داستانهای خواندنی؛ کباب غاز (۱)
تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیریم «کباب غاز» به قلم محمدعلی جمالزاده دعوت میکنیم.
"شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار گذاشته بودیم كه هركس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یك مهمانی دستهجمعی كرده، كباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا كنند.
زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فورا مسالهى مهمانی و قرار با رفقا را با عیالم كه بهتازگی با هم عروسی كرده بودیم در میان گذاشتم. گفت تو شیرینی عروسی هم به دوستانت ندادهای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی. ولی چیزی كه هست چون ظرف و كارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یك دست دیگر خرید و یا باید عدهى مهمان بیشتر از یازده نفر نباشد كه با خودت بشود دوازده نفر.
گفتم خودت بهتر میدانی كه در این شب عیدی مالیه از چه قرار است و بودجه ابدن اجازهی خریدن خرت و پرت تازه نمیدهد و دوستان هم از بیست و سه چهار نفر كمتر نمیشوند.
گفت یك بر نرهخر گردنكلفت را كه نمیشود وعده گرفت. تنها همان رتبههای بالا را وعده بگیر و مابقی را نقدن خط بكش و بگذار سماق بمكند.
گفتم ایبابا، خدا را خوش نمیآید. این بدبختها سال آزگار یكبار برایشان چنین پایی میافتد و شكمها را مدتی است صابون زدهاند كه كبابغاز بخورند و ساعتشماری میكنند. اگر از زیرش در بروم چشمم را در خواهند آورد و حالا كه خودمانیم، حق هم دارند. چطور است از منزل یكی از دوستان و آشنایان یكدست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم؟
با اوقات تلخ گت این خیال را از سرت بیرون كن كه محال است در میهمانی اول بعد از عروسی بگذارم از كسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمیدانی كه شكوم ندارد و بچهی اول میمیرد؟
گفتم پس چارهای نیست جز اینكه دو روز مهمانی بدهیم. یك روز یكدسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دستهی دیگر. عیالم با این ترتیب موافقت كرد و بنا شد روز دوم عید نوروز دستهی اول و روز سوم دستهی دوم بیایند.
اینك روز دوم عید است و تدارك پذیرایی از هرجهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و كباب برهی ممتاز و دو رنگ پلو و چندجور خورش با تمام مخلفات رو به راه شده است. در تختخواب گرم و نرم و تازهای كه از جملهی اسباب جهاز خانم است لم داده و به تفریح تمام مشغول خواندن حكایتهای بینظیر صادق هدایت بودم. درست كیفور شده بودم كه عیالم وارد شد و گفت جوان دیلاقی مصطفىنام آمده میگوید پسرعموی تنی تو است و برای عید مباركی شرفیاب شده است.
مصطفی پسرعموی دختردایی خالهی مادرم میشد. جوانی به سن بیست و پنج یا بیست و شش. لات و لوت و آسمان جل و بیدست و پا و پخمه و گاگول و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. هروقت میخواست حرفی بزند، رنگ میگذاشت و رنگ برمیداشت و مثل اینكه دسته هاون برنجی در گلویش گیر كرده باشد دهنش باز میماند و به خرخر میافتاد. الحمدالله سالی یك مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمیشدم.
به زنم گفتم تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شر این غول بیشاخ و دم را از سر ما بكن و بگذار برود لای دست بابای علیهالرحمهاش.
گفت به من دخلی ندارد! مال بد بیخ ریش صاحبش. ماشاءالله هفت قرآن به میان پسرعموی دستهدیزی خودت است. هرگلی هست به سر خودت بزن. من اساسن شرط كردهام با قوم و خویشهای ددری تو هیچ سر و كاری نداشته باشم؛ آنهم با چنین لندهور الدنگی.
دیدم چارهای نیست و خدا را هم خوش نمیآید این بیچاره كه لابد از راه دور و دراز با شكم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده ناامید كنم. پیش خودم گفتم چنین روز مباركی صلهى ارحام نكنی كی خواهی كرد؟ لذا صدایش كردم، سرش را خم كرده وارد شد. دیدم ماشاءالله چشم بد دور آقا واترقیدهاند. قدش درازتر و پك و پوزش كریهتر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمردهای كه در همان ساعت در دیگ مشغول كباب شدن بود سر از یقهی چركین بیرون دوانده بود و اگرچه به حساب خودش ریش تراشیده بود، اما پشمهای زرد و سرخ و خرمایی به بلندی یك انگشت از لابلای یقهی پیراهن، سر به در آورده و مثل كزمهایی كه به مارچوبهی گندیده افتاده باشند در پیرامون گردن و گلو در جنبش و اهتزاز بودند. از توصیف لباسش بهتر است بگذرم، ولی همینقدر میدانم كه سر زانوهای شلوارش_ كه از بس شسته شده بودند بهقدر یك وجب خورد رفته بود_ چنان باد كرده بود كه راستیراستی تصور كردم دو رأس هندوانه از جایی كش رفته و در آنجا مخفی كرده است.
مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق كمیاب و شیء عجیب بودم كه عیالم هراسان وارد شده گفت خاك به سرم مرد حسابی، اگر ما امروز این غاز را برای مهمانهای امروز بیاوریم، برای مهمانهای فردا از كجا غاز خواهی آورد؟ تو كه یك غاز بیشتر نیاوردهای و به همهی دوستانت هم وعدهی كباب غاز دادهای!
دیدم حرف حسابی است و بدغفلتی شده. گفتم آیا نمیشود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟
گفت مگر میخواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده كه نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حسن كباب غاز به این است كه دستنخورده و سر به مهر روی میز بیاید.
حقا كه حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گردیده و پس از مدتی اندیشه و استشاره، چارهی منحصر به فرد را در این دیدم كه هرطور شده تا زود است یك غاز دیگر دست و پا كنیم. به خود گفتم این مصطفی گرچه زیاد كودن و بینهایت چلمن است، ولی پیدا كردن یك غاز در شهر بزرگی مثل تهران، كشف آمریكا و شكستن گردن رستم كه نیست؛ لابد اینقدرها از دستش ساخته است. به او خطاب كرده گفتم: مصطفی جان لابد ملتفت شدهای مطلب از چه قرار است. سر نازنینت را بنازم. میخواهم نشان بدهی كه چند مرده حلاجی و از زیر سنگ هم شده امروز یك عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده برای ما پیدا كنی."
نویسنده: محمد علی جمالزاده
نظر کاربران
ما اینو تو کتاب اول دبیرستان ادبیات خوندیم
خیلی جالب بود
عااااااالییییی
واقعا ممنونم
لایک برترینها به شرط اینکه کامل چاپ کنی وسر وتهش رو نزنی
برترينهاي عزيز ! پيشنهادتون عاليه ، و كمياب ! ادامش بدين تا از دعاهاي خيرمون !! بي نصيب نمونيد ، ممنونم و منتظر بقيه پيشنهاداتون !!
مجله جان فكر خوبيه ادامش بديد البته با داستانهاي واقعا خوب
پاسخ ها
این قسمت خیلی عالیه احسنت به این فکر.
بسیار خوب من پیگیر قسمت 3 و 4 کباب غاز هستم
واقعا خدمت با ارزش فرهنگی میکنید متشکر