فیلم خاصی است و دیدنش جالب. دست کم برایتان جالب است که چنین فیلمی ساخته شده. از آن فیلم هایی است که وقتی فیلم نامه اش به دست تان می رسد می فهمید. طرح یک خطی اش و دیالوگ نویسی اش خیل عالی بود. همان طرح یک خطی اش می گوید حاصل یک ذهن خلاق است.
ولی همه ی فیلم نامه ها که این طور نیست؟
من هم در مرحله ای هستم که ترجیح می دهم ده فیلم به قول معروف «آبرومند» را که متوسط و بی اثرند و هیچکس نمی گوید چرا بازی کردی نروم، به جایش انتخاب هایی بکنم که حتی اگر ریسک بالاتری دارند، ممکن است باعث اتفاقی شوند، ممکن است رنگ و لعاب تازه ای باشند.
حتی به قیمت پول کمتر؟
آره بابا؛ اصلا ملاکم مالی نیست. وقتی بخواهم بروم فیلمی را بازی کنم مطمئن باشید چانه اش را می زنم چون کارم است، اما ملاک اول و دوم و سومم اصلا مالی نیست.
درواقع نوبودن آن چیزی است که قرار است ساخته شود.
بله، کاری را می روم که کمی سرزنده ترم کند.
و خود کار کردن چی؟ این که آدم نباید فقط یک گوشه ای بنشیند.
بله؛ ولی خب این برای آدمی مثل من اتفاق نمی افتد. تازه الان کمی منعطف تر شده ام. مثلا بیست سالم که بود فکر می کردم هدفم از بازیگر شدن سینمای متعالی است. این است که برسم به جشنواره ی کن. امروز این هدف برایم خنده آور و پوچ است. کدام سینمای متعالی؟
الان چی برای تان مهم است؟
دوست دارم در قالب کاری که دوست دارم کنش اجتماعی داشته باشم. تاثیر فرهنگی داشته باشم. سازندگی برایم مهم است. اصلا می خواهم به هیچ فستیوالی نروم. برایم مهم نیست. احساس می کنم سنم بالاتر رفته و چیزهای دیگری برایم مهم شده.
داستان نویسی و ترجمه ی داستان
شاید بخشی اش به خاطر این باشد که علاوه بر بازیگری کارهای دیگری هم می کنید. به خصوص نوشتن و ترجمه. با این که بعضی از داستان های تان هم چاپ شد از دوره ای به بعد خبری از داستان ها نبود. دیگر نمی نویسید؟
تقریبا می توانم بگویم که نمی نویسم. آخرین فعالیتی که در این زمینه داشتم رمان کوتاهی است که نیمه کاره ماند. می دانم چه طور باید تمام شود. اما نمی نویسمش. فصل های زیادی را نوشته ام اما سه، چهار سال است که اصلا بهش دست نزده ام. همیشه هم تو فکرم هست اما بعد می گویم ولش کن. راستش متنفرم از این که بگویم رمان نوشته ام،من اصلا اندازه ی رمان نوشتن نیستم.
داستان کوتاه های خوبی می نوشتید؛ چه آن ها که تو وبلاگ می گذاشتید و چه آن ها که تو «هتف» چاپ می شدند.
ممنون؛ اما الان از آن ها هم خوشم نمی آید. مساله ی خود را جدی گرفتن دارد مقداری به خودم هم فشار می آورد. یعنی برای فاصله گرفت از چیزی که به آن نقد دارم، به لحنی در نوشتن نیاز دارم که احساس می کنم از من پذیرفته نیست؛ آن هم به عنوان رمانی از ترانه علیدوستی، پیدا نمی کنم زبانم را.
فقط لحن است یا فرصتی برای نوشتن؟ به هر حال رمان نویسی زمانی طولانی لازم دارد.
نه؛ من فکر می کنم دارم خیلی هم وقت در زندگی ام تلف می کنم. وقتی ترجمه می کنم سیصد صفحه را در مدت کمی می نشینم و تمام می کنم و خیلی هم لذت می برم. حالا اگر نصف آن زمان را بنشینم پای کامپیوتر و نصفش را بنویسم بالاخره یک چیزی نوشته ام دیگر. اما نمی کنم.
راضی نبودن از نوشتن است که می کشاندتان طرف ترجمه یا شریک شدنش با بقیه؟
من ادبیات را دوست دارم. ترجمه را هم دوست دارم؛ اصلا کلمه را دوست دارم و عشق می کنم با ادبیات و فکر می کنم که وقتی ترجمه می کنم انگار عطش جمله سازی و خیالپردازی ام فروکش می کند و ارضا می شوم و نیاز به نوشتن پیدا نمی کنم. راستش تازگی ها کمی مشکل پیداکرده ام؛ نه فقط در سینما؛ اصلا کتاب فارسی خواندن هم برایم سخت شده. گالری نقاشی و عکاسی رفتن هم برایم سخت شده. اوضاعم خراب است. هرکی بخواند می گوید خودت چه گلی به سر بقیه زدی، که کاملا حق دارد.
چرا واقعا؟ هیچ چی راضی تان نمی کند؟
نه، مگر من کی هستم که قرار باشد چیزی راضی ام کند؟ بیشتر اذیت می شوم از سوءتفاهی که از هنر هست.
فکر می کنید هنر از جامعه خالی شده؟ یعنی دیگر واقعا ربطی به جامعه ندارد؟ یا نشانی از دوره ی خودش در آن نیست؟
فکر می کنم همه تنبل شده اند. حتما آدم های خیلی باذوق و بااستعدادی وجود دارند که تنبلند و نمی دانند باید چه کار بکنند و منفعلند و در عین حال یک گروه هم راه آرتیست بودن را پیداکرده اند. می گویند ما آرتیستیم بقیه هم می گویند چشم. کسی نمی پرسد چرا.
ارسال نظر